دختر:ببینم ... تا حالا دوست دختر داشته ای؟
پسر:داشته م.ولی عاشق هیچ کدوم نبوده م.
دختر:ازمن خوشت می آد ؟
پسر:بدنت فوق العاده ست.تریپ خودمه.موهات رو هم دوست دارم.
دختر:یعنی عاشقم می شی ؟
پسر: دارم دو دو تا چهارتا می کنم .
دختر:یعنی چی ؟
پسر:تا باهات نخوابم نمی تونم بگم عاشقت هستم یا نه .
دختر:می خوای کلک بزنی نسناس !
پسر: من این جوری به عشق نگاه می کنم.
دختر عینک آفتابی اش رااز کیف اش در آورد و زد روی چشم هاش.فنجان قهوه را برگرداند روی نعلبکی و بلندگفت:فال مون رو گرفتم .
پسر:مگه فال گیری بلدی؟
دختر:امکان نداره اشتباه کنم.همیشه می زنم تو خال.جفت جفت یم.
از دور میز بلند شدند و راه افتادند به سمت عمق جنگل.
درباره ی همه چیز با هم حرف زدند؛وضعیت زندگی خانوادگی شان ، دوستان قبلی و فعلی شان،آرزوهای شخصی شان. از آن طرف به اتوبانی رسیدند که تازه قیر کشی شده بود و بوی قیر همه جا را گرفته بود.منتظر تاکسی ماندند.
دختر:داری به چه فکر می کنی؟
پسر:به کلمه ی نسناس.
دختر:توی چت یاد گرفتم.یه پسره بود که همه ش می نوشت نسناس.
یک تاکسی ایستاد جلوی پای شان.وقتی سوار شدند دیدند همان راننده آبله رو است.
راننده:جنگل عجیبی یه ... خوش که گذشت .
پسر:امشب واقعا تنها هستی؟
راننده:بله.خودم هستم و طوطی شکر شکنم. حتما حکمتی داره که دوباره سر راه تون سبز شدم.
سیگاری آتش زدو تعارف کرد به پسر .
راننده:زنم با دوست پسرش فرار کرده رفته دبی . حکم جلب ش توی جیبمه .
دختر:چند سال ش بود؟
راننده:ده سال از خودم کوچک تر بود،متولد نیمه ی قرن.
دختر:بچه دار که نشدین؟
راننده:حامله بود. بی شرف ... حروم زاده ...
پسردود سیگار رااز پنجره دادبیرون و از آیینه نگاه کرد به چهره ی راننده که لب
میجوید.
راننده:گیرم بیفته نفت می ریزم روش،آتیش می زنم به هیکلش.هنوز یه ذره غیرت برام مونده.
وارد تونلی تازه تاسیس، شدند.چند ماشین خورده بودند به هم،جنازه ها را روی آسفالت کنار هم چیده بودند.پلیس ها سوت می زدند و راه باز می کردند .
راننده:شام چی می خورین سفارش بدم؟
پسر:یه غذای حاضر آماده،نمی خوایم توی خرج بیفتی .
راننده:یه زنگ می زنم می آرن در خونه.پیتزا سبزیجات چه طوره ؟
دختر:عالی.من فقط سبزیجات می خورم.
چنددقیقه بعد،در زرد یک حیاط آجری باز شد و رفتند تو.درخت های قد کشیده ی تاک از نمای جلو خانه،خودشان را رسانده بودند به پشت بام.
سوار آسانسور شدندوبه سرعت برق رفتندبالا.خانه ای دوخوابه بودبا آشپزخانه ی اوپن و پاسیو پراز ماهی های قرمز.قفس طوطی،کنار پنجره بود .
راننده:خونه ی خودتونه.راحت باشین( در این لحظه یاد زنش افتاد )... حروم زاده.
دخترخندید.نشست روی مبلمان چوبی که روکش توری اش بنفش بود.قاب عکس روی دیوار یک وری شده بود؛زنی بالباس عروس اززیر آیینه قرآن رد می شد.
راننده حرومزاده از آب در اومد...حسابش می رسم،
دختر:به نظر می آد که خوشگل بوده.
راننده:بدبختی من همین بود.توی خیابون راه می رفت، پشت سرش صف
می بستن.
پسردست روی شکم اش گذاشته بود.دل پیچه داشت.رفت دستشویی.تخلیه نشد.دوباره برگشت نشست روی مبل وبه خودش پیچید.
دختر:باید هیوستین بخوری، داروخانه سر کوچه بود .
پسررفت دستشویی.بعد چنددقیقه آمد نشست کنار دختر.راننده توی آشپزخانه داشت چای با گل گاوزبان دم می کرد .
پسر:کاش بیشتر چت می کردیم تا بهتر با هم آشنا می شدیم .
دختر:چه فرقی می کنه.حالا با هم رو در رو حرف می زنیم.
پسر:من توی چت یه آدم دیگه م.اون جا ،خود خودم هستم، این جا،یکی دیگه.
دختر:این توهمه.داری تلقین می کنی .
راننده بلند گفت:جنایت.
طوطی تکرار کرد:جنااایت
دختربه نقش قالی کف پذیرایی زل زد که یک گربه ی چشم عسلی بود.
پسررفت دستشویی. برگشت و زمزمه کرد:باد خالی بود
دختر داشت با دم موهایش بازی می کرد.سرش را انداخته بود پایین و زل زده بود به گربه ی چشم عسلی.
راننده گفت:دوبی.
طوطی با همان ته لهجه ی راننده تکرار کرد:دوووبی .
سه لیوان چایی تازه دم گذاشته شد روی میز ؛ قند حبه و رطب مضافتی هم کنارش. راننده کنترل تلویزیون را دست اش گرفت.انداخت کانال یک. برفک بود.انداخت کانال دو .برفک بود.انداخت کانال سه.برفک بود.بلند گفت:برفک...
صدای طوطی بلافاصله شنیده شد : برفک.
دختر خندید و با خودش زمزمه کرد "نسناس" .
بعدنگاهش چرخید روی جای خالی پسر . دلش هری ریخت پایین. دوید کنار پنجره و نگاه کرد به حیاط .
صدای بسته شدن در زرد را شنید و سایه ی پسر را توی کوچه دید.
تازه دختر فهمیده بود که توی چه گردابی افتاده...
این داستان نیست،واقیعت جامعه هست.خیلی افراد هستن که بافریب دادن دخترهای معصوم،آنها را به جاهای شیطانی میکشند تا بتوانند عقده های جنسی خودشان را خالی کنند.امیدوارم شما دوستان عزیز همیشه مراقب خود و خانواده خودتات باشد.خوشحال میشم نظرات و پیشنهادات خودتان را درمورد ابن واقیعت بیان کنید.
نویسنده: پوریا(سه شنبه 89/6/30 ساعت 8:42 عصر)