سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اشعار و داستانهای عاشقانه
  •   داستان لذت شیطانی(قسمت اول)
  • لذت شیطانی

     در باز شد و مرجان از خونه بیرون آمد . مرجان تازه شش ساله شده بود . وجود او برای پدر و مادر ش مایه خیر و برکت بود . از شش سال پیش که او پا به این دنیا گذاشته بود ، کار و بار پدرش رونق گرفته بود و او را از فروشنده ای خرده پا ، به تاجری نام آشنا تبدیل کرده بود .

    خونه فعلی آنها در پایین شهر قرار داشت ، منطقه ای کثیف با افرادی فقیر نشین . البته آنها تا دو هفته دیگر برای همیشه از این منطقه میرفتند و در منطقه ای بهتر در بالای شهر ساکن میشدند .

    مرجان مثل همیشه برای بازی کردن از خونه بیرون آمده بود . او دختری زیبا و خواستنی بود با پوست نرم سفید رنگ با موهای بلند قهوه ای که مادرش آنها را به زیبایی بافته بود .

    مرجان جلوی در حیاط نشست و با عروسک قشنگی که پدرش به مناسبت تولدش برای او خریده بود ، مشغول بازی شد .

    - - - - - - - - - - - - -

    در باز شد و قاسم از خونه بیرون آمد . او تازه از سربازی برگشته بود و به دنبال کار میگشت . او فرزند آخر خانواده بود . پدر او از زن اولش هفت بچه و از زن دومش پنج بچه داشت که قاسم متعلق به زن دوم او میشد . فاصله سنی او با پدر و مادرش بسیار زیاد بود ، به طوری که قاسم به یاد نداشت حتی یکبار دست محبت آمیز پدرش بر سرش کشیده شده باشد ، او از پدرش تندخویی ، خشم و کینه را یاد گرفته بود و از مادرش بی مهری و بی محبتی را . برای قاسم انگار همین دیروز بود که پدرش مانع ادامه تحصیل او شده بود و او را مجبور کرده بود ، با ?? سال سن به شاگردی مکانیکی برود . قاسم هیچ وقت کتکهای استای مکانیکش را فراموش نمیکرد ، اون آچار تو سر خوردنها ، اون سیلی ها ، اون تحقیرها ، اون فحشها که همه جزیی از وجود قاسم شده بودند ، هنوز صحنه به آتش کشیدن مکانیکی از یاد قاسم نرفته بود ، انگار همین دیروز بود جای جای مکانیکی را به نفت آغشته کرد و با کبریتی انجا را به آتش کشید و این گونه انتقام خودش را از استای عوضیش گرفت . بعد از اون حادثه قاسم کارهای مختلفی رو امتحان کرد ، اما هر بار بعد از یکی دو ماه کار به بهانه های مختلف اونو اخراج میکردند ، تا اینکه بالاخره زمان سربازیش از راه رسید و عازم خدمت شد . دو سال خدمت برای او خیلی زود گذشت ، او به شرایط سخت عادت داشت ، ولی خدمت برای او هدیه ای شوم به جا گذاشت و آن اعتیاد بود . قاسم به تریاک معتاد شده بود و علائه بر آن گه گداری از کریستال هم استفاده میکرد .

    قاسم خواست مثل هر روز موتور قراضه اش را بردارد و به دنبال کار برود ، که ناگهان نگاهش به مرجان افتاد که دم در خونشون مشغول بازی بود ، قاسم به مرجان نگاه نمیکرد ، بلکه به گردن بند ، گوشواره و النگوهای مرجان نگاه میکرد که در زیر نور خورشید به طور وسوسه انگیزی میدرخشیدند . ناگهان فکری شوم از مغز قاسم گذشت . او با خود اندیشید : این طلاها میتونه پول دو ماه موادم رو تامین کنه . میتونم دو ماه عشق دنیا رو بکنم .

    قاسم سوار موتورش شد و حرکت کرد .

    نیم ساعت بعد قاسم در حالی که یک بستنی به دست داشت به سمت مرجان حرکت میکرد . کوچه خلوت بود و به جز قاسم و مرجان و یکی دو تا بچه دیگر که مشغول بازی بودند ، کس دیگری در کوچه حضور نداشت .

    قاسم به مرجان رسید و کنارش نشست و بستنی رو جلوی صورت مرجان گرفت و گفت : اینو برای تو گرفتم .

    مرجان نگاهی به قاسم کرد . او قاسم را میشناخت و تا حالا بارها او را دیده بود . مرجان از روی سادگیه بچه گونه ش با قاسم سلام کرد و بستنی رو از دستش گرفت و بعد از او تشکر کرد .

    مرجان شروع به لیسیدن بستنی کرد و قاسم محو تماشای النگوها و سایر جواهرات مرجان شد .

    قاسم : دوست داری بازم برات بستنی بخرم ؟

    مرجان با دست دهان کثیفش را پاک کرد و گفت : نه . مرسی .

    قاسم : از اون تخم مرغ شانسی ها چی ؟

    مرحان : نه . بابام خودش برام میخره .

    قاسم : اما بابات بهم پول داده تا برات تخم مرغ شانسی بخرم .

    مرجان : راست میگی ؟

    قاسم دست کرد از داخل جیبش یه پانصد تومانی بیرون آورد و به مرجان نشان داد و گفت : بیا . اینم پولش . خودش صبح بهم داد گفت برای مرجان جونم بخر .

    مرجان : پس بذارید به مامانم بگم که با شما میخوام برم تخم مرغ شانسی بخرم .

    قاسم با ترس گفت : نه ، نمیخواد بگی . زودی برمیگردیم .

    مرجان : ولی مامانم گفته جایی نرم و فقط دم در خونمون بازی کنم .

    قاسم : عیب نداره . مامانت نمیفهمه . با موتور میبرمت تا زودی برگردیم .

    مرجان عروسکش را بغل گرفت و همراه قاسم به سمت موتور حرکت کرد . قاسم سوار موتور شد و مرجان رو جلو نشاند و به سمت محلی که از قبل فکرشو کرده بود حرکت کرد .

    حدود یک ربع بعد آنها به محلی خلوت در بیرون شهر رسیدند . مرجان نگاهی به اطراف انداخت و گفت : ولی بابام از اینجا برام تخم مرغ شانسی نمیخرید . اینجا اصلا مغازه نداره .

    قاسم با خباثت گفت :چرا یکی هست ، باید بریم داخل این باغ .

     



  • نویسنده: پوریا(سه شنبه 89/5/26 ساعت 4:58 عصر)

  • نظرات دیگران ( )


  •   لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • زندگی نامه یک دریافت کننده عضو
    برگِ دوم-پارههایی از رمان «دفتر خاطرات ثریا میم»
    برگِ اول-پارههایی از رمان «دفتر خاطرات ثریا میم» قسمت آخر
    پارههایی از رمان «دفتر خاطرات ثریا میم» قسمت اول
    داستان مسافر اتاق شماره 17
    داستان دونیمه(قسمت دوم)
    داستان دو نیمه(قسمت اول)
    داستان کلید
    یادی وحکاینی (قسمت دوم وآخر)
    یادی و حکایتی(قسمت اول)
    قسمت دوم داستان نیمه دوم
    داستان دونیمه(قسمت اول)
    نامه شهید عباس دوران به همسرش
    دانلود کتاب غروب جلال از سیمین دانشور
    دانلود کتاب مرگ در ونیز
    [همه عناوین(59)][عناوین آرشیوشده]
  •    RSS 

  •   خانه

  •   شناسنامه

  •   پست الکترونیک

  •  پارسی بلاگ



  • کل بازدید : 23220561
    بازدید امروز : 126
    بازدید دیروز : 329
  •   پیوندهای روزانه
  • n-4..swf - 38.5 Kb
    شعر و داستانهای عاشقانه [401]
    سیاسی ،اجتماعی [160]
    دانلود نرم افزار موبایل و غیره به صورت رایگان [218]
    [آرشیو(3)]


  •   فهرست موضوعی یادداشت ها

  • داستان[16] . داستان[2] . اتاق شماره 17,داستان,داستان عاشقانه,داستان اجتماعی,داستان زیبا . اهدای عضو.خاطرات یک دریافت کننده.اهدای عضو . خاطرات یه دریافت کننده عضو.اهدا کننده،دریافت کننده.خاطرات اهدا ک . خاطرات،دریافت کننده عضو.اهدا کننده.اهدای عضو.داستان اهدای عضو.خا . داستان ثریا میم,داستان ثریا م . داستان رنجیر عشق،عشق،داستان عاشقانه،داستان اجتماعی،داستان،داستان . داستان عاشقانه،داستان،داستان های اجتماعی،داستان های پندآموز . داستان غم انگیز،داستان،داستان یک دختر،داستان های غم انگیز . داستان لاستیک،داستان پنداموز،داستان زیبا،داستان عاشقانه . داستان,ثریا میم,داستان ثریا م,داستان ثریا . داستان,داستان عاشقانه,داستان اجتماعی,رمان . داستان,شعر,داستان اجتماعی,رمان,داستان های جالب, . داستان,مقاومت,عکس،کلید,پول,کارت اسکایپ,کارت ویزا,شارژ کش یو,پول، . داستان.گوره خر.کوره خر.داستان گوره خرها،خر ها،پوره،گوره،کوره خره . داستان،داستان عاشقانه،داستان اجتماعی . داستان،داستان کوتاه،داستان های قشنگ،داستان های آموزنده،داستان ها . داستان،داستان های عاشقانه،داستان های اجتماعی . داستان،نامه . دانلود کتاب سووشون،سووشون،سیممین دانشور . دو نیمه،نیمه،داستان دو نیمه،داستان،رمان . شهید عباس دوران،نامه به همسرم،نامه شهید عباس دوران . غروب های غریب.دانلود کتاب عاشقانه،کتاب غروب های غریب . مار،ماردرگلو،داستان،رمان،ماربازی،باری با مار،گلو،ماردر گلو،داستا . مرگ در ونیز،دانلود کتاب توماس مان،مرگ در ونیز،دانلود رایگان کتاب . نهایت عشق،داستان عاشقانه،داستان پندآموز،داستان عاشقانه . کتاب غروب جلال از سیمین دانشور،سیمین دانشور،دانلود کتاب غروب جلا .
  •   مطالب بایگانی شده

  • آرشیو داستان ها

  •   درباره من

  • اشعار و داستانهای عاشقانه
    پوریا

  •   لوگوی وبلاگ من

  • اشعار و داستانهای عاشقانه

  •   اشتراک در خبرنامه
  •  


  •  لینک دوستان من

  • PARANDEYE 3 PA
    سفیر دوستی
    .: شهر عشق :.
    شعر و داستانهای عاشقانه
    آرامش جاویدان در پرتو آموزه های اسلام
    مذهب عشق
    دهاتی
    دکتر علی حاجی ستوده
    برای سلامتی مهدی صلوات
    حاج آقا مسئلةٌ

    جوکستان ، اس ام اس ، جوک ، لطیفه ، طنز ،jok+sms

    ترانه سرا
    مرجع بازی های آنلاین
    جوک،عکس،SMS
    Free Links

  •  لوگوی دوستان من





































  •   اوقات شرعی
  • اوقات شرعی