هنوز هم باورم نمیشود یعنی میشود دنیا اینهمه کوچک باشد؟ راست گفتهاند که کوه به کوه نمیرسد ولی آدم به آدم چرا .
درست نمیدانم. یادم نیست چه روزی و چه ساعتی بود. فقط یادم مانده هوا ابری بود توی یکی از همین روزهای پاییز بارانی مشکی پوشیده بودم با یک شال آبی فیروزهای عجله داشتم و مثل همیشه سرم پایین بود اما نمیدانم چه شدکه یک دفعه سرم رابلند کردم و او را دیدم از پشت سر هم فقط با یک نگاه میتوانستم بشناسمش. خودش بود. داشتم از تعجب شاخ در میآوردم.
اینکه آرش، آرش پور فرخ اینجا، توی این خیابان، توی این کوچه آن هم درست روبه روی در ورودی ساختمان ده طبقهای که من پنج سال بود تک و تنها در طبقه چهارمش زندگی میکردم دنبال چه میگشت را فقط خدا میدانست؟ اینکه من چرا باید بعد از این همه سال دوباره این طورغیر منتظره او را درست جلوی در ورودی خانهام ببینم از آن اتفاقهای نادری بود که نمیدانم اسمش را چی باید گذاشت .
کسی که حاضر بودم جانم را برایش بدهم کسی که آنهمه دوستش داشتم و او آنهمه آزارم داده بود کسی که درست در لحظهی آخر مرا نخواسته بود و رفته بود جلوتر از من با گامهای بلند مردانه قدم برمیداشت و من نمیتوانستم یک لحظه ازاو چشم بردارم. چشمهایم دودو میزدکه یک لحظه فقط یک لحظه سرش را برگرداند تا بتوانم توی صورتش نگاه کنم.
آن روز وقتی فهمیدم با آن همه بلاهایی که برسرم آورده هنوز هم دوستش دارم دردی توی تنم پیچید و چیزی میان سینهام فرو ریخت .
شش سال گذشته بود شش سال از آخرین باری که همدیگر را دیده بودیم. روزهای آخر دیگر مرا نمیدید اصلاً نمیخواست که ببیند. چشمهایش را به روی همه چیز بسته بود و فقط یک حرف میزد من و تو به درد یکدیگر نمیخوریم آزاده. نمیتوانم، نمیخواهم، نمیشود که با هم باشیم. شاید هم همبازی دوران بچگیاش را پیدا کرده بود و حالا دیگر به من احتیاجی نداشت.
به همین سادگی یک روز مرا خواسته بود به من دل بسته بود سر راهم سبز شده بود و من وقتی به خودم آمده بودم که عاشقش بودم. عاشق همه چیزش. عاشق آن چشمها و آن نگاههای پررمزو رازش عاشق قهر و آشتی کردنش، عاشق زورگفتن و امر و نهی کردنش به من، اینکه همیشه او که مرد است حرف آخر را بزند و من هم همانطوری باشم که او میخواهد و به قول خودش اینهمه او را حرص ندهم. آنطوری که او میخواهد لباس بپوشم، آنطوری که او میخواهد راه بروم، آنطوری که او میخواهد حرف بزنم و درست همانی شوم که او میخواهد .
دفعهِی اولی که دیدمش خوب یادم هست. هشت سال پیش دانشجو بود ریاضی میخواند ریاضیات محض. خانوادهاش شهرستان بودند و او تنها زندگی میکرد. توی ایستگاه نشسته بودم و منتظر.
او کمی آنطرفتر ایستاده بود و زل زده بود به من یک لحظه از من چشم برنمیداشت جوری نگاه میکرد که اولش فکرکردم مرا با کسی عوضی گرفته.
از آن روز هرجا که میرفتم جلوی راهم سبز میشد هر چقدر بیمحلی میکردم فایدهای نداشت عزمش را جزم کرده بود که با من باشد چرایش را نمیدانستم هنوز هم نمیدانم. میگفت من شبیه همبازی دوران بچگیاش هستم. میگفت قیافهی من برایش آشناست انگار خیلی وقت است که مرا میشناسد اما من این حرفهایش را جدی نمیگرفتم میگذاشتم به حساب زبانبازی و به قول مردها مخزنی.
اما وقتی آن روز توی پارک عینکم را از روی چشمهایم برداشت و دستش را گذاشت زیر چانهاش و خیره شد به من توی چشمهایش چیزی بود یک حالتی بود که هیچوقت ندیده بودم برای همین هم باورم شد راست میگویدکه مرا یک جایی دیده، شاید توی خواب شاید هم به قول خودش توی بچگی. میگفت عینک که میزنی شبیه بچه مدرسهایها میشوی. اصلاً عینک به تو نمیآید. وقتی با منی عینکت را بگذار توی کیفت. من هم با اینکه چشمهایم خیلی ضعیف بود و عینکم را که بر میداشتم همه جا را تار میدیدم و سردرد میگرفتم ولی حرفش را گوش میکردم و آن همه سردردهای وحشتناک را به جان میخریدم. تا اینکه سردردهایم بیشتر شد و نمره عینکم یک شماره بالاتر رفت برای همین هم قرار شد با هم به عینکسازی برویم تا خودش برایم فرم عینک انتخاب کند ولی فایده نداشت بعد از یک ساعت که توی عینکسازی معطل شدیم و کلی فرمهای رنگارنگ و جورواجور را امتحان کردم آقا به این نتیجه رسید که بیفایده است بهتر است من به جای عینک لنز بذارم و خلاص. فکر میکنم همبازی دوران بچگیاش همانی که مرا با او عوضی گرفته بود عینک نمیزد.
من هم حرفش را گوش کردم و دیگر هیچوقت عینک نزدم. آنقدر دیوانهاش شده بودم که برایش نقش بازی میکردم نقش همانی که میگفت شبیه من بوده و حالا دیگر نیست نمیدانم شاید مرده بود شاید هم همهی این حرفها برای فرار از یک واقعیت بود آخر کسی مثل آرش نمیتوانست با این واقعیت کنار بیاید که یک مرد میتواند دختر مورد علاقهاش را یک روز آن هم خیلی اتفاقی توی خیابان میان آن همه مسافری که بلیط به دست منتظر اتوبوس نشستهاند ببیند به او شماره بدهد و بعدش هم باقی قضایا....
اما من خیلی راحت میتوانستم بگویم این شرایط است که تعیین میکند ما آدمها چطور رفتار کنیم یا راحتتر از آن میتوانستم به تقدیر و سرنوشت متوسل شوم. وقتی با او راجع به قراردادهای اجتماعی حرف میزدم چشمهایش گرد میشد و میگفت این چیزی که تو میگویی یعنی هیچ قانونی مطلق نیست خیلی چیزهایی که الان هست معنیشان را از دست میدهند اصلاً همه چیز میرود زیر سئوال. اما من توی چشمهای آرش نیمهیگمشدهی خودم را میدیدم همین برایم کافی بود تا با او باشم خیلی غصهی اینکه چرا ما باید اینطوری سر راه هم قرار بگیریم را نمیخوردم
از بچگی عاشق داستانهایی بودم که میگفتند همهی آدمها یک نیمهیگمشده دارند که تا ابد به دنبال آن نیمه میگردند.
ولی مگر میشد با آرش از این جور بحثها کرد منطق ریاضی او این چیزها را تاب نمیآورد برای هر اتفاقی دنبال استدلال و دلیل منطقی بود. وقتی به همهِی این چیزها بدگمانی و وسواسی بودن او را هم اضافه میکنم دیگر نمیتوانم قصههایی را که راجع به شباهت من با آن همبازی دوران کودکی اش تعریف میکرد، باور کنم. یکبار از من پرسید راستش را بگو اگر یکروز آن چیزی را که میگویی نیمهی پنهان، یا چه میدانم نیمهی گمشده همانی که توی چشمهای من دیدی را توی چشم یک نفر دیگر هم ببینی چه؛ آنوقت چه میکنی؟
نویسنده: پوریا(پنج شنبه 90/5/27 ساعت 1:37 عصر)