سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اشعار و داستانهای عاشقانه
  •   داستان مو
  • داستان مو

    مو

     

    اولین تار مو را زما‌نی پیدا کرد که داشت زیر تخت‌خواب‌ دنبال کرم لوسیونش می‌گشت. خم شده‌ بود و سرش را کرده‌‌ بود زیر تخت. خون توی سرش جمع شده بود و فکر می‌کرد الان است که نفسش بند بیاید. پنجره اتاق‌خواب باز بود و نسیم پاییزی خنکی که در اتاق می‌پیچید کف پایش را قلقلک می‌داد. داشت چمدان زیر تخت را به زحمت جابجا می‌کرد که دماغش شروع کرد به خاریدن، سرش را بالا آورد و آنجا بود که تار‌مو را که به دماغش چسبیده بود دید. یک تار‌موی بلند و بور. نشست روی تخت و به تار‌مو نگاه‌ کرد. کامیونی با سر‌و‌صدای زیاد از زیر پنجره عبور‌ کرد و شیشه‌های اتاق‌خواب را لرزاند. تار بلند مو زیر نور ملایمی که از پنجره اتاق‌خواب تو می‌آمد برق می‌زد. فکر‌کرد که حتما با باد از پنجره تو آمده‌. ناخودآگاه بلند ‌شد و پنجره را بست و این جریان را همان روز فراموش کرد؛ در واقع در آن زمان هیچ رابطه‌ای بین اتاق‌خواب و تار موی بلند و بور زنانه در ذهنش شکل ‌نگرفت.

     

     

     

    دو سال از ازدواجشان می‌گذشت و هنوز همه‌چیز برای آنها مثل روز‌های اول خوب و دوست‌داشتنی بود. بعد از ازدواج با حمید بدون‌شک خودش را خوشبخت‌‌ترین آدم روی زمین می‌دانست و البته این را به هیچکس نمی‌گفت؛ حتی از یادآوری این جریان به خودش هم می‌ترسید. می‌ترسید که همه‌چیز خراب شود. خودش را لایق این همه خوبی نمی‌دانست و سعی می‌کرد به روی خودش نیاورد که زن خوشبختی است.

     

    زمستان از راه رسیده بود و نیلوفر که همیشه زودتر از حمید به خانه می‌رسید داشت آشی را که از شب قبل بار گذاشته بود هم‌ می‌زد. آن روز در مهد سر یکی از بچه‌ها داد کشیده بود و داشت خودش را قانع می‌کرد که کار بدی نکرده است. معمولا کم پیش‌ می‌آمد که عصبانی شود و این را حتی نوزادان مهد‌کودک هم می‌دانستند و متاسفانه بعضی وقت‌ها از این قضیه سوءاستفاده می‌کردند. بقیه مربی‌های مهد خیلی حوصله نق‌و‌نوق بچه‌های مردم را نداشتند ولی نیلوفر بچه‌ها را دوست داشت، البته این دلیل نمی‌شد بچه‌ها از این قضیه سوء‌استفاده کنند.

     

    کمی از آش چشید و فکر کرد نمکش کم است. نصف قاشق نمک اضافه کرد و خواست دوباره امتحان کند ولی این کار را نکرد چون توی آش مو پیدا کرده بود. مویی بلند و بور. بیرون برف می‌بارید. این بار دیگر باد نمی‌وزید. پنجره‌ای هم باز نبود. سردش شد و همان‌جا روی زمین نشست. زن زیبایی بود. باریک‌ اندام و ظریف. آنجا روی زمین‌ سرد آشپزخانه، بی‌حرکت و ساکت، با تار‌مویی بور در دست، نشسته بود. شبیه یک مجسمه‌‌ی تاناگرا با شلوار جین و تی‌شرت. موهای خودش کوتاه بود و مشکی. لحظه‌ای به تمام دختر‌ها و زن‌های فامیل و دوست و آشنا فکر کرد؛ نه، بین زن‌هایی که می‌شناخت و با آن‌ها رفت‌و‌آمد داشت هیچ کدامشان موی بور ِ به‌ این بلندی نداشتند. پای غریبه‌ای در میان بود. کسی که به خانه‌شان می‌آمد و موهای زیبا و بوری داشت. به تار‌مویی زنی که در دست داشت فکر کرد و سعی کرد چهره‌اش را در ذهن مجسم کند. نمی‌توانست باور کند. به همه صبح‌هایی فکر کرد که با عشق از همسرش جدا می‌شد و سر کار می‌رفت و نمی‌دانست در خانه‌اش چه می‌گذرد. یک قطره اشک با سرعت از چشم راستش پایین افتاد. بلند شد و با عجله به اتاق‌خواب رفت. شروع کرد به گشتن. روی فرش، زیر بالش‌ها، روی تشک، و حین گشتن بی‌صدا به پهنای صورتش اشک می‌ریخت. چند تار موی دیگر پیدا کرد، روی فرشِ هال هم بود. همه موها را جمع کرد توی مشت چپش. دیگر گریه نکرد. نشست و به دمپایی‌های روفرشی شوهرش روی زمین خیره شد.

     

    حمید کارمند بانک بود و اخلاق خوب و مسئولیت‌پذیری‌اش باعث شده بود که خیلی زود در کارش پیشرفت کند. تیپ‌ و قیافه‌اش معمولی بود و همیشه کت‌و‌شلوار می‌پوشید.خیلی تنوع‌طلب نبود و این را می‌شد از مدل ثابت موهایش از پانزده‌ سالگی تا الان فهمید و نکته مهمتر اینکه خیلی زن‌اش را دوست داشت و البته این را نمی‌شد از روی چیزی فهمید. بسیاری از مردان پنهان کردن عشق خود به همسرشان را یک امتیاز بزرگ تلقی می‌کنند؛ وجود دارد، ولی دیده نمی‌شود. شاید به این طریق عشق‌شان را خداگونه می‌کنند؛ عمق می‌دهند به این آفت ویرانگر بشری که داد‌و‌فریاد مرحوم اکتاویو پاز را درآورده بود که "عشق ویرانگر است، ویرانگر است، ویرانگر است".

     

    هنوز به دمپایی‌های روفرشی شوهرش نگاه می‌کرد و دلش می‌خواست بخوابد؛ مگر نه اینکه خواب بهترین تسکین دهنده انسان در این‌جور مواقع است. صدای چرخیدن کلید، در قفل در از جا ‌پراندش. نمی‌دانست چه باید بکند. ترجیح داد سر جایش بنشیند و با او حرف بزند. سعی کرد ناراحتی‌اش را پشت کنجکاوی‌اش قایم کند.

     

    به نظر تو این‌همه موی بلند و بور زنانه از کجا آمده؟ مرد پس از بررسی اجمالی تارهای مو، گیج و مبهوت به زنش نگاه کرد.   این را زن می‌فهمید، اگرچه می‌دانست به خاطر علاقه‌ای که به ‌هر‌حال به شوهرش دارد ممکن است اشتباه کند، ولی چیزی در نگاه مرد بود که زن می‌شناخت. شوهرش هیچ‌وقت نخواهد توانست تا این‌حد خوب نقش بازی کند. باید جا ‌می‌خورد، رنگش می‌پرید، نگران می‌شد، صدایش می‌لرزید و بی‌خودی راه می‌رفت، ولی او فقط تعجب کرد. همین. باید بیشتر سؤال‌پیچش می‌کرد.باید مطمئن می‌شد. ظاهر? قضیه برای حمید هم اهمیت پیداکرده بود. این‌همه موی بلند گوشه ‌‌و ‌کنار خانه؟ نکند موی فرشته‌ای، جنی، چیزی باشد؟ هر دو خندیدند و بعد هر دو ساکت شدند و به هم نگاه کردند. بعد از نهار حمید رفت دوش بگیرد، ولی هنوز چند دقیقه‌ای از رفتنش نگذشته بود که فریاد بلندی کشید و برهنه از حمام بیرون آمد که: «فهمیدم این موها از کجا آمده.» چند هفته پیش کارگری از یکی از شرکت‌های کاریابی برای نظافت منزل به خانه‌‌شان آمده بود؛ دختری بود سفید و چشم‌زاغ که مدام روسری‌اش را تا بالای ابرویش پایین می‌کشید. آن روز آنها چند ساعتی بیرون از خانه بودند. نیلوفر هم یادش می‌آمد که دخترک ابروهای بوری داشت و روسری‌اش را تا بالای ابرویش پایین کشیده بود، خودش بود.

     

    آن شب نیلوفر توی دستشویی، روبروی آینه کلی خودش را سرزنش کرد و به خودش قول داد که دیگر هیچ‌وقت زود قضاوت نکند و حدود? سه سال بعد توی همان دستشویی و روبروی همان آینه داشت آرام گریه می‌کرد. روز‌های سختی را پشت سر گذاشته بود. به توافق رسیده بودند که از همدیگر جدا شوند، بی سر ‌و ‌صدا. نه اینکه با حمید مشکلی داشته باشد، موضوع این بود که بعد از  مدتی احساس کرد دیگر علاقه‌ای به شوهرش ندارد و وقتی فهمید حمید هم همین حس را نسبت به او پیدا کرده خیالش راحت شد. به ‌همین سادگی همه چیز تمام شده بود و اگر حالا روبروی آینه کوچک دستشویی آرام اشک می‌ریخت فقط به‌خاطر وابستگی‌ای بود که در این چند سال پیش آمده بود. آدمیزاد است دیگر، به پیراهن تنش هم دلبسته می‌شود چه برسد به یک آدم دیگر که به‌ هر‌ حال روزی عاشقش بوده یا این‌طور فکر می‌کرده. همه کارها بدون سر‌و‌صدا در کمتر از یک هفته انجام شد. حمید وسایلش را برداشت و رفت. نیلوفر هم خیلی زود به وضعیت جدید عادت کرد، آن‌قدر زود که از خودش بدش آمد.

     

    بهار داشت از راه می‌رسید؛ این را از بوی خاکی که با باران می‌آمد می‌شد فهمید. شهر از خواب زمستانی‌اش بیدار شده بود و حالا می‌شد پنجره‌ها را باز کرد و نفس عمیقی کشید. با آمدن بهار نیلوفر حس می‌کرد جان دوباره‌ای گرفته. شروع کرد به خانه تکانی و با کارگری که برای این کار استخدام کرده بود افتاد به جان خانه و آن قدر شاد بود که متوجه نشد این کارگر همان دختر چشم زاغی است که چند سال پیش به خانه‌شان آمده بود. دختر روسری‌اش را مثل همان موقع تا بالای ابرویش پایین کشیده بود. همه جای خانه را برق انداختند و وقتی دختر داشت می‌رفت تازه شناختش. گفتم قیافه‌ات چقدر آشناست. چرا نگفتی؟ دختر که خیلی کم‌حرف بود فقط لبخند زد. زن برای دختر تعریف کرد که چگونه زندگی‌شان در آن مقطع به چند تار موی او بند بود و اگر نمی‌فهمیدند که آن موها از کجا آمده ممکن بود کار به چه جاهای باریکی بکشد. دختر با تعجب به حرف‌های زن گوش می‌کرد و قبل از اینکه برود با لبخند روسری‌اش را باز کرد و به زن توضیح داد که از هفت‌سالگی به بعد به‌خاطر یک بیماری موهایش ریخته و کچل شده و دوباره با لبخند روسری‌اش را تا بالای ابرویش پایین کشید. دختر رفته بود و کلید روی در داشت به آرامی تکان می‌خورد. نیلوفر هنوز پشت در ایستاده بود. هوا داشت تاریک می‌شد. به طرف در رفت. قفل در را انداخت، پنجره‌ها را بست و همه چراغها را روشن کرد. احساس کرد دماغش می‌خارد. نشست روی کاناپه و به صفحه خاموش تلویزیون خیره شد.

     

     

     



  • نویسنده: پوریا(سه شنبه 89/4/29 ساعت 2:21 عصر)

  • نظرات دیگران ( )


  •   لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • زندگی نامه یک دریافت کننده عضو
    برگِ دوم-پارههایی از رمان «دفتر خاطرات ثریا میم»
    برگِ اول-پارههایی از رمان «دفتر خاطرات ثریا میم» قسمت آخر
    پارههایی از رمان «دفتر خاطرات ثریا میم» قسمت اول
    داستان مسافر اتاق شماره 17
    داستان دونیمه(قسمت دوم)
    داستان دو نیمه(قسمت اول)
    داستان کلید
    یادی وحکاینی (قسمت دوم وآخر)
    یادی و حکایتی(قسمت اول)
    قسمت دوم داستان نیمه دوم
    داستان دونیمه(قسمت اول)
    نامه شهید عباس دوران به همسرش
    دانلود کتاب غروب جلال از سیمین دانشور
    دانلود کتاب مرگ در ونیز
    [همه عناوین(59)][عناوین آرشیوشده]
  •    RSS 

  •   خانه

  •   شناسنامه

  •   پست الکترونیک

  •  پارسی بلاگ



  • کل بازدید : 23220568
    بازدید امروز : 133
    بازدید دیروز : 329
  •   پیوندهای روزانه
  • n-4..swf - 38.5 Kb
    شعر و داستانهای عاشقانه [401]
    سیاسی ،اجتماعی [160]
    دانلود نرم افزار موبایل و غیره به صورت رایگان [218]
    [آرشیو(3)]


  •   فهرست موضوعی یادداشت ها

  • داستان[16] . داستان[2] . اتاق شماره 17,داستان,داستان عاشقانه,داستان اجتماعی,داستان زیبا . اهدای عضو.خاطرات یک دریافت کننده.اهدای عضو . خاطرات یه دریافت کننده عضو.اهدا کننده،دریافت کننده.خاطرات اهدا ک . خاطرات،دریافت کننده عضو.اهدا کننده.اهدای عضو.داستان اهدای عضو.خا . داستان ثریا میم,داستان ثریا م . داستان رنجیر عشق،عشق،داستان عاشقانه،داستان اجتماعی،داستان،داستان . داستان عاشقانه،داستان،داستان های اجتماعی،داستان های پندآموز . داستان غم انگیز،داستان،داستان یک دختر،داستان های غم انگیز . داستان لاستیک،داستان پنداموز،داستان زیبا،داستان عاشقانه . داستان,ثریا میم,داستان ثریا م,داستان ثریا . داستان,داستان عاشقانه,داستان اجتماعی,رمان . داستان,شعر,داستان اجتماعی,رمان,داستان های جالب, . داستان,مقاومت,عکس،کلید,پول,کارت اسکایپ,کارت ویزا,شارژ کش یو,پول، . داستان.گوره خر.کوره خر.داستان گوره خرها،خر ها،پوره،گوره،کوره خره . داستان،داستان عاشقانه،داستان اجتماعی . داستان،داستان کوتاه،داستان های قشنگ،داستان های آموزنده،داستان ها . داستان،داستان های عاشقانه،داستان های اجتماعی . داستان،نامه . دانلود کتاب سووشون،سووشون،سیممین دانشور . دو نیمه،نیمه،داستان دو نیمه،داستان،رمان . شهید عباس دوران،نامه به همسرم،نامه شهید عباس دوران . غروب های غریب.دانلود کتاب عاشقانه،کتاب غروب های غریب . مار،ماردرگلو،داستان،رمان،ماربازی،باری با مار،گلو،ماردر گلو،داستا . مرگ در ونیز،دانلود کتاب توماس مان،مرگ در ونیز،دانلود رایگان کتاب . نهایت عشق،داستان عاشقانه،داستان پندآموز،داستان عاشقانه . کتاب غروب جلال از سیمین دانشور،سیمین دانشور،دانلود کتاب غروب جلا .
  •   مطالب بایگانی شده

  • آرشیو داستان ها

  •   درباره من

  • اشعار و داستانهای عاشقانه
    پوریا

  •   لوگوی وبلاگ من

  • اشعار و داستانهای عاشقانه

  •   اشتراک در خبرنامه
  •  


  •  لینک دوستان من

  • PARANDEYE 3 PA
    سفیر دوستی
    .: شهر عشق :.
    شعر و داستانهای عاشقانه
    آرامش جاویدان در پرتو آموزه های اسلام
    مذهب عشق
    دهاتی
    دکتر علی حاجی ستوده
    برای سلامتی مهدی صلوات
    حاج آقا مسئلةٌ

    جوکستان ، اس ام اس ، جوک ، لطیفه ، طنز ،jok+sms

    ترانه سرا
    مرجع بازی های آنلاین
    جوک،عکس،SMS
    Free Links

  •  لوگوی دوستان من





































  •   اوقات شرعی
  • اوقات شرعی