سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اشعار و داستانهای عاشقانه
  •   زندگی نامه حسین(عشق جاوید)
  • داستان عشق جاوید(قسمت اول)

    بسم الله الرحمن الرحیم

     

    بنام خدا،بنام همان خدایی که دل بنده اش را نمیشکند.بنام همان خدایی که معنی عشق را به مایاد داد.بنام همان خدایی که عشق را در وجود بنده اش قرار داد،که ای کاش قرار نمیداد.

     

    من حسین هستم...

     

    ترم 5 دانشگاه شریف بودم.جز درس و کار به چیزی دیگری فکر نمیکردم.زندگیم شده بود کار و درسهایم،مثل یک ربات بی حس و خشک زندگی میکردم.تا اینکه تو همان سال یک مسابقه طراحی رباتیک گذاشتند.منم چون طراحی نرم افزارم خوب بود،از رشته های دیگر برای همکاری باآنها دعوت شده بودم.تا اینکه بالاخره برای عضو یک گروه شدم.گروه 5 نفری داشتیم.3 پسر و 2 دختر...

    چندماهی تو این پروژه کار کردیم،متوجه شدم که

     چیزی که همیشه از آن فراری داشتم اتفاق افتاد.من عاشق شده بودم.عاشق روشنک.

    روشنک یکی از بچه های گروه ما بود.خیلی با خودم خلوت میکردم که آیا این موضوع را به روشنک بگم یا نه،ولی میترسیدم.

    آخه همه میدانستند مثل یک بربات خشک،بی روح هستم.میترسیدم جواب منفی به من بده.ولی دل خودم به دریا زدم.این موضوع را با روشنک در میان گذاشتم.روشنک هم بعد 2 هفته جواب مثبت داد.

    این موضوع را با خانواده خودم درمیان گذاشتم،گفتم که عاشق روشنک شدم.و میخواهم با او ازدواج کنم.خانواده ام ابتدا جوابی به من ندادند،ولی بعد 1 هفته مخالفت خودشان را اعلام کردند.گفتند که در مورد روشنک تحقیق کردیم ولی او به درد ازدواج باتو نمیخورد.

    در این مورد خیلی با خانوادم بحث کردم که عاشق شدن من از روی عقل هست نه احساس.بالاخره بعد 2ماه توانستم خانوادم را راضی کنم.هر روز من روشنک بیشتر با هم آشنا میشدیم، و بیشتر ریشه عشق تو وجود ما گسترده تر میشد.بالاخره با خانواده ام به خواستگاری روشنک رفتم.

    خدارا شکر خانواده آنها جواب مثبت دادند.و بعد مدتی کوتاهی با هم نامزد شدیم.

    خیلی خوحال بودم.دیگه زندگی برای من معنی داشت،دیگه ربات نبودم.احساس داشتم.

    روشنک به زندگی تاریک من روشنی داد.من تا آن موقع اصلا نماز خواندن نمیدانستم،ولی روشنک همه چیزهایی که یک عمر از آن بیخبر بودم را به من یاد داد.دیگه آدم شده بودم.

    بعضی اوقات هم خانواده ام با من مخالفت میکردند که روشنک به درد تو نمیخورد،و باید فراموشش کنی. ولی من اصلا قبول نمیکردم.تا اینکه دعوا من،و خانوادم بالا گرفت،و پدرم آشکارا به من گفت که اگر با روشنک قطع رابطه نکنی،از ارث محروم میشوی و از خانواده باید ترد بشی.

    من هم زیاد این حرف هارا جدی نگرفتم.

    یک روز که با روشنک بیرون رفته بودم،روشنک سرگیجه شدیدی گرفت،مجبور شدم بلافاصله به دکتر برسانمش،ولی فقط دکتر گفت گرما زده شده و چیز بخوصوصی نیست.جفتمان خیالمان راحت شد به منزل برگشتیم.8 ماهی از دوران نامزدی ما گذشته بود.

    هر روز که میگذشت از یک طرف به عشق من و روشنک افزوده می شد،و از طرفی به اختلافات من و پدر مادرم اضافه می شد.

    تا اینکه یک روز من،یعنی تنها پسر خودشان را از خانه بیرون انداختند.

    دیگه پشتوانه محکمی،مثل خانواده ام دیگر پشت من نبود.با مقدار پولی که پس انداز کرده بودم خانه کوچکی را کرایه کردم.دیگر داشتم شرایط عروسی فراهم میکردم تا خیلی زود روشنک را کنار خودم ببینم.

    یک روز صبح به روشنک زنگ زدم تا با هم بریم بیروم،ولی خیلی خشک با من برخورد کرد،و گفت نه !

    تعجب کردم.گفتم شاید حوصله نداشته که اینجوری برخورد کرده.

    هر روز که میگذشت اخلاق روشنک بدتر میشد.با من خشک رفتار میکرد،انگار دیگه نمیخواست با من باشه،انگار من را به همراه خانواده ام میخواست.مثلا نامزد بودیم ولی 1 ماهی می شد که ندیده بودمش.

    دیگه داشتم دیوانه میشدم.هر روز به منزلشان می رفتم،ولی هر بار مادر روشک می گفت روشنک نمی خواد ببینتت.

    زندگی برای من روشنی خودش را از دست داده بود.هم از خانواده خودم جدا شده بودم.هم روشنک که امید من تو زندگی بود من را تنها گذاشته بود.

    دیگر نمیدانستم چیکار کنم.گفتم من باید امروز با روشنک حرف بزنم تا ببینم چرا با من اینطور رفتار میکند.

    به منزلشان رفتم،مادر روشنک در را باز کرد.یک دفعه گریه ام گرفت،التماس کردم،خواهش کردم تا اجازه بده با روشنک حرف بزنم.آن بنده خدا هم کاره ای نبود.ان روشنک بود که نمی خواست با من حرف بزنه.

    بالاخره با اسرار زیاد من،مادر رفت با روشنک صحبت کرد تا اینکه قانع شد تا 10 دقیقه با من حرف بزنه.

    وارد اتاق روشنک شدم.پشت به من نشسته بود.حتی حاضر نبود چهره من را ببیند.قبل از اینکه من بخواهم حرفی بزنم،شروع به حرف زدن کرد.

    گفت: حسین،دیگه نمیخوام ببینمت،دیگه منیخام با هم باشیم.من با تو به آروزهام نمیرسم.من را فراموش کن.از تو متنفرم.من خودم را گول زدم که دوست دارم،وگرنه اصلا دوست نداشتم ندارم.نمیخوام باتو ازدواج کنم.اصلا میخوام مجرد بمانم.

    من فقط میخوام،نامزدی خودمان را بهم بزنیم.دیگه نمیخواهمت.

    برو گمشو بیرون........

    چشمانم اشک حاقه زده بود.بدون اینکه حرفی برنم.اشک ریزان از منزلشان بیرون آمدم.

    آن شب اصلا به منزل نرفتم و تا خود صبح برای سرنوشت شوم خودم میگریستم.صبح همان روز به مارد روشنک زنگ زدم،و از او خواستم تا از روشنک بخواد برای طلاق به دفتر ازدواج طلاق نزدیک منزلشان بیاد.

    روز شومی بود.روشنک را طلاق دادم.روشنکی که فکر میکردم روشنی زندگی من هست.ولی نمیدانستم آتشی هست،که زندگی من را به ویرانی میکشد.دیگه از او متنفر بودم.

    زندگی سختی داشتم.تک و تنها روزها را سپری میکردم. بخاطر مخارج بالای زندگی از دانشگاه ترک تحصیل کردم و پیش یکی از دوستان دانشگاهی سابقم بنام یاشار،که چاپخانه داشتند،مشغول به کار بودم.

    1سالی گذشت،تو این مدت حتی یکبار هم خانواده ام از من خبری نگرفتند.تو این دنیای بزرگ،دنیایی نداشتم.



  • نویسنده: پوریا(دوشنبه 89/5/4 ساعت 11:27 صبح)

  • نظرات دیگران ( )


  •   لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • زندگی نامه یک دریافت کننده عضو
    برگِ دوم-پارههایی از رمان «دفتر خاطرات ثریا میم»
    برگِ اول-پارههایی از رمان «دفتر خاطرات ثریا میم» قسمت آخر
    پارههایی از رمان «دفتر خاطرات ثریا میم» قسمت اول
    داستان مسافر اتاق شماره 17
    داستان دونیمه(قسمت دوم)
    داستان دو نیمه(قسمت اول)
    داستان کلید
    یادی وحکاینی (قسمت دوم وآخر)
    یادی و حکایتی(قسمت اول)
    قسمت دوم داستان نیمه دوم
    داستان دونیمه(قسمت اول)
    نامه شهید عباس دوران به همسرش
    دانلود کتاب غروب جلال از سیمین دانشور
    دانلود کتاب مرگ در ونیز
    [همه عناوین(59)][عناوین آرشیوشده]
  •    RSS 

  •   خانه

  •   شناسنامه

  •   پست الکترونیک

  •  پارسی بلاگ



  • کل بازدید : 23223383
    بازدید امروز : 111
    بازدید دیروز : 37
  •   پیوندهای روزانه
  • n-4..swf - 38.5 Kb
    شعر و داستانهای عاشقانه [401]
    سیاسی ،اجتماعی [160]
    دانلود نرم افزار موبایل و غیره به صورت رایگان [218]
    [آرشیو(3)]


  •   فهرست موضوعی یادداشت ها

  • داستان[16] . داستان[2] . اتاق شماره 17,داستان,داستان عاشقانه,داستان اجتماعی,داستان زیبا . اهدای عضو.خاطرات یک دریافت کننده.اهدای عضو . خاطرات یه دریافت کننده عضو.اهدا کننده،دریافت کننده.خاطرات اهدا ک . خاطرات،دریافت کننده عضو.اهدا کننده.اهدای عضو.داستان اهدای عضو.خا . داستان ثریا میم,داستان ثریا م . داستان رنجیر عشق،عشق،داستان عاشقانه،داستان اجتماعی،داستان،داستان . داستان عاشقانه،داستان،داستان های اجتماعی،داستان های پندآموز . داستان غم انگیز،داستان،داستان یک دختر،داستان های غم انگیز . داستان لاستیک،داستان پنداموز،داستان زیبا،داستان عاشقانه . داستان,ثریا میم,داستان ثریا م,داستان ثریا . داستان,داستان عاشقانه,داستان اجتماعی,رمان . داستان,شعر,داستان اجتماعی,رمان,داستان های جالب, . داستان,مقاومت,عکس،کلید,پول,کارت اسکایپ,کارت ویزا,شارژ کش یو,پول، . داستان.گوره خر.کوره خر.داستان گوره خرها،خر ها،پوره،گوره،کوره خره . داستان،داستان عاشقانه،داستان اجتماعی . داستان،داستان کوتاه،داستان های قشنگ،داستان های آموزنده،داستان ها . داستان،داستان های عاشقانه،داستان های اجتماعی . داستان،نامه . دانلود کتاب سووشون،سووشون،سیممین دانشور . دو نیمه،نیمه،داستان دو نیمه،داستان،رمان . شهید عباس دوران،نامه به همسرم،نامه شهید عباس دوران . غروب های غریب.دانلود کتاب عاشقانه،کتاب غروب های غریب . مار،ماردرگلو،داستان،رمان،ماربازی،باری با مار،گلو،ماردر گلو،داستا . مرگ در ونیز،دانلود کتاب توماس مان،مرگ در ونیز،دانلود رایگان کتاب . نهایت عشق،داستان عاشقانه،داستان پندآموز،داستان عاشقانه . کتاب غروب جلال از سیمین دانشور،سیمین دانشور،دانلود کتاب غروب جلا .
  •   مطالب بایگانی شده

  • آرشیو داستان ها

  •   درباره من

  • اشعار و داستانهای عاشقانه
    پوریا

  •   لوگوی وبلاگ من

  • اشعار و داستانهای عاشقانه

  •   اشتراک در خبرنامه
  •  


  •  لینک دوستان من

  • PARANDEYE 3 PA
    سفیر دوستی
    .: شهر عشق :.
    شعر و داستانهای عاشقانه
    آرامش جاویدان در پرتو آموزه های اسلام
    مذهب عشق
    دهاتی
    دکتر علی حاجی ستوده
    برای سلامتی مهدی صلوات
    حاج آقا مسئلةٌ

    جوکستان ، اس ام اس ، جوک ، لطیفه ، طنز ،jok+sms

    ترانه سرا
    مرجع بازی های آنلاین
    جوک،عکس،SMS
    Free Links

  •  لوگوی دوستان من





































  •   اوقات شرعی
  • اوقات شرعی