قسمت دوم ماه عسل
تینکنرها توی هر ایالتی هستند و تابستانها میروند سمت جاهایی مثل نیوانگلند و منطقهی گریتلیکز، اما زمستانها بیشترشان از کل ایالات میآیند سمت فلوریدا و اسکترز. ما که آنجا بودیم، یک مجمع ملی داشتند در گینزویل ِ فلوریدا و یک نفر از فرِدونیای نیویورک را به عنوان رئیسشان انتخاب کردند. اسم سمتش میشد قوطی بازکن ملوکانهی کل دنیا. یک آهنگی هم ساختهاند که هر کس بخواهد عضو شود، باید اول آن را حفظ کند:
همیشه تینکن، هورا پسرها، هورا
زنده باد تینکن، مرگ بر دشمنا
ما دور آتش اردوگاه جمع میشیم، یه بار دیگه جمع میشیم
فریادزنان که: «همیشه با ماشین میآییم اردوگاه!»
یا یک چیزی شبیه این. اعضا باید یک قوطی کنسرو هم جلوی ماشینشان ببندند.
از ماما پرسیدم
نظرش دربارهی آنطور سفر کردن چیست. جواب داد: «خوب است، به شرط این که یک کلهخر ِ پیری مثل تو رانندگی نکند.»
- خوب، من هشت سال از این آقای پنس که از تگزاس تا اینجا رانندگی کرده، جوانترم.
- آره، ولی او به قدر کافی پیر شده که سرتقبازی در نیاورد.
به این راحتیها نمیشود ماما را شکست داد.
یکی از اولین کارهایی که در سنپترزبورگ کردیم، رفتن به اتاق بازرگانی و ثبت اسم و محل سکونتمان بود. ایالتهای مختلف یک مسابقهی حسابی دارند سر ِ این که چند نفر از ساکنانشان از این شهر دیدن کردهاند. البته ایالت کوچک ما که شانس چندانی ندارد، اما همانطور که رفقا میگویند، هر جهد کوچکی هم کمک است. به ما گفتند سر جمع یازدههزار نفر اسم نوشتهاند. اوهایو با هزار و پانصد نفر اول بود و نیویورک به دنبالش، با هزار و دویست نفر. بعدش میشیگان، پنسیلوانیا و بقیه بودند. کوبا و نوادا هم هر کدام یک نفر داشتند.
شب اولی که آنجا بودیم، در کلیسای جامع جلسهی انجمن نیویورک- نیوجرسی بود و مردی از اوگدنزبرگ ِ نیویورک دربارهی «پی ِ ناممکنها رفتن» سخنرانی کرد. عضو باشگاه روتاری بود و سخنرانیاش محکومکننده، گرچه اسمش خاطرم نمانده.
اولین کارمان البته پیدا کردن جایی برای غذا خوردن بود. چندجایی را امتحان کردیم تا بالاخره گذارمان افتاد به کافهتریایی در خیابان سنترال که به ذائقهمان جور درمیآمد. تقریباً همهی غذامان را آنجا میخوردیم که برای دو نفرمان حدود دو دلار در روز میشد، اما غذا خوشطعم و همهچیزش مطلوب و تمیز بود. آدم بابت پول دادن پای غذایی که خوشمزه و تمیز باشد نگران نیست.
سوم فوریه که تولد ماما بود، برای شام ولخرجی کردیم و رفتیم هتل پوینستیا . آنجا برای یک استیک راستهی گوسفند که به زحمت کفاف یک نفر را میداد، هفتاد و پنج سنت پیاده شدیم.
به ماما گفتم: «خب، گمانم خوب است که هر روز تولدت نیست، وگرنه تا حالا رفته بودیم خانهی فقرا.»
ماما گفت: «نه، چون که اگر هر روز تولدم بود، تا حالا اینقدری از سن و سالم گذشته بود که از خیلی وقت پیش توی گور خوابیده باشم.»
به این راحتیها نمیشود ماما را شکست داد.
در هتل یک اتاق بازی هم بود که توش چندتا خانم و آقا پانصد بازی میکردند و این بازی مندرآوردی ویستبریج. یک جایی هم برای رقصیدن به چشممان خورد و از ماما پرسیدم دوست دارد برقصد، که گفت نه، برای این قر و اطواری که اینروزها باید داد پیر شده. مدتی رقصیدن جوانترها را تماشا کردیم تا ماما حوصلهاش سر رفت و گفت باید یک فیلم خوب ببینیم تا مزهی غذا از دهانمان برود. ماما حسابی شیفتهی فیلم دیدن است. خانه که باشیم، هفتهای دوبار میرویم سینما.
دربارهی پارک هم میخواستم بهتان بگویم. روز دومی که آنجا بودیم، یک سری به پارک زدیم. خوب بود. شبیه پارک تامپا، کمی بزرگتر. وسایل تفریحاش هم از شماره خارج بودند. وسط پارک یک جایگاه ارکستر بود با صندلی برای مردم که بنشینند و به کنسرت گوش بدهند. همه رقمی هم اجرا میشد. از دیکسی بگیر تا کلاسیکهایی مثل «قلبها و گلها».
دور و بر پارک، یک جاهایی را برای بازیها و ورزشهای مختلفی مثل شطرنج و چکرز و دومینو گذاشته بودند، برای بر و بچههایی که از این بازیها لذت ببرند. برای زبر و زرنگترها بند و بساط روک و نعل اسب هم فراهم بود. من خودم سابق بر این توی بازی نعل اسب، مختصر مهارتی داشتم، ولی بیست سالی هست که درست و حسابی تمرین نکردهام.
خوب، سر ِ آخر هم یک کارت عضویت باشگاه خریدم که برای فصل یک دلار برایمان آب خورد. بهام گفتند تا همین چند وقت پیش قیمتش پنجاه سنت بود، اما مجبور شدند قیمتها را بالا ببرند تا شر عوضیها را کم کنند.
خوب، من و ماما روز خوشی داشتیم. ماما دلش میخواست من هم بازی کنم، اما بهاش گفتم که خیلی وقت است تمرین نکردهام و مردم بهام خواهند خندید؛ هرچند چندتایی پرتابکننده به چشمم خوردند که بدون تمرین هم از پسشان برمیآمدم، اما چندتاییشان هم خیلی خوب بودند. یک پسره از آکرون ِ اوهایو بود که حسابی نعل را پرتاب میکرد. بهام گفتند احتمال دارد مسابقات قهرمانی ایالات متحده را در ماه فوریه برنده شود. ما چند روز قبل از برگزاری مسابقات برگشتیم و هیچ وقت نشنیدم که برنده شده یا نه. اسمش را البته فراموش کردهام، بچهی زبر و زرنگی بود و برادری در کلیولند داشت که عضو باشگاه روتاری بود.
خوب، دو سه روزی فقط ایستادیم بازیها را تماشا کردیم تا بالاخره من با یک بابایی به اسم ویور اهل ِ دانویل ِ ایلینویز نشستم به چکرز بازی کردن. بازیکن خوبی بود، اما حریف من نمیشد. نمیخواهم از خودم تعریف کنم، همهی بر و بچهها هم همین را میگویند. با این ویور به مدت دو سه روز، تقریباً تمام صبح را بازی کردیم. فقط یک بار برنده شد و تنها بار دیگری که شانس برد داشت، زنگ ظهر را زدند و باید بازی را ول میکردیم برویم برای ناهار.
من که چکرز بازی میکردم، ماما چون موسیقی دوست داشت، مینشست به ارکستر گوش میداد، کلاسیک یا چیز دیگر، فرقی نداشت. به هر حال گوش میداد. یک بار بین بخشها، زنی که کنارش نشسته بود، سر صحبت را باش باز کرد. تقریباً همسن ماما بود، هفتاد یا هفتاد و یک ساله. سر آخر اسمش را پرسیده بود و این که اهل کجاست، ماما هم جواب داد و همین سوالها را ازش پرسید. فکر میکنید طرف کی بود؟ خوب، زنِ فرانک میم هارتسل، که تا وقتی من سر برسم و شرش را بکنم، نامزد ماما بوده. صحبت پنجاه و دو سال پیش است. بله آقا!
دیگر خودتان تصور کنید ماما چقدر تعجب کرده بود. خانم هارتسل هم وقتی ماما بهاش گفت که یک وقتی با شوهرش آشنا بوده، دست کمی از ماما نداشت. البته ماما در مورد این که این آشنایی چقدر بوده، یا این که من و ماما باعث شدیم هارتسل به غرب برود حرفی نزد. ولی خوب، حقیقت دارد. هارتسل یک ماه بعد از به هم خوردن نامزدی شهر را ترک کرد و دیگر هم برنگشت. رفته بود میشیگان و بیطاری میکرد. همانجا توی هیلزدیل ِ میشیگان جاگیر شد و بعدها هم با زنش عروسی کرد.
خوب، ماما شهامتش را جمع کرده و پرسیده بود که فرانک هنوز زنده است یا نه. خانم هارتسل هم او را برد آنجایی که نعل اسب پرت میکردند. فرانک پیر آنجا منتظر نوبتش بود. با این که پنجاه سال گذشته بود، تا چشمش به ماما افتاد، او را شناخت. گفت از روی چشمهاش شناختهاش.
گفت: «این که لوسی فراست است.» بعد نعلش را پرت کرد و بازی تمام شد و آمدند پی من. باید بگویم که فرانک را نشناختم. من و او در یک سال و ماه دنیا آمدهایم، اما او پیرتر نشان میدهد. اول این که موهایش بیشتر ریخته، بعد هم این که ریشش یک دست سفید شده، در حالی که ریش من هنوز توش رگههای قهوهای دارد. اولین چیزی که بهاش گفتم این بود: «خوب فرانک، با این ریشهای تو، من خیال میکنم برگشتهام به شمال و برف حسابی آمده.» فرانک هم جواب داد: «خوب، گمانم تو هم اگر ریشت را دود نمیدادی، الان به همین سفیدی بود.»
اما ماما خوشش نیامد. به فرانک گفت: «نه بابا، الان بیشتر از ده سال است که چنسی تنباکو دود نکرده.» راست هم میگفت.
خوب، از سر بازی چکرز بلند شدم و چون نزدیک ظهر بود، گفتیم برویم ناهار بخوریم. چارهای نداشتیم جز این که برویم کافهتریای آنها در خیابان سوم. یک کمی از مال ما گرانتر بود و تازه، گمانم راهش هم دورتر بود. من و ماما همان غذایی را سفارش دادیم که تقریباً هر روز میخوردیم و حسابمان شد یک دلار و ده سنت. حساب فرانک و زنش یک دلار و بیست سنت بود. همین غذا را اگر در رستوران ما میخوردند، بیشتر از یک دلار نمیشد.
بعد از ناهار دعوتشان کردیم بیایند خانهی ما و چون زن صاحبخانه اجازه داده بود برای مهمانهایمان از اتاق نشیمن استفاده کنیم، رفتیم آنجا نشستیم و از گذشتهها گپ زدیم. ماما نگران بود خانم هارتسل حوصلهاش از دست صحبتهای ما سهتا در مورد آنوقتها سر برود، اما بعد معلوم شد خانم هارتسل اصلاً فرصت حرف زدن را به کس دیگری نمیدهد. خیلی زنها را دیدهام که اینطورند، اما این خانم دست همهشان را از پشت بسته بود. اول که آمار فک و فامیل همهی ساکنان میشیگان را بهمان داد، بعد هم کلی دربارهی پسرش که میگفت در گراند رپیدز تجارت دارو میکند و عضو باشگاه روتاری است، لاف زد. بعدش من و هارتسل فرصتی پیدا کردیم سربهسر هم بگذاریم و من کلی مسخرهاش کردم که دکتریِ اسبها را میکند. بهاش گفتم: «خوب فرانک، به نظر آدم موفقی میآیی. گمانم دور و بر هیلزدیل جک و جانورها زیاد مریض میشوند.»
- خوب، زندگی خوبی درست کردهام، اما حسابی هم پاش زحمت کشیدهام.
نویسنده: پوریا(جمعه 89/9/12 ساعت 1:14 صبح)