سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اشعار و داستانهای عاشقانه
  •   داستان ماه عسل(قسمت سوم)
  • داستان ماه عسل طلائیی(قسمت سوم)

    -    آره. به نظرم شب‌ها برای زایمان و این‌جور چیزها زیاد می‌آیند سراغت، نه؟
    ماما مجبورم کرد خفه بشوم.
    خوب، بلند نمی‌شدند بروند و من و ماما پدرمان درآمد که خودمان را بیدار نگه داریم، چون معمولاً بعد از ناهار چرتی می‌زنیم. بالاخره، بعد از این که به‌شان قول دادیم فردا صبح توی پارک ببینیمشان، رفتند. خانم هارسل هم دعوتمان کرد فردا شب برویم خانه‌شان و پانصد بازی کنیم، اما یادش رفته بود که فردا جلسه‌ی مجمع میشیگان است و دو شب بعدش بود که برای اولین بار نشستیم با هم ورق بازی کنیم.

    هارتسل و زنش در خانه‌ای در خیابان سوم شمالی زندگی می‌کردند و کنار اتاق خوابشان یک اتاق نشیمن شخصی داشتند. خانم هارتسل جوری درباره‌ی اتاق نشیمنشان حرف می‌زد که انگار یک چیز خارق‌العاده‌ای است. با هم ورق‌بازی کردیم، ماما و هارتسل در یک گروه و در مقابلشان من و خانم هارتسل در گروه دیگر. خانم هارتسل خیلی بد بازی می‌کرد و طبعاً ما گند زدیم.
    بعد از بازی خانم برایمان یک ظرف پرتقال آورد. مجبور شدیم وانمود کنیم دقیقاً همان چیزی است که می‌خواهیم، اما راستش پرتقال آن پایین عین ریش ما مردها می‌ماند، اولش آدم خوشش می‌آید، بعد می‌بیند خیلی هم مایه‌ی رنج و عذاب است.
    شب بعد دوباره در خانه‌ی ما ورق‌بازی کردیم و من و خانم هارتسل دوباره باختیم. ماما و هارتسل کلی برای هم تعارف تکه پاره کردند که چه تیم خوبی هستند، اما خوب، خودشان می‌دانستند چرا هی می‌برند. گمانم در کل ده باری بازی کردیم و فقط یک بار من و خانم هارتسل بردیم. تازه آن دفعه هم شانس آوردیم.
    دو هفته که از رفتنمان به آن‌جا می‌گذشت، یک روز عصر در کلیسای جامع مهمانشان شدیم. تجمع انجمن  میشیگیان بود و یک بابایی به اسم بیتینگ از دیترویتِ میشیگان سخنرانی کرد. موضوع حرف‌هاش این بود که «چه‌طور داستان‌سرایی را کنار گذاشتم.» مرد بزرگی بود، عضو باشگاه روتاری و حرف‌هاش سرگرم کننده بود.
    یک خانمی به اسم آکسفورد هم برایمان یک مجموعه‌ی موسیقی پخش کرد که خانم هارتسل می‌گفت اپرای فاخر است، اما هر چیزی که بود دخترم ادی هم می‌توانست همچون کاری بکند و این‌قدر هم بابتش جار و جنجال راه نیندازد.
    دیگر یک نمایش تکلم بطنی هم از گراند رپیدز اجرا شد و خانمی بود که می‌توانست صدای همه جور پرنده‌ای را در بیاورد. پچ‌پچ‌کنان به ماما گفتم که همه‌اش شبیه صدای مرغ است، اما او به‌ام اشاره کرد که خفه‌ شوم. بعد از نمایش رفتیم به یک داروخانه و سر حال آمدم. نزدیک ساعت ده بود که برگشتیم خانه. دوست داشتم برویم فیلمی چیزی ببینیم، اما ماما گفت ممکن است خانم هارتسل به‌اش بربخورد، هرچند که من به‌اش جواب دادم که ما این همه راه را تا فلوریدا آمده‌ایم که خوش بگذرانیم، نه که مراقب باشیم یک وقت یک پیرزن پرحرف میشیگانی را  نرنجانیم.
    یک روز خیلی دلم برای هارتسل سوخت. زن‌ها قراری با یک متخصص پا داشتند و من با هارتسل رفته بودم پارک که آن ابله پیشنهاد داد چکرز بازی کنیم. خودش گفته بود، اما گمانم هنوز دست اول تمام نشده، پشیمان شد. هر چند کله‌شق‌تر از آن بود که تسلیم شود و همان‌جور نشست و من پشت سر هم ازش بردم. بدترین قسمتش این بود که یک عده آدم که عادت کرده بودند به تماشای بازی‌های من، جمع شده بودند و فرانک هم که هی گند می‌زد. کم‌کم مردم شروع کردند به مسخره کردن فرانک و هر کس حرفی می‌زد. مثلاً یکی گفت: «کی به تو گفته بیایی چکرز بازی کنی؟» یا: «ممکنه بتونی از پس دومینو بربیای، ولی آدم چکرز نیستی.» من حتی وسوسه شدم بگذارم یکی دو دست ببرد، اما خوب، مردم می‌فهمیدند که عمدی بوده.
    بالاخره زن‌ها آمدند در پارک به ما ملحق شدند. خیال نداشتم در مورد بازی حرفی بزنم، اما هارتسل خودش ماجرا را تعریف کرد و گفت که حریف من نشده. خانم هارتسل گفت: «خوب، چکرز چندان هم بازی مهمی نیست. بیشتر به درد بچه‌ها می‌خورد، نه؟ لااقل خبر دارم که بچه‌های پسرم خیلی بازی می‌کردند
    گفتم: «بله خانم، شوهرتان هم مثل بچه‌ها بازی می‌کرد
    ماما سعی کرد قضیه را راست و ریس کند و گفت: «حتماً بازی‌ای پیدا می‌شود که فرانک بتواند ازت ببرد
    خانم هارتسل گفت: «البته که پیدا می‌شود. شرط می‌بندم فرانک در بازی نعل اسب شکستت می‌دهد
    گفتم: «خوب، بد نیست امتحانی بکند. البته من شانزده سال است که نعل اسب بازی نکرده‌ام
    فرانک گفت: «من هم بیست سال بود چکرز بازی نکرده بودم
    گفتم: «هیچ وقت بازی نکرده بودی
    گفت: «به هر حال من و لوسی هرشب توی پانصد می‌بریم
    خوب می‌توانستم دلیلش را به‌اش بگویم، ولی نجابت کردم و زبانم را نگه داشتم.
    حالا اوضاع طوری شده بود که هارتسل هر شب می‌خواست ورق بازی کند و اگر من و ماما می‌خواستیم برویم سینما، یکی‌مان خودش را به سردرد می‌زد و تمام مدت خدا خدا می‌کردیم وقتی قایمکی می‌رویم سینما چشمشان به ما نیفتد. من البته اگر رقبا حواسشان به بازی باشد، خوش‌ام می‌آید ورق بازی کنم. اما با یکی مثل زنِ هارتسل که گاه و بی‌گاه می‌خواهد بازی را قطع کند و لافِ پسرش در گراند رپیدز را بزند، چه‌طوری می‌شود بازی کرد؟
    خوب، بعدش انجمن نیویورک- نیوجرسی اعلام کرد که قرار است یک مجمعی برپا کنند و من به ماما گفتم: «این هم یک بهانه‌ی درست و حسابی برای یک شب پانصد بازی نکردن
    ماما گفت: «آره، ولی مجبوریم فرانک و زنش را دعوت کنیم، چون آن‌ها هم ما را برای مجمع میشیگان گفته بودند
    -    ترجیح می‌دهم بمانم خانه تا آن روده‌دراز را هرجا می‌روم دنبال خودم ببرم.
    -    خیلی بداخلاق شده‌ای. شاید یک کم زیادی حرف بزند، اما آدم خوش‌قلبی است. فرانک هم که همیشه مصاحب خوبی بوده است.
    -    گمانم اگر این‌قدر مصاحب خوبی است، پشیمان شدی که چرا باش ازدواج نکردی.
    ماما خندید و گفت به نظر می‌آید دارم حسودی می‌کنم. آن هم به دکتر گاوها!
    به هر حال مجبور شدیم با خودمان ببریمشان به مجمع و من یکی که می‌گویم ما به‌تر سرگرمشان کردیم. قاضی لین بود از پاترسون که در مورد وضع تجارت حرف‌های خوبی زد و خانم نیولی هم بود از وستفیلد که صدای پرندگان را تقلید کرد، البته جوری که می‌شد تشخیص داد هر کدام صدای چیست. دوتا خانم جوان از ردبنک هم یک سری آواز خواندند. خیلی تشویقشان کردیم و برایمان به سوی کوه‌های سرزمین مادری را خواندند. اشک توی چشم‌های ماما و خانم هارتسل حلقه زده بود. توی چشم‌های هارتسل هم.
    خوب، مدیر انجمن یک‌جوری خبردار شد که من هم آن‌جا هستم و از من خواستند بروم حرف بزنم. من حتی خیال نداشتم از سر جایم بلند بشوم، اما ماما مجبورم کرد. من هم بلند شدم و گفتم: «خانم‌ها، آقایان؛ انتظارش را نداشتم که در چنین موقعیتی، یا هیچ موقعیت دیگری از من بخواهند صحبت کنم. به هر حال من سخنران نیستم، اما به بهترین وجهی که بتوانم این کار را انجام می‌دهم، همیشه هم می‌گویم، هر کسی می‌تواند این کار را بکند
    بعد برایشان داستان پت و موتورسیکلت را با لهجه‌ی ایرلندی تعریف کردم. به نظر می‌آمد خوششان آمده و یکی دو تا داستان دیگر هم تعریف کردم. سر جمع بیست- بیست و پنج دقیقه بیشتر حرف نزدم، اما باید می‌دیدید وقتی نشستم چه‌طور کف می‌زدند و تشویق می‌کردند. حتی خانم هارتسل هم اقرار کرد که من سخنران خوبی‌ام و گفت اگر یک وقتی گذارم به گراند رپیدز ِ میشیگان بیفتد، پسرش من را می‌برد در باشگاه روتاری حرف بزنم.
    جلسه که تمام شد، هارتسل می‌خواست برویم خانه‌شان ورق بازی کنیم، اما زنش گفت ساعت از نه و نیم هم گذشته و برای ورق بازی کردن دیر شده. هارتسل ولی دیوانه‌ی ورق بازی بود، احتمالاً چون مجبور نبود با زنش در یک گروه باشد. به هر حال از شرشان خلاص شدیم و رفتیم خانه که بخوابیم.
    صبح روز بعد که توی پارک دیدیمشان، خانم هارتسل گفت خیلی وقت است ورزش نکرده. به‌اش پیشنهاد کردم کمی روک بازی کند. گفت بیست سالی می‌شود که روک بازی نکرده، اما اگر ماما هم بازی کند، بدش نمی‌آید امتحانی بکند. ماما اول حاضر نبود، بعد بیشتر به خاطر این که خانم هارتسل را خوشحال کند، راضی شد. با خانم رایان نامی از ایگلِ نبراسکا و خانم جوانی به نام مورس از روتلندِ ورموت که ماما پیش متخصص پا باش آشنا شده بود بازی کردند. خوب، ماما حتی یک پشه را هم نمی‌توانست بزند و همه به‌اش می‌خندیدند. من هم نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و حسابی خندیدم. سر آخر از بازی آمد بیرون و گفت با این وضع پشتش اصلا‌ نمی‌تواند خم و راست بشود. یک خانم دیگر را آوردند به جایش و بازی ادامه پیدا کرد و حالا این خانم هارتسل بود که همه به‌اش می‌خندیدند، چون فرصتی پیدا کرد که توپ را بزند و تا خواست این کار را بکند، دندان‌هایش افتادند. در زندگی‌ام ندیده بودم زنی این‌طور دستپاچه بشود و هیچ وقت هم ندیده بودم به کسی این‌قدر بخندند. فقط خانم هارتسل بود که نمی‌خندید. از زنبور سرخ هم عصبانی‌تر بود و دیگر نمی‌‌خواست بازی کند. بعدش بازی به هم خورد.
    خانم هارتسل بدون این که با کسی حرف بزد، برگشت خانه. هارتسل همان دور و بر بود و سر آخر به من گفت: «خوب، من آن روز بات چکرز بازی کردم و بدجوری شکستم دادی. نظرت چیه که الان یک کمی نعل اسب بازی کنیم؟»

     



  • نویسنده: پوریا(جمعه 89/9/12 ساعت 1:18 صبح)

  • نظرات دیگران ( )


  •   لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • زندگی نامه یک دریافت کننده عضو
    برگِ دوم-پارههایی از رمان «دفتر خاطرات ثریا میم»
    برگِ اول-پارههایی از رمان «دفتر خاطرات ثریا میم» قسمت آخر
    پارههایی از رمان «دفتر خاطرات ثریا میم» قسمت اول
    داستان مسافر اتاق شماره 17
    داستان دونیمه(قسمت دوم)
    داستان دو نیمه(قسمت اول)
    داستان کلید
    یادی وحکاینی (قسمت دوم وآخر)
    یادی و حکایتی(قسمت اول)
    قسمت دوم داستان نیمه دوم
    داستان دونیمه(قسمت اول)
    نامه شهید عباس دوران به همسرش
    دانلود کتاب غروب جلال از سیمین دانشور
    دانلود کتاب مرگ در ونیز
    [همه عناوین(59)][عناوین آرشیوشده]
  •    RSS 

  •   خانه

  •   شناسنامه

  •   پست الکترونیک

  •  پارسی بلاگ



  • کل بازدید : 23220532
    بازدید امروز : 126
    بازدید دیروز : 315
  •   پیوندهای روزانه
  • n-4..swf - 38.5 Kb
    شعر و داستانهای عاشقانه [401]
    سیاسی ،اجتماعی [160]
    دانلود نرم افزار موبایل و غیره به صورت رایگان [218]
    [آرشیو(3)]


  •   فهرست موضوعی یادداشت ها

  • داستان[16] . داستان[2] . اتاق شماره 17,داستان,داستان عاشقانه,داستان اجتماعی,داستان زیبا . اهدای عضو.خاطرات یک دریافت کننده.اهدای عضو . خاطرات یه دریافت کننده عضو.اهدا کننده،دریافت کننده.خاطرات اهدا ک . خاطرات،دریافت کننده عضو.اهدا کننده.اهدای عضو.داستان اهدای عضو.خا . داستان ثریا میم,داستان ثریا م . داستان رنجیر عشق،عشق،داستان عاشقانه،داستان اجتماعی،داستان،داستان . داستان عاشقانه،داستان،داستان های اجتماعی،داستان های پندآموز . داستان غم انگیز،داستان،داستان یک دختر،داستان های غم انگیز . داستان لاستیک،داستان پنداموز،داستان زیبا،داستان عاشقانه . داستان,ثریا میم,داستان ثریا م,داستان ثریا . داستان,داستان عاشقانه,داستان اجتماعی,رمان . داستان,شعر,داستان اجتماعی,رمان,داستان های جالب, . داستان,مقاومت,عکس،کلید,پول,کارت اسکایپ,کارت ویزا,شارژ کش یو,پول، . داستان.گوره خر.کوره خر.داستان گوره خرها،خر ها،پوره،گوره،کوره خره . داستان،داستان عاشقانه،داستان اجتماعی . داستان،داستان کوتاه،داستان های قشنگ،داستان های آموزنده،داستان ها . داستان،داستان های عاشقانه،داستان های اجتماعی . داستان،نامه . دانلود کتاب سووشون،سووشون،سیممین دانشور . دو نیمه،نیمه،داستان دو نیمه،داستان،رمان . شهید عباس دوران،نامه به همسرم،نامه شهید عباس دوران . غروب های غریب.دانلود کتاب عاشقانه،کتاب غروب های غریب . مار،ماردرگلو،داستان،رمان،ماربازی،باری با مار،گلو،ماردر گلو،داستا . مرگ در ونیز،دانلود کتاب توماس مان،مرگ در ونیز،دانلود رایگان کتاب . نهایت عشق،داستان عاشقانه،داستان پندآموز،داستان عاشقانه . کتاب غروب جلال از سیمین دانشور،سیمین دانشور،دانلود کتاب غروب جلا .
  •   مطالب بایگانی شده

  • آرشیو داستان ها

  •   درباره من

  • اشعار و داستانهای عاشقانه
    پوریا

  •   لوگوی وبلاگ من

  • اشعار و داستانهای عاشقانه

  •   اشتراک در خبرنامه
  •  


  •  لینک دوستان من

  • PARANDEYE 3 PA
    سفیر دوستی
    .: شهر عشق :.
    شعر و داستانهای عاشقانه
    آرامش جاویدان در پرتو آموزه های اسلام
    مذهب عشق
    دهاتی
    دکتر علی حاجی ستوده
    برای سلامتی مهدی صلوات
    حاج آقا مسئلةٌ

    جوکستان ، اس ام اس ، جوک ، لطیفه ، طنز ،jok+sms

    ترانه سرا
    مرجع بازی های آنلاین
    جوک،عکس،SMS
    Free Links

  •  لوگوی دوستان من





































  •   اوقات شرعی
  • اوقات شرعی