سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اشعار و داستانهای عاشقانه
  •   نامه به یک دوست قدیمی(قسمت پایانی)
  • سال دومی که در میلان مستقر شدیم، بهاره را کاشت توی دلم. به قول خودش برای این‌‌که «نشانه‌ی جاودانگی عشق‌مان» باشد، اما در واقع برای این‌که خانه‌گیرم کند،‌ که مجبور شوم به‌خاطر بچه، مدرسه‌ی سینما را ول کنم و خودش به بهانه‌ی «سینماخواندن»، با خیال راحت با دخترهای ایتالیایی و آلمانی و فرانسوی و هرجاییِ دیگرِ مدرسه‌مان روی هم بریزد. درست است، اگر برگشتیم یک دلیلش بهاره بود و یک دلیلش دق‌کردن من از تنهایی، اما آقا دوسال بود مدرسه‌اش را تمام کرده بود، شده بود کارگردان، اما هیچ تهیه‌کننده‌یی حاضر نبود حتا روی یک فیلم‌کوتاه پنج دقیقه‌ای‌اش هم سرمایه‌گذاری کند و من با همه‌ی ثروت پدرم هم نمی‌توانستم در ایتالیایِ مقرراتی تهیه‌کننده‌ی سینمایی بشوم که به محسن اجازه بدهد هر پُخی که دلش می‌خواهد بسازد.

     گفت:«می‌سازم

    گفتم: «باشه عزیزم. کارگردان توئی! تا این‌جای کار هم، ضررش با من. اما از این‌جا به بعدشو برو سراغ یک احمقِ دیگه!»

    – حرف آخرته رؤیا؟

    جوابش را ندادم. استودیو را ترک کردم و برگشتم خانه. باور کن، ناتاشا،‌ تا ماشین اسکناس‌چاپ‌کنی‌‌ام از کار نیفتاده بود، یک رؤیا می‌گفت و ده تا رؤیا از دهانش در می‌آمد. رؤیا برایش هم عشق بود، هم رفیق و همراه. خودت که شاهد بودی. هر کار که بگویی کردم. شده بودم مرغ عزا و عروسی. هنرپیشه قهر می‌کرد، من باید می‌رفتم نازش را می‌کشیدم. فیلم‌بردار و صدابردار حرف‌شان می‌شد، باز من بودم که باید پا وسط می‌گذاشتم و آشتی‌شان می‌دادم. منشی صحنه رکورد برنمی‌داشت، یقه‌ی مرا می‌گرفت. آخرش هم نفهمیدم تهیه‌کننده‌ام یا آبدارچی، آبدارچی‌ام یا طراح صحنه‌، طراح صحنه‌ام یا مستراح‌شور؟ محسن هم که چنان پیش گروه خودش را دست و دل‌باز نشان می‌داد و ریخت و پاش می‌کرد، انگار اتَُول‌خان رشت است. ده روز پیش بهش گفتم: «بَرج کار از خرجش زده بالا. برداشتای الکیو قطع کن! کارو تموم کن بره پی کارش!»

    یک‌هو جنی شد.

    – یادت باشه، روز اول با هم قرارداد بستیم دستمو توی کار باز بذاری.

    چه بگویم ناتاشا جان، حالا که پای حرفم ایستاده‌ام و زیر بار حرف زور نمی‌روم، احمقم و ضدروشنفکر و سانسورچی‌ و چیزی از سینما سرم نمی‌شود. گفتم: «باشه آقا، سینمای روشنفکری پیش‌کش خودتون، ما سینمای غیرروشنفکری‌مونو به‌زور و ضرب هم نمی‌فهمیم.»

    قهرش زیاد طول نکشبد. دو روز بعد برگشت. همیشه با عجز و التماس و چرب‌زبانی برمی‌گردد.

    ناتاشای عزیزتر از جانم، دراز کشیده‌ام توی جایم و دارم برایت نامه می‌نویسم. دیگر وقتش رسیده من و تو، روزهای رفته‌ی عمرمان را حساب کنیم. از مرز سی هم گذشته‌ایم.

    احمقانه دوستش داشتم. هر بار می‌گفت به «جستجوی لوکیشن برای صحنه‌های بعدی» ممکن است یکی دو روزی نباشد، می‌فهمیدم باز قرار است یکی را ببرد به باغچه‌ام در میگون،‌ به باغچه‌ی من! آتش می‌گرفتم. محسن با یک زن دیگر در باغچه‌ای بود که من خشتِ خشتش را با عشقِ به او روی هم چیده بودم.

    همه‌چیز را توی خودم می‌ریختم. وقتی هم بالاخره تصمیم گرفتم دردم را به تو بگویم که نزدیک‌ترین دوستم بودی و هستی، دو نفرتان را در بازارچه‌ی تجریش دیدم.

    دفعه‌ی بعدی که بهانه‌ی «جستجوی لوکیش» را آورد، دو ساعتی صبر کردم و بعد خانه‌ات را گرفتم. فوری رفت روی پیغام‌گیر. موبایلت را گرفتم. در دسترس نبودی. فهمیدم مهمانِ امشبِ جایِ خوابم در میگون توئی. شاید باورت نشود، اما آن‌شب برای اولین بار بعد از برگشتن‌مان به ایران، سر راحت روی بالشت گذاشتم.

    حتماً بهت نگفته سر این فیلم‌نامه‌‌ی کوفتی مجبور شدم بفروشمش؟ باغچه‌ی میگون را می‌گویم. می‌دانی خودش را کشت تا باغچه را نگه داریم. قاطعانه جلوش ایستادم. گفتم: «محاله باز دستمو جلو بابام دراز کنم!» گفت: «این لونه‌ی عشق‌مونه که می‌خوای بفروشی!» فکر نمی‌کنم هنوز هم فهمیده باشد چرا این حرفش من را آن‌جور به قهقهه انداخت. راستی برای قطع میگون‌رفتن‌های‌تان چه بهانه‌ای تراشیده؟»

    اما فروش باغچه کفایت نکرد. چک‌هایم یکی یکی برگشت می‌خورد. یک روز صبح هم طلبکارها آمدند دم خانه، جلو در و همسایه جلبم کردند. از کلانتری به وکیلم زنگ زدم. او به پدرم خبر داد. بلافاصله ماشین اسکناس‌چاپ‌کنی‌اش کار افتاد، جوری که طلبکارها خودشان با دسته‌ی ‌گل آمدند و رضایت‌‌نامه امضا کردند و با سلام و صلوات بیرونم آوردند.

    این بار حتا دو روز هم صبر نکرد. مثل دفعه‌های قبل هم نبود که عجز و التماس کند. پایم را از استودیو بیرون نگذاشته بودم که سر و کله‌اش در خانه پیدا شد. گفت: «الحق که تخم و ترکه‌ی پدرتی. یک کاسب حجره‌نشین بازاری که از سینما چیزی حالیش نیست و دست و دلش برای پول خرج کردن می‌لرزه.»

    – چه خوب که تخم و ترکه‌ی پدرمم! چون اگر بحث تخمه، تخمو پدرم داره که نذاشت دخترش حتا یه شبم وسط یه‌‌مشت شپشوی بوگندو بمونه، نه تو که تازه سه روز بعد سر و کله‌ات پیدا شد تا باز دست گدایی دراز کنی.

    حاضرم قسم بخورم که محسن چیزی از ماجرای چک‌های برگشتی را برایت نگفته است؛ نه به تو، نه به شیربرنج وارفته و نه به هیچ کس دیگر، چه زن و چه مرد! مگر ممکن است آدمی مثل او، با آن همه اِهِن و تُلُپ و منم‌منم و فیس و افاده‌ی روشنفکری بیاید خودش را پیش این و آن خراب کند؟ چنان ماهرانه قضیه را درز گرفت که آب از آب تکان نخورد. بله عزیز دلم. دوست قدیمی‌ام، من شوهرم را بهتر از هر کسی می‌شناسم. با هوش‌تر از آن است که بگذارد دیگران بفهمند زنش، تقاص ندانم‌کاری‌های او را می‌هد.

    مچم افتاد از بس نوشتم! ولی ترا به خدا، بیا و برای یک‌بار هم که شده، با هم روراست باشیم. عزیز دلم، ناتاشای خوشگل احساساتی‌ام، نقطه ضعف محسن را من بهتر از تو و هر کسی می‌شناسم. بهت که گفتم؛ اول پول، دوم زن نوتر. اما اگر قرار باشد بینِ زنِ زشتِ پول‌دار و زنِ خوشگلِ بی‌پول، یکی را انتخاب کند، دست می‌گذارد روی زنِ اولی. گیریم من زشتم و تو خوشگل. توی همان مهمانی و در یک زمان بود که هر دومان با محسن آشنا شدیم، اول هم دو دل بود با من روی هم بریزد یا تو. وقتی خوب حساب‌هایش را کرد، سر از حجره‌ی پدر من درآورد و آن‌قدر چرب‌زبانی کرد که بالاخره شد داماد سرخانه و بعد هم آن‌قدر موس موس کرد که بالاخره پدرم راضی شد خرج تحصیل‌مان را در ایتالیا بدهد بلکه دامادش پُخی بشود.

    تو از دسته‌ی دومی: زن نو. ولی از تو نوتر هم توی دنیا هست، اولی‌اش همین شیربرنج وارفته.

    شنیدن این حرف‌ها تلخ است. حتماً با خودت می‌گویی غرض و مرض دارم. گیریم داشته باشم، گیریم هنوز هم برایش بمیرم، اما محسن را که نمی‌شود عوض کرد. وضع من البته با وضع همه‌ی شما فرق دارد. من سر جایم نشسته‌ام؛ قرص و محکم. طلاق هم بی‌طلاق!

    بهاره از لای در اتاقش سرک کشیده بیرون. جلو می‌آید. به صورت خیسم دست می‌کشد. ماچم می‌کند. بعد، به‌دو، به سمت اتاقش می‌رود و با یک بغل اسباب‌بازی برمی‌گرد. همه را ولو می‌کند زمین. با ترس نگاهم می‌کند. حالاست بگویم جمع‌شان کن ببر اتاقت که اصلا حوصله‌ی سر و صدا ندارم؛ اما کنارش می‌نشینم. هر‌چه آورده کُوتش می‌کنیم روی هم. می‌گوید: «بیا سرخ‌پوست بازی کنیم!» چه خوشگل می‌خندد. یکی، یک ماسک به‌صورت‌مان می‌زنیم و دور آتشی که نیست می‌چرخیم و طبل‌های‌مان را به صدا درمی‌آوریم و بمبا بمبا می‌کنیم. بازی‌مان را آن‌قدر ادامه می‌دهیم که بالاخره طاقت نمی‌آورد: «بابا برای همیشه رفت؟»

    – بابا هیچ‌وقت برای همیشه نمی‌ره.

    لبخند می‌زند. دستم را وسط موهای نرمش می‌برم و پشت گردنش را نوازش می‌کنم. به‌بهانه‌ی تماشای کارتون، به اتاقش برمی‌گردد و پنج دقیقه‌ی بعد که سر می‌کشم خواب است.

    یک سی دی توی دستگاه می‌گذرام و شامم را زیر نور شمع آغاز می‌کنم و جرعه جرعه می‌نوشم تا تمامی حواسم کرخت شود. وقتی پروین، «امشب در دل شوری دارم» را سر می‌دهد، حس می‌کنم که گرمم است و گُر گرفته‌ام. پنجره را باز می‌کنم و آسمان را نگاه می‌کنم. راه شیری از جایش تکان نخورده و ‌دُب اکبر همچنان دور ستاره‌ی قطبی می‌چرخد. دلم می‌خواهد تا صبح برقصم؛ اما پروین ساکت شده و سرشارتر از آنم که سی دی جدیدی بگذارم.

     

    دوست قدیم و ندیمت

     

     



  • نویسنده: پوریا(شنبه 89/5/2 ساعت 1:21 عصر)

  • نظرات دیگران ( )


  •   لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • زندگی نامه یک دریافت کننده عضو
    برگِ دوم-پارههایی از رمان «دفتر خاطرات ثریا میم»
    برگِ اول-پارههایی از رمان «دفتر خاطرات ثریا میم» قسمت آخر
    پارههایی از رمان «دفتر خاطرات ثریا میم» قسمت اول
    داستان مسافر اتاق شماره 17
    داستان دونیمه(قسمت دوم)
    داستان دو نیمه(قسمت اول)
    داستان کلید
    یادی وحکاینی (قسمت دوم وآخر)
    یادی و حکایتی(قسمت اول)
    قسمت دوم داستان نیمه دوم
    داستان دونیمه(قسمت اول)
    نامه شهید عباس دوران به همسرش
    دانلود کتاب غروب جلال از سیمین دانشور
    دانلود کتاب مرگ در ونیز
    [همه عناوین(59)][عناوین آرشیوشده]
  •    RSS 

  •   خانه

  •   شناسنامه

  •   پست الکترونیک

  •  پارسی بلاگ



  • کل بازدید : 23220174
    بازدید امروز : 113
    بازدید دیروز : 37
  •   پیوندهای روزانه
  • n-4..swf - 38.5 Kb
    شعر و داستانهای عاشقانه [401]
    سیاسی ،اجتماعی [160]
    دانلود نرم افزار موبایل و غیره به صورت رایگان [218]
    [آرشیو(3)]


  •   فهرست موضوعی یادداشت ها

  • داستان[16] . داستان[2] . اتاق شماره 17,داستان,داستان عاشقانه,داستان اجتماعی,داستان زیبا . اهدای عضو.خاطرات یک دریافت کننده.اهدای عضو . خاطرات یه دریافت کننده عضو.اهدا کننده،دریافت کننده.خاطرات اهدا ک . خاطرات،دریافت کننده عضو.اهدا کننده.اهدای عضو.داستان اهدای عضو.خا . داستان ثریا میم,داستان ثریا م . داستان رنجیر عشق،عشق،داستان عاشقانه،داستان اجتماعی،داستان،داستان . داستان عاشقانه،داستان،داستان های اجتماعی،داستان های پندآموز . داستان غم انگیز،داستان،داستان یک دختر،داستان های غم انگیز . داستان لاستیک،داستان پنداموز،داستان زیبا،داستان عاشقانه . داستان,ثریا میم,داستان ثریا م,داستان ثریا . داستان,داستان عاشقانه,داستان اجتماعی,رمان . داستان,شعر,داستان اجتماعی,رمان,داستان های جالب, . داستان,مقاومت,عکس،کلید,پول,کارت اسکایپ,کارت ویزا,شارژ کش یو,پول، . داستان.گوره خر.کوره خر.داستان گوره خرها،خر ها،پوره،گوره،کوره خره . داستان،داستان عاشقانه،داستان اجتماعی . داستان،داستان کوتاه،داستان های قشنگ،داستان های آموزنده،داستان ها . داستان،داستان های عاشقانه،داستان های اجتماعی . داستان،نامه . دانلود کتاب سووشون،سووشون،سیممین دانشور . دو نیمه،نیمه،داستان دو نیمه،داستان،رمان . شهید عباس دوران،نامه به همسرم،نامه شهید عباس دوران . غروب های غریب.دانلود کتاب عاشقانه،کتاب غروب های غریب . مار،ماردرگلو،داستان،رمان،ماربازی،باری با مار،گلو،ماردر گلو،داستا . مرگ در ونیز،دانلود کتاب توماس مان،مرگ در ونیز،دانلود رایگان کتاب . نهایت عشق،داستان عاشقانه،داستان پندآموز،داستان عاشقانه . کتاب غروب جلال از سیمین دانشور،سیمین دانشور،دانلود کتاب غروب جلا .
  •   مطالب بایگانی شده

  • آرشیو داستان ها

  •   درباره من

  • اشعار و داستانهای عاشقانه
    پوریا

  •   لوگوی وبلاگ من

  • اشعار و داستانهای عاشقانه

  •   اشتراک در خبرنامه
  •  


  •  لینک دوستان من

  • PARANDEYE 3 PA
    سفیر دوستی
    .: شهر عشق :.
    شعر و داستانهای عاشقانه
    آرامش جاویدان در پرتو آموزه های اسلام
    مذهب عشق
    دهاتی
    دکتر علی حاجی ستوده
    برای سلامتی مهدی صلوات
    حاج آقا مسئلةٌ

    جوکستان ، اس ام اس ، جوک ، لطیفه ، طنز ،jok+sms

    ترانه سرا
    مرجع بازی های آنلاین
    جوک،عکس،SMS
    Free Links

  •  لوگوی دوستان من





































  •   اوقات شرعی
  • اوقات شرعی