تقدیم به پدرومادرعزیزم.خانواده های فداکار اهداکننده ی عضو. پزشکان وپرسنل پرتلاش واحد پیوند بیمارستان دکتر مسیح دانشوری به ویژه سرکارخانم دکتر نجفی زاده و پرستاران مهربان بخش پیوند وسی سی یو بیمارستان.
ازهمه ی این عزیزان تشکر میکنم وبه پاس تلاش های بی شماری که برای احیای زندگی من انجام داده اند این نوشته را تقدیم میکنم...
ازکودکی به یاد دارم که سرفه میکردم وگمانم این بود که این سرفه ها همانند نفس کشیدن جزئی از زندگی انسان است ودیگران نیز برای زنده ماندن باید سرفه کنند! این فرض اشتباه من در دوران کودکی بود وخیلی زود به آن پی بردم.
اما درهمین دوران خوش کودکی که البته برای من ناخوشی های آن بیشتراز روزهای خوشش بود سوالی همیشه ذهن مرا مشغول خود میکرد. اینکه چرا من باید دارو بخورم؟ وچرا حالم خوب نمی شود؟! کودکی من با تمام تلخی ها وشیرینی هایش به پایان رسید و لحظه های زندگی ام وارد مرحله ی نوجوانی شد که تلخ تراز کودکی ام بود. حالا دیگر همراه سرفه هایم تنگی نفس را نیز احساس میکردم. این گونه نفس کشیدن برایم ناآشنا بود وغیرقابل تحمل... با گذرزمان روزهای سختی را برای خودم پیش بینی میکردم. زیرا سخت نفس کشیدن را با تمام وجودم حس میکردم. و اطرافیانم نیز به این مسئله پی برده بودند. در بهار81 دلیل همه ی رنج هایی را که درتمام این سالها کشیده بودم را فهمیدم وقتی که نام بیماری وچگونگی به وجودآمدنش به من گفته شد.
بیماری من ازنوع سیستیک فیبروزیز (CF) که لاعلاج میباشد است که پا به زندگی من گذاشته بود. روزهای نوجوانی عمرم سپری میشد بی آنکه لذتی از این روزها ببرم. بیماری روزبه روز پیشرفت میکرد ومن روز به روز ضعیف تر میشدم. پدر ومادر مهربانم همه ی تلاششان این بود که من برابر بیماری مقاومت کنم واز روحیه ی خوبی برخوردار باشم.
اما تنگی نفس امانم را بریده بود. شبها زمزمه ی اشکبار مادرم با خدارا میشنیدم ومناجات ملتمسانه ی پدر بر روی سجاده ی نماز را میدیدم. اما من لحن دیگری با خدا داشتم. هرشب قبل ازخواب از پنجره ی اتاقم به آسمان چشم میدوختم و در ذهن این جمله را بیان میکردم که خدایا یا نفس به این جان من بده و یا جان از جانم بگیر که نمیخواهم اینگونه زندگی کنم. تابستان سال85 بود ومن 18سال داشتم در حالی که بیماری باعث شده بود کم کم رو به کپسول اکسیژن بیاورم چرا که اسپری های تنفسی دیگر جوابگوی نفس های بی رمق من نبودند. برای درمان به درمانگاه پیوند بیمارستان مسیح دانشوری مراجعه میکردیم. درآنجا نیز پدرم کنارم بود ودعای مادرم پشت سرم... در درمانگاه پیوند موضوع تازه ای وارد زندگی من شد. پیوند ریه.
چیزی که ازآن هیچ نمیدانستم. داخل اتاقی رفتم که تقریبا بزرگ بود. روی صندلی نشستم که برابرش یک میز بزرگ بود که پشت آن سه پزشک زن حضور داشتند. خانم دکترنجفی زاده. خانم دکتر قربانی وخانم دکتر شفقی سه عزیزی بودند که قراربود معادلات زندگی مرا تغییر بدهند. پس ازانجام معاینات. آزمایشاتی برای من تجویز شد که انجام آنها لازمه ی قرار گرفتن در لیست انتظار پیوند ریه بود. پس از انجام همه ی این آزمایشات وحضور داشتن در جلسه ی معرفی به تیم پزشکی بیمارستان وتایید اینکه پیوند تنها راه نجات من ازاین بیماری است نام من شهریور 85 در لیست انتظارپیوند قرار گرفت.
اما انتظار تا کی؟
نمیدانستم!
روند رشد بیماریم سریع تر شده بود طوری که پاییز همان سال یعنی آذرماه 85 در مدت یک ماه چهار بار در بیمارستان بستری شدم. دیگر کپسول اکسیژن هم حریف این بیماری نمی شد. به توصیه ی پزشکان پدرم دستگاهی را خریداری کرد که نامش اکسیژن ساز بود موجودی عجیب که جای کپسول را میگرفت.
نمیدانستم تا چه زمان کنارم می ماند اما شب اولی که نفس به ریه های ناتوان من میداد با نگاه به حضورش در اتاقم مرا به فکر فروبرد به اندیشیدن به روزهایی که بیماری برونشکتازی از من گرفت.
تحصیل در کنار هم کلاسی هایم را ازمن گرفت.
شور ونشاط نوجوانی را ازمن گرفت.
لذت اینکه بتوانم همانند هم سالانم ازکوه بالا بروم یا دوچرخه سواری کنم یا یک پیاده روی ساده درکنار خانواده ام راداشته باشم از من گرفت.
7سال مرا خانه نشین کرد و نفس کشیدن را برایم به زجر کشیدن تبدیل کرد.
چیزی که خیلی ها درطول روز اصلا متوجه این نیستند که نفس میکشند!
وتنفس بدون صدای خس خس سینه را برایم تبدیل به یک آرزو... اما مهم تر از همه ی این ها غم واندوه را مهمان همیشگی خانه وخانواده ی ما کرده بود. حلقه ی اشک در چشمانم جمع شد اما نگاه نمناکم را تاریک کردم تا صبح شود ومن باز زنده ماندن بدون زندگی کردن را تجربه کنم. روزها میگذشت و درطول شبانه روز 24ساعته دستگاه اکسیژن ساز به من وصل بود وصله ی ناجوری که دوست نداشتم وصله ی من باشد!
ریه هایم آنقدر ضعیف شده بوند که حتی هنگام حرف زدن هم نفس هایم به شماره می افتاد طوری که انگار دویده باشم. دیگر هیچ رویایی در سر نداشتم هرچه بود برایم کابوس بود. رنج بود برایم غذا خوردن. سخت ترین کار بود. برایم رفتن ازیک گوشه به گوشه ی دیگر خانه. طاقت فرسا بود. وقتی استحمام می کردم سرخی لبهایم کبود میشد رنگ ناخن دستهایم سیاه میشد. نفسم بالا نمی آمد چیزی شبیه غرق شدن را احساس میکردم ومرگ را لحظه به لحظه لمس میکردم. واینها کابوس من بودند. به 20سالگی رسیده بودم هرچند نشانه ای از یک جوان 20 ساله در من نبود. دوران جوانی ام آغاز شده بود در حالی که من هنوز بیمار بودم. بیماری که از کودکی همراه من بوده تا 20سالگی. روز ششم آبان87 بود. صبح بود، چشمانم را بی رمق باز میکردم و می بستم. لقمه های خیلی کوچک نان داخل دهانم گذاشته میشد و صدایی به گوشم میرسید به این مضمون که محمدجان بخور که این بهترین صبحانه ی عمرته! صدا را شناختم صدای خانم دکتر نجفی زاده بود که همراه پرستارخوبم خانم مرادی کنار تختم بودند. خانم مرادی کسی بود که بهترین صبحانه ی عمرم را به من میداد! لحظاتی بعد مادرم با لباسی استریل وارد اتاق پیوند شد وجالب بود که من برای لحظه ای کوتاه او را نشناختم. برایم مانند رویا بود آن لحظات اما واقعیت داشت.
من پس از 2سال انتظار. پیوند ریه شده بودم.
با گذشت تنها چهار روز از به هوش آمدنم به توصیه ی پزشکان عزیز و به کمک پرستاران مهربان از اکسیژن جدا شدم. لحظه ای که آرزویش را داشتم. بعداز ترخیص از بیمارستان متوجه شدم که ریه ی پیوندشده به من متعلق به جوانی 18ساله بوده که دچار سانحه ی تصادف شده ودرنهایت منجر به مرگ مغزی وی شده است. والبته نامش هم نام من یعنی محمد بوده ومن همواره به یادش خواهم بود...
بهترین دوران زندگی من آغاز شده بود زیرا هرکاری را که انجام میدادم برایم تازه گی داشت! من، پسری که قبل از پیوند نایی نداشتم که حتی از یک پله بالا بروم حالا به همراه پدر و مادرم از کوه بالا میرفتیم. بدون اینکه احساس کنم نفسم اذیتم میکند. حسرت دوچرخه سواری را چندین سال در دل داشتم اما در بخش فیزیوتراپی بیمارستان به کمک فیزیوتراپ های عزیز با انجام تمرینات منظم در طول سه ماه مدت زمان دچرخه سواری خودم را به 145 دقیقه رساندم که هیچ وقت فکر چنین کاری به ذهنم خطور نمیکرد.
همه ی کابوس های قبل از پیوندم مبدل به رویا شده بودند. با هرنفسم زندگی میکردم و طعم لذت بخش سلامتی جسم و شادی و خوشبختی را در کنار اعضای خانواده ام میچشیدم.
و همه را مدیون پروردگار خود وعزیرانی که این نوشته را تقدیم آنان کرده ام و همچنین پدیده ای به نام پیوند میدانم...
ناخوشی های داستان زندگی من بعداز پیوند به پایان رسید و اگر امروز راحت نفس میکشم. عادی پیاده روی میکنم. میتوانم فعالیت ورزشی داشته باشم. وبه تحصیل مشغولم وبا آسودگی خیال فارغ از هرنوع درد ورنجی زندگی میکنم همه ی این خوشبختی ها را از پروردگارم. پدرم. مادرم. پزشکانم. پرستارانم. وهمه ی دلسوزانی که با دل شکسته برای من در پیشگاه حضرت حق دعا کرده اند دارم...
خدا را شکر گزارم...
محمدباباخانی
16/05/1389
نویسنده: پوریا(پنج شنبه 91/3/4 ساعت 11:53 عصر)