با هم رفتند و جسد پسرک را انداختند توی آب. مهری بود و مصطفا و احمد. وقتی نعش پسر را میکشیدند میشد رد خون را دید که روی زمین میمالد، مهری عقش گرفت و مصطفا تف کرد روی برگهای خیس. احمد اما چیزی نمیگفت. دندانهای کج و کولهاش روی هم قفل شده بود . آب بینیاش پایین آمده بود. کلاه کاموایی را کشیده بود تا روی گوشهاش آن قدر پایین که رد نگاهش را به سختی میشد دید. مهری لب رودخانه روی دو زانو نشسته بود و میان استفراغ هقهق میکرد. مصطفا و احمد، همزمان توی دستشان ها کردند و سر و ته پسرک را که سنگین و شل و وارفته شده بود گرفتند و پرت کردند وسط جریان آب. جسد آرام، همینطور که میرفت ته آب از نظر دور میشد.
مصطفا دستمال قرمزش را از جیبش درآورد و گل و گردن گوشتالودش را پاک کرد. احمد همینطور با دندانهای قفل شده در حالی که بخار گرم از توی سوراخهای برجستهی دماغش میپیچید توی فضا، ایستاده بود بالا سر مهری و به شانههای لرزانش نگاه میکرد. مهری گوشهی روسریاش را کشید به سر و صورتش و بلند شد. وقتی میایستاد قد و قوارهاش با کفش تخت کمی بلندتر از احمد و مصطفا بود. موهای قهوهای روشن داشت و پوست شیشهای با چشمانی بیرنگ مثل چشم ماهی. وقتی میخندید دندانهاش میریخت بیرون، وقتی هم گریه می کرد حالت لب و دهانش جوری میشد انگار دارد میخندد. پیراهن کتان تا زیر زانو پوشیده بود و خودش را توی شال پشمی بزرگی پیچیده بود. مصطفا دور و برش میپلکید و احمد چند قدم دورتر سرش را انداخته بود پایین و دنبالشان میآمد.
خانه که رسیدند احمد سطل بزرگ فلزی را گرفت دستش و رفت توی طویله. مهری سرش را انداخت و رفت توی خانه، مصطفا هم پشت سرش روان شد. مهری سرش را بالا نگرفت تا نگاهش گره بخورد به نگاه خانم، سربه زیر نردهها را گرفت و از پلکان چوبی بالا رفت. مصطفا سلامی کرد و رفت توی آشپزخانه. خانم که میلهای بافتنی را روی پاش گذاشته بود، دوباره مشغول شد.
ـ استکان من کجاست؟
مصطفا که حرف میزد، زبان بزرگش گیر میکرد لای دندانهاش و دور و بر لبهای گوشتآلودش خیس میشد.
ـ شستمش. توی قفسهی بالای گازه.
مصطفا استکان را یک ضرب بالا رفت و زبانش را مالید دور لب و لوچهاش. خانم بافتنی میبافت. احمد، پستان گوسفند را گرفته بود و زل زده بود توی سطل. مهری لب تخت نشسته بود و گوشهی پتوی پشمی را گاز میگرفت. خانم دست کشید و میلهای بافتنی ول شدند روی زانوهاش. از بالای عینک مصطفا را میدید که از پلکان چوبی بالا میرود. در اتاق مهری باز شد. مهری خودش را روی تخت جمع کرد. مصطفا پایین پاش زانو زد.
ـ نمیدونم چیبگم. بلد نیستم. نمیدونم چه طوری بگم که میخوامت. بذار به سینههات دست بزنم.
مهری عقب کشید. مصطفا خم شد روش. دهانش بو میداد. مهری پلکهاش را روی هم فشار داد.
ـ اگر بذاری من کارمو بکنم، همه چی درست میشه. تو خیال کن من مریضم، تو بذار من باهات بخوابم، مشکلم حل میشه به خدا.
مهری چشمش خورد به برجستگی میان پای مصطفا. با زانو زد به شکمش. مصطفا خوابید روی مهری. مهری گردنش را بالا داد و سرش را تا آن جا که میشد عقب کشید. مصطفا خودش را روی مهری عقب و جلو میکرد. دهانش، دهان مهری را جستجو میکرد. مهری چنگ انداخت توی صورت مصطفا. خون از شکاف پوست زد بیرون. مهری عقش گرفت. زردآب از گوشهی دهانش بیرون ریخت. مصطفا بلند شد. به جلو شلوارش نگاهی کرد و دستش را کرد توی جیبش. مهری سرش را کرده بود توی سطل پای تخت.
احمد پشت میز، لیوان چایی را دو دستی گرفته بود. مصطفا که داشت میآمد پایین، احمد سرش را انداخت پایین و زل زد به بخار چای که میرقصید و بالا میرفت. مصطفا خم شد توی دستشویی و صورتش را شست. سرش را که بالا گرفت مکثی در آینه کرد. گونهی راستش زخمی شده بود. صورتش سفید بود و بدون مو، مثل بدنش. موهای مشکی پر پشت داشت که کج فرق باز کرده بود. لبهاش سرختر از همیشه بود. خانم بافتنی را کنار گذاشت و رفت پای گاز. در قابلمه را برداشت و با قاشق چوبی چیزی را هم زد. مصطفا استکان دیگری انداخت بالا.
احمد و مصطفا و خانم دور میز نشسته بودند. مصطفا تکهای بزرگ از نان را فرو کرد توی کاسه. نان به مایع سرخ و چربی آغشته شد. خانم با زبانش لای دندانهای مصنوعیاش را که تمیز میکرد، تلق تلق صدا میداد. احمد قاشقش را توی کاسه میچرخاند.
مهری مقابل آینه ایستاده بود. گردنش را که بالا میگرفت جای پنج انگشت مانده بود. دست کشید روی سینههاش، دکمهاش را باز کرد و دست کشید روی پستانهای عریانش، نیم رخ ایستاد. پستانهاش سر بالا بودند و کوچک. دوباره تمام رخ ایستاد. خیره شد به استخوانهای ترقوهاش. بعد از پشت سرش صدایی شنید. کسی توی اتاقش راه میرفت دکمههاش را بست. برگشت، پتو را کنار زد و زیر تخت را نگاه کرد. توی حمام و دستشویی هم کسی نبود. دراز کشید . زل زد به گلهای پرده. گلهای صورتی چرک در زمینهی خاکستری. گلها کمکم رشد کردند. چند تایی غنچه بود که شکفته شد و بعد ساقهها قد کشیدند و پیچیدند به هم. همینطور آمدند بالا آن قدر بالا که از پرده بیرون زدند و رسیدند به سقف. بعد مثل گیاه رونده راه افتادند روی سقف و سر ریز شدند تا دیوارها و همین طور تمام زمین را گرفتند. مدام قد میکشیدند و به سرعت غنچه میدادند و غنچهها باز میشدند و گلها کمکم دهان میگشودند. انگار بخواهند بخندند یا چیزی را ببلعند یا فریاد بزنند، گلها حرکت میکردند به سمت مهری. بوی گل صورتی در زمینهی خاکستری همه جا پیچیده بود، مثل بوی پرده های خاک گرفته بود. مهری توی گل غرق میشد، و صدایی مثل همهمهای دور اوج میگرفت کمکم. انگار دستهای از آدمها روان شده بودند به آن سمت. همهمهها بالا میگرفت و حجم پیدا میکرد و مثل چیزی سنگین میافتاد روی سینهی مهری و او به سختی دست و پا میزد و فریاد که میکشید هیچ صدا نداشت جیغش.
خانم حولهی خیس را روی پیشانی مهری گذاشت. احمد توی جا مرغی دنبال مرغها میکرد. مصطفا استکانش را گذاشت توی قفسهی بالای گاز و دهانش را با پشت دست پاک کرد. دکتر که یقهی مهری را باز کرد گفت:«سرفه کن.» بدن مهری روی تخت موج میزد. مصطفا از پشت شانههای خانم نگاه میکرد. دکتر که از پلهها پایین میآمد، احمد خیره شد به چوبهای خشکی که در شومینه ترق ترق صدا میکردند.
مهری صدای نیلبک را که شنید روی تختش نشست. شالش را انداخت روی دوشش. صورتش را چسباند به شیشه. صدای نیلبک از آن پایین میآمد. از پلهها سرازیر شد. مصطفا کت سورمهایاش را پوشید. مهری با پاهای برهنه راه افتاد. صدا دور میشد. مهری با پاهای برهنه میرفت. کف زمین خیس بود. احمد بیلچه را فرو کرد توی باغچه، کرمها وول میخوردند. صدای نیلبک به دو راهی جاده که رسید پیچید سمت چپ. مهری تکیه داده بود به تن چناری که خزه بسته بود. جیرجیرکها میخواندند و دارکوب نوک میکوبید. مصطفا پشت مه ایستاده بود. خانم لگن آب را گذاشت پایین تخت. مهری نشست روی برگها. مصطفا ایستاده بود، بالای سرش. احمد پشت تپهی سبز چمباتمه زده بود. خانم که آمد بالا، مهری ایستاده بود وسط اتاق، پاها توی آب. احمد رفت دکتر را خبر کند. مصطفا قفسهی بالای گاز را باز کرد. خانم پردهها را کشید. هالهی نور سفید بالای میز بود. مصفا توی دفتر بزرگی زیر هم چند رقم را ردیف میکرد. احمد سرش را توی دستش گرفته بود و به چوبها که ترقترق صدا میکردند نگاه میکرد. خانم موهای نازکش را از پشتسر بسته بود. دور لبهای باریکش چند خط عمودی بود. وقتی حرف میزد پرههای بینی باریکش برجسته میشد:
ـ اون بچههه(؟) پیداش نیست.
ـ کدوم؟
احمد شصتش را گذاشته بود روی گوشش و خودش را تاب میداد. مصطفا چیزی نمینوشت.
ـ هوس ماهی کردم.
ـ احمد فردا میره بازار.
احمد در را باز کرد.
نویسنده: پوریا(پنج شنبه 89/6/11 ساعت 9:7 عصر)