قسمت دوم
این چشه؟
ـ باز این استکان منو کجا گذاشتی؟
مهری مایع غلیظ زرد رنگی را هم میزد. خانم نشسته بود لب تخت:
ـ تبت قطع شده.
دندانهای مهری معلوم شد. احمد پشت در ایستاده بود. مصطفا صورتش را میتراشید. جای خراشیدگی پشت کف سفید پنهان بود.
خانم ایستاد مقابل پنجره.
ـ هوس ماهی کردم.
نور مایل افتاده بود روی مهری.
ـ تقصیر من بود.
ـ باید بخوریش، خیلی ضعیف شدی.
ـ پشت لبش تازه سبز شده بود.
مهری ژاکت نارنجی پوشیده بود. مصطفا حرف که میزد علف گوشهی لبش بالا و پایین میرفت:
ـ خیال نکن من نمیدیدم ظهرا پنجرهی بالا رو باز میکنی.
ـ آره خم میشدم از پنجره.
ـ همچین که چاک سینهات معلوم میشد.
مهری چشمهای بیرنگش را ریز کرد:
ـ کثافت.
احمد گوسفندها را هل میداد توی طویله.
ـ تقصیر خودت بود، باید میذاشتی.
ـ کثافت.
مصطفا علف را تف کرد.
ـ حالا باید فراموش کنی.
مهری از دور خانم را دید که میآمد.
ـ از پسره خبری نیست. میگن گم شده.
احمد ایستاده بود، دم در طویله.
مصطفا توی جیبش با چیزی بازی میکرد:
ـ چی کارش داری؟
ـ همیشه برامون ماهی میآورد یادت نیست مگه؟
احمد روی علفهای خشک نشسته بود. با چیزی نوک تیز لولهای را سوراخ میکرد. مهری وارد شد. احمد لوله را گذاشت توی جیب کتش.
ـ چی کار میکنی؟
احمد خیره شد به نوک پاهاش.
ـ چرا چیزی نمیگی؟
دهان احمد نیمه باز مانده بود. آب دهان مثل نخ آویزان بود از گوشهی لبش. ته ریش بور داشت، با گونههای برآمدهی استخوانی.
مهری نشست روی علفهای خشک. زانوهاش معلوم بود.
ـ تقصیر من بود، نه؟ من نباید سر و صدا میکردم. ببین جای پنجههاش هنوز رو تنم هست.
گردنش را بالا گرفت. احمد دوباره خیره شد به نوک پاهاش.
ـ خانم هوس ماهی کرده. کی باور میکنه؟ میشست زیر پنجره. تو یادت هست؟ چرا چیزی نمیگی؟
احمد پلک نمیزد. خانم ژاکت نیمه بافته شده را گرفت جلوی سینهی مصطفا. مهری که از پلهها میرفت بالا، مصطفا زانوهاش را دید. مهری نشست لب تخت، از پنجره به تیرهگی بیرون خیره بود. لای پنجره را باز کرد. صدای قورباغههای لب رودخانه را میشنید. احمد روی علفهای خشک دراز کشیده بود و لولهای را جلوی چشمانش میچرخاند. مصطفا رفت طرف پلهها. خانم چراغ را خاموش کرد:
ـ راحتش بذار.
احمد کیسهی گندم را برد توی جا مرغی. خانم چاقو را میکشید پشت نعلبکی. مهری موهای قهوهای روشنش را شانه میکرد. مصطفا در را باز کرد. مهری ملحفه را دور خودش پیچید. مصطفا که خندید، زبانش از میان لبهای گوشتیاش بیرون آمد. احمد از پایین به پنجره نگاه کرد. خانم صدای رادیو را زیاد کرد. مصطفا توی جیبش با چیزی ور میرفت. دندانهای مهری معلوم بود:
ـ بیا بخواب روم.
احمد رفت توی طویله. خانم در آشپزخانه را بست. مصطفا دستمال قرمزش را کشید روی پیشانی و غبغبش. مهری صورتش را فرو کرد توی بالشت. تنش روی تخت موج میزد.
خانم سبد حصیری را انداخته بود روی ساعد دست چپش. مصطفا بطری را از کیسهی نایلونی سیاه در آورد. احمد که دهانش میجنبید، بخار، نرم از فاصلهی لبهاش بیرون میریخت، مهری خیال کرد دارد چیزی میخواند.
دانههای درشت تپتپتپ، میخوردند روی برگهای پهن. مهری پشتش را داده بود به دیوار سرد و پاهاش را چسبانده بود به شکمش. آب سر میخورد روی شیشه. مهری انگشت میکشید روی پنجرهی بخار گرفته، از رد انگشتش پرچینهای چوبی را میدید که حیاط را از زمینهای خزه بستهی فاصلهی بین جنگل تا خانه جدا میکرد، و تپههای دور را که توی ذرات معلق آب موج می خوردند و توی موجها ماهی سبزی شنا میکرد و مهری دست که میانداخت ماهی سر میخورد از لای انگشتانش و میرفت ته رودخانهی تپهای. در نقطهای خیلی دور مهری لکهای را میدید که تکان می خورد. مثل هیکل کوچکی که دست و پا بزند توی موجها. مهری دست انداخت تا لکه را بگیرد. انگار بخواهد مگسی را توی مشتش جا دهد. دست میانداخت و مشتش میخورد به سردی پنجره. بعد صدای خفیفی مثل حیوانی که زوزه بکشد از دهانش خارج شد. خانم صدا زد: «مصطفا»
نویسنده: پوریا(چهارشنبه 89/6/17 ساعت 6:39 عصر)