سلام داستان زندگيت خيلي عاشقانه بود واقعا گريم گرفت.
خدا يه روزي جواب مونا خانم رو مي ده.
چشمان اهورا...
چرا نمي کشدمرا خداي چشم هاي تو ميان آب آتشم براي چشم هاي تو...
دستم به ساحت غزل دقيقه اي هزار بار دلم عجيب مي کند هواي چشم هاي تو...
از آن شبي که ديدمت همان يکي دو سال پيش نشسته ام کنار دل به پاي چشم هاي تو...
سکوت گاه گاه تو مرا شگنجه ميدهد خدا کند که بشنوم صداي چشم هاي تو...
اگر چه شرم مي کنم بگويمت که شاعرم ولي تمام اين غزل فداي چشم هاي تو...
وايي داستان عاشقانه گفتين داستان خودم يادم افتاد.واسه مدير وب ميگم اگه صلاح دونست بنويسه كه اميدوارم صلاح بدونه.
باي
سلام
به نظر من اگه يارو بميره اقلا ميگي مرد و تو يه دنياي ديگه بهش ميرسي
اما بد تر از اون اينه كه زنده باشه و با يكي ديگه خوشحال باشه و عاشق يكي ديگه باشه و هيچوقت نفهمه كه تو هم وجود داشتي
فكر مي كني خيلي دراماتيك و غم انگيز بود؟
اگه جاي من بودي حتما خودتو بقيه رو بدبخت كرده بودي...
اگه جاي من بودي دختري كه هيچي كم نداشت و يه تهرون واسه ش سرو دست ميشكوندن...ولي اون عاشق رامين شد و واسه ش همه كاري كرد...وقتي درمونده بود و ژدر و مادرش و همه تنهاش گذاشته بودن اين من بودم كه بخاطر مشكل اون خوابم نمي برد...اين من بودم كه هميشه دوسش داشتم و كمكش مي كردم...و بعد 3 سال لاو تركوندن يه دفه بياد بهت بگه از فلان اخلاقت ديگه خسته شدم...بيتا ديگه كاسه صبرم لبريز شده از دست تو...تا كي اين اخلاقاي تورو و اين بچه بازياتو تحمل كنم...بيتا من مامانت نيستم...بابات نيستم...خسته م كردي...بيتا ما به درد هم نمي خوريم...تموم...و ديگه باهات كات كنه و يكي از دوستاتم از زير زبونش بكشه كه بگه بيتا برراي من مرده بيتا با غرور و خودخواهيش منو از خودش متنفر كرد...آخه يه كي به من بگه اين رسمشه؟ يه كي بگه چه طوري يه آدم ميتونه اينقدر سنگدل باشه؟...اگه اين دنياس ژس جهنمش ديگه چي ميخواد باشه...
خدا به همه عاشقا دلي داده كه معشوق خودشونو هيچ وقت فراموش نميكنن همين دلم باعث شده بتونم دوري عشقمو تحمل كنم و براي هميشه هم من و هم (ز)به همديگه هيچ وقت خيانت نكنيم با اينكه اون نميدونه دوستش دارم ولي من خيلي اتفاقي فهميدم اون به من علاقه داره ولي تقدير مارو واسه هم نميخواد الان حدود10 ماهه كه از دوريش دارم ميسوزم فقط توي اين مدت ازش يه خبر شنيدم اونم اينكه به زور خونوادش و با سنت ديرين عقد دختر عمو و بسر عمو... داره با تحمل تموم فشارهايي كه بهش مياد با دختر عموش كه يك بار ازدواج كرده و نازاست ازدواج ميكنه و به خاطر بيماري قلبي باباش حق هيچ گونه اعتراضيو نداره در حالي كه تا الان بارها هق هق گريه كرده و از خدا ارزوي مرگ كرده مجبوره به اين ازدواج تن بده
اگه شما جاي من بوديد چيكار ميكرديد چطور ميتونستيد تكه تكه شدن 2 دلو كه به هم وفادارند رو ببينيد و دم نزنيد؟
وقتن ناراحتي عشقتون رو از دور احساس ميكنيد و نميتونيد بهش كمكي كنيدو مجبوريد خودتونو خوشحال نشون بديد چه حسي بهتون دست ميده ؟ من كه احساس خفگي ميكنم.
پوريا جان من امروز به طور اتفاقي با وبلاگ شما آشنا شدم داستان غم انگيزي بود منم مثل شما هستم داغ عشقي كه هيچ وقت بهش نرسيدم ميدانم چي ميكشي ولي بد ترين داغ عاشقي اينه كه با عشقت قرار بزاري ولي به جاي اينكه بياد پيش تو بره پيش خدا و هميشه با حسرت زندگي كني كه كاش هيچ وقت قرار نمي زاشتيم تا اين اتفاق بيوفته ولي به هر حال بعد از رفتن حسين دل به كسي ندادم و يه سال در تنهايي كامل به سر ميبرم اينو بدون تقدير و نميشه تغير داد
توي آسمون عشقم غير تو پرنده اي نيست
روي خاموشي لبهام جز تو اسم ديگه اي نيست
توي قلب من عزيزم هيچكسي جايي نداره
دل عاشقم بجز تو هيچكسي و دوست نداره
تقديم به تك ستاره قلبم حسين