ساعت 8.9 شب بود.یاشار با من تماس گرفت و گفت کار خیلی مهمی دارد،و می خواهد بیاد منزل من.من هم گفتم بیاد.
نگران شده بودم.آخه سابقه نداشت یاشار منزلم بیاد،آخر اگر کار مهی داشت چرا تو خود چاپخانه به من نگفت.
ساعت 11 بود.یاشار زنگ خانه را زد،وارد منزل شد.
چهره آشفته ای داشت.فکر کردم برایش اتفاقی افتاده ولی اینطور نبود.
گفت: در مورد روشنک خبر مهمی دارم.
گفتم: از روشنک حرفی نزن،که عامل بدبختی من فقط روشنک هست.
گفت: بزار حرف بزنم.بعد هرچقدر دوست داشتی نفرین کن.
گفت: از وقتی بااز روشنک طلاق گرفتی،خیلی کم تو دانشگاه میدیدمش،تا اینکه امروز خبر عجیبی شنیدم.
گفتم: حتما ازدواج کرده..آره !
گفت:کاش ازدواج میکرد...ولی اینطور نیست. روشنک......روشنک سرطان خون گرفته.یک سال نیم میشه که از بیماری خودش مطلع شده.همین الان هم تو بیمارستان بستری شده و حالش اصلا خوب نیست.
سرم گیج رفت،همجا برایم سیاه و تار شد.انگار آب سردی رو سرم ریخته باشند.
تازه فهمیده بودم که چرا روشنک با من بدرفتاری کرد،خودش را از من دور نگه میداشت.میخواست از من جدا بشه.تازه فهمیده بودم.چه فکرهایی کرده بودم.
کنترل خودم را ازدست داده بودم و مدام سرم را به دیوار میکوبیدم.یاشار جلوی من راگرفت.
از یاشار خواستم آدرس بیمارستان را به من بده،بلافاصله خودم به بیمارستان رساندم.با هزار زحمت التماس وارد بیمارستان شدم.مادر روشنک را دیدم.قرآن به دست داشت گریه میکرد.بهش نزدیک شدم.
گفتم:مادر جون،چرا اینکار را با من کردید.چرا این موضوع به من نگفتی،مگه قرار هست من فقط در شادی ها و خوبی ها کنار روشنک باشم که،که وقتی این بیماری لعنتی سراغش آمد،من را دور انداختید.چرا اینکار با من کردید.چرا....
رو زمین نشتم و فقط گریه کردم.بعد مدتی که یک کمی آرام شدم با مادرجون صحبت کردم.گفت: خود روشنک نمیخواست تو این موضوع را بدانی.نمیخواست با ازدواج با او،بدبخت بشی...
تا خود صبح به همراه مادر،دعا میخواندم.از مادر خواستم تا با پزشک معالج صحبت بکند تا به من اجازه بدهند تا چند دقیقه با روشنک صحبت کنم.
مادر صحبت کردفولی بخاطر وخیم بودن حال روشنک این اجازه من ندادند.تا اینکه بعد یک هفته حال روشنک یک کمی بهتر شد و بهم اجازه دادند تاملاقاتی با روشنک داشته باشم.
بدنم میلرزید.چشمانم اشک حلقه زده بود.وارد اتاق شدم.وقتی چشم روشنک به من افتاد شروع کرد به گریه کردن.منم به همراه او گریه میکردم.گفتم چرا با من اینکار کردی،مگه ما عاشق هم نبودیم،باید تو همه موقیعت ها باهم میشدیم.چرا به من نگفتی.حالا که فهمیدم بخواهی نخواهی هر لحظه باتو هستم،و هر کاری میکنم تا زود زود خوب بشوی.
روشنک گفت تو عشق من هستی،نمی خواستم بخاطر من بدبخت بشی.به این خاطر دروغ گفتم.حسین من را ببخش.
سپس از اتاق بیرون آمدم.
رفتم به پیش مادر جون،گفتم،آیا روشنک خوب میشه،آیا راه حلی داره؟؟؟
مادرگفت:آره،اول خدا بعد هم این پزشکان،آخه گفتند،برای اینکه زنده بماند،باید پیوند مغزاستخوان بشه،از طرفی هم هزینه عمل خیلی زیاده،و هم باید کسی پیدا بشه مغز استخوانش به روشنک بخوره،مثل برادر خواهرکه نسبت خونی داشته باشند.
به مادر جون گفتم نگران هزینه عمل نباشید،من خودم هزینه عمل را فراهم میکنم،فقط شما سعی کنید تا کسی را برای عمل پیدا کنید.
از مادر جون خداحافظی کردم و رفتم به دنبال فراهم کردن پول عمل.
مقدار پولی تو حساب خودم داشتم،ولی این مقداردر مقابل پول عمل خیلی کم بود.به دوست،آشنا،فامیل سر زدم،ولی هیچ کدام پولی نداشتند.
آخرین امید من،پدر مادرم بودند،که اگه اراده میکردند می توانستند 100 برابر این پول به من بدهند،ولی میترسیدم که جوابشان منفی باشد.با هزار امید رفتم به خانه پدرم،ولی حتی حاضر نبودند من را ببینند.دیگه ناامید شدم.از خانه بیرون آمدم.3 روز به همین صورت به دنبال وام قرض و ... بودم،ولی هر بار ناامیدتر از همیشه میشدم.
تا اینکه...
مادرجون با من تماس گرفت گفت:برای روشنک مغز استخوان پیدا کردیم.
گفتم آن شخص چه کسی هست؟؟؟
گفت:خودم.پزشکان گفتند،تنها مغز استخوان من به روشنک قابل پیوند هست.حالا فقط منتظر هستیم تا پول عمل آماده بشود.
گفتم نگران نباشد،من پول عمل را آماده کردم.تا شب به شما میرسانم.
خداحافظی کردم.حالا که این حرف را زده بودم،نمیدانستم از کجا باید پول فراهم کنم.
دلم گرفته بود.دیگه مغزم کار نمیکرد.گفتم بروم امام زاده سیدمحمد شاید خداکمکم کرد.
رسیدم به امام زاده،امام زاده ای که تاحالا وارد نشده بودم.آخه اعتقادام خیلی ضعیف بود.ولی گفتم من که دیگه آدم شدم.باید خود خدا هم کمکم کنه،تنهام نذاره.
وارد شدم،بدنم میلرزید،2رکعت نماز خواندم،از خدا خواستم تا شب کمک کند تا راه حلی پیدا کنم.
مدتی گذشت،یک لحظه بیادم افتاد من مقداری پول دارم که تا حالا اصلا بیاد ان نیفتاده بودم.درسته پول اجازه خانه ی خودم.
با یاشار تماس گرفتم،گفتم کار مهمی دارم باید حتما ببینمت،باهم تو چاپخانه قرار گذاشتیم.
تو چاپخانه منتظرش بودم تا اینکه رسید.به یاشار گفتم به پول اجاره منزلم احتیاج دارم و چون میدانم صاحبخانه نمیتواند به این زودی این پول را برایم تهیه کند،از تو کمک میخوام.
تو این مقدار پول را به من بده،تا چت روز دیگه که پول را از صاحبخانه گرفتم به تو میدهم.
یاشار هم تو مرام رفاقت کم نذاشت و این درخواست من را قبول کرد.حتی حاضر نشد در مقابل پول چک یا سفته ای بگیرید.پول را از یاشار گرفتم و به سمت بیمارستان حرکت کردم.
رسیدم به بیمارستان،پول را به مادرجون تحویل دادم.خیلی خوشحال شد،انگار دنیا را به او دادند.پرسید از کجا تهیه کردی،گفتم از پدرم گرفتم،اصلا نگران پول نباشید.الان پول را به حساب بیمارستان واریز میکنم.
پول را واریز کردم،و کارهای اولیه عمل را انجام دادند.قرار شدتا 2 روز دیگه عمل اصلی را انجام بدهند.
تا اینکه...
روز موعود فرا رسید.قبل اینکه روشنک را به اتاق عمل ببرند،از پزشکان خواستم تا چند دقیقه باهاش حرف بزنم،آنها هم قبول کردند.
چهره آشفته و غمناکی داشتم،گفتم باید به روشنک روحیه بدم.کمی به خودم رسیدم.وارد اتاق شدم.خیلی شاد و خندان.به روشنک گفتم ایشالله خداکمک میکنه و دوباره مثل قبل خوب خوب میشی.با روشنک شوخی کردم تا کمی بخنده و روحیه اش شاد بشود.خلاصه تو آن چند دقیقه که با روشنک بودم به جفتمان خوش گذشت.بهش گفتم بعد عمل میبینمت.ولی روشنک گفت:هر چی خدا بخواهد.
پزشکان وارد اتاق شدند و روشنک را به اتاق عمل بردند.
ساعت9 صبح شروع به عمل کردند.منم جلوی اتاق عمل نشسته بودم و فقط دعا میکردم،که خدا بخاطر اینکه روشنک من را به راه راست هدایت کرده،کمک اش کند.دعا میکردم که تو این دنیای سیاه،روشنی روشنک را از زندگی من نگیرید.دیگه طاغت نداشتم.روانم بهم ریخته بود.گفتم دوباره به امام زاده بروم،اطمینان دارم دوباره خدا کمکم میکند.
به امام زاده رفتم.وضو گرفتم و شروع به راز و نیاز کردم، و برای سلامتی روشنک دعا کردم.یک زمان حس خوبی تو وجودم احساس کردم،احساسی که به من میگفت روشنک شفا پیدا کرد،راحت شد. به ساعت خود نگاه کردم،3 بعدظهر بود.به خودم گفتم حتما تا الان عمل روشنک هم تمام شده.
نفهمیدم چطور،ولی خیلی سریع خودم را به بیمارستان رساندم.به پشت اتاق عمل رفتم.ولی انگار کسی آنجا نبود.به بخش ویژه رفتم.دیگه همه پرستاران داستان من و روشنک را میدانستند.همه چپ چپ نگاه میکردند.پرسیدم حال روشنک و مادرجون چطور هست؟گفتن خوب هست.
گفتم باید همین الان باید ببینمشان،به سمت اتاقی اشاره کردند،به سرعت خودم را به اتاق رساندم،ولی کسی جز مادرجون آنجا نبود.
یک احساس بدی به سراغم آمد.به پرستاران گفتم،پس روشنک کجاست؟من مبخوام روشنکم را ببینم!!
ولی آنها سرخود را پایین انداختند،پزشک معالج رادیدم،گفتم شما بگویید.روشنک کجاست؟
گفت:متاسفانه حین عمل روشنک...
برای شما متاسفم...
نفهمیدم دیگه چه اتفاقی برایم افتاد.وقتی چشمان خودم را باز کردم،گفتند چند روزی بیهوش بودم.شروع کردم به گریه کردم،آخر دیگر روشنک میان ما نبود،حتی من نتوانسته بودم هنگام دفن،کنار روشنک باشم.بلافاصله از بیمارستان خارج شدم.
نمیدانستم کجا بروم،حتی نمیدانستم روشنک کجا دفن کردند.
بازهم مثل همیشه،زمانی که از همه جا قطع امید کردمبه خانه امیدم که خدااست،رو انداختم،به امام زاده رفتم.درحالی که داشتم اشک میرختم تو حیاط راه میرفتم با خدا درددل میکردم،که چرا روشنک را از من دور کرد.چرا حتی من نباید بدانم روشنکم الان کجاست.
1لحظه چشمانم به قبری که داخل حیاط امام زاده بود افتاد.تازه دفن شده بود،و زنی بالای قبر مشغول گریه کردن بود.با خودم گفتم ای کاش آنجا قبر روشنکم بود.
در همان حین زن با صدای بلند،صدا کرد: روشنک روشنک.....
بدنم به لرزه افتاد.دیگه توان این را نداشتم تا راه بروم.به زمین افتادم،کشان کشان خودم را به قبر رساندم.آن زن.....
مادر جون بود،وآن قبر هم ،قبر روشنک بود،از خدا بخاطر اینکه آرزوه ی من را برآورده کرده بود تشکر کردم.
با مادر چندساعتی آنجا بودیم.وقتی یک کمی آرام شدیم.در مورد مکان قبر پرسیدم،که چرا اینجا؟؟؟؟
مادر گفت:روز های آخر روشنک به من وصیعت کرد،اگه از این دنیا رفت،تو این امام زاده قبرش کنند.
منم به مادر،در مورد قولی که به روشنک داده بودم،در مورد اینکه میخواهم همیشه کنارش باشم صحبت کردم.
وتا به امروز هم مخارج مادرجون را تهیه میکنم و هم به عنوان یک خادم،در این امام زاده خدمت میکنم، و هرلحظه کنار روشنکم هستم.
خدا عشق را در وجود ما نهاد.پس عشق پاک هست،با هوا هوس،به عشق ننگرید.
نویسنده: پوریا(یکشنبه 89/5/17 ساعت 2:3 عصر)