روز اول چه طوری بودند؟ همان طور که همه ما بودیم.
اولین کاری که کردند چه بود؟
همان کاری که همه ما کردیم؛ پنجره را باز کردند. هلن بازش کرد. پنجره اتاق خواب بود. پرده تور با هوای سرد به لرزه افتاد. مثل دستمالی که موج برداشته باشد. هر دو نگاه کردند.
فکر میکردند چه اتفاقی افتاده؟
ساعتشان قاطی کرده. شب است و برق رفته. کار قرصهای خواب آور مزخرف لوئیز است (که باعث شده بود شبها توی خواب راه برود یا عین سنگ بخوابد). تکهای ابر بود. نیم ساعتی طول کشید تا فهمیدند که عقل از سرشان نپریده است. پیر زن بودند. پس ناممکن نبود. قبلا هم هر کدامشان چیزهایی گم کرده بودند. مخفیانه ساعتی در اتاق هتلی سر کرده بودند تا دسته کلیدی را پیدا کنند که بعد توی جیب صاحباش پیدا شود. کمی که گذشت از صدای رادیو فهمیدند که دیوانه نشدهاند. آسمان، اما، شده بود.
لوئیز میخواست بداند: «این ذرات چه طور هوا را به هم میریزن؟» روی کاناپه نشست. شاید آن قدر ترسیده بود که نمیتوانست بیرون را نگاه کند. تک تک چراغ خانهها روشن بود. صبحی کاذب دمیده بود.
هلن قرص و محکم کنار پنجره نشست. گفت: «میگن الان چندین ساله که هر بار «کراکاتو» میشه این اتفاق میافته. خاکسترش اون قدر غلیظه که تا سه روز هوا عین قیر سیاه میشه.»
ـ «اما اتفاق خاصی نیفتاده. نشنیدم بگن اتفاق ناجوری میافته.»
ـ «مگین خطری نداره. فقط از خورشید خبری نیست دیگه.»
ـ «میری مدرسه؟»
ـ «گمون نکنم. توامروز باید بری سر کار؟»
ـ «نمیدونم.»
هلن که به خود میلرزید زل رده بود به تاریکی. جوانها سر کوچه زیر چراغ برقهای خاموش پلاس بودند. بعضی از آنها، که مشعل و چراغ قوه در دست داشتند، میخندیدند. با اینکه همه به هم ریخته بودند و توی پیاده روها انگار جشن و پایکوبی به راه بود و هر جا که نگاه میکردی ماشین پلیس میدیدی کمترینین آدم پا به سن گذاشتهای پا بیرون گذاشته بود. در آپارتمان آن دست خیابان هلن متوجه زوجی شد که داشتند زیر نور شمع صبحانه میخوردند و در زیرپا، جلوی ساختمان، یک پیر زن روس با پسرش دست در دست ایستاده بودند و با آن کلاههای خزی که کمابیش سر و رویشان را پوشانده بود به آسمان زل زده بودند.
ساعت نه صبح بوداما هوا به اندازه یک جفت چشم سیاه تاریک بود.
هلن گفت: «نترس. چیز خاصی نیست. نگران نباش.»
به لوئیز که روی کاناپه نشسته بود نگاه کرد؛ به لوئیز دختر مو بور عزیزش که داشت لکهای را روی میز قهوه خوری پخش میکرد. با اینکه جای نگرانی نبود؛ لوئیز گریه میکرد از اینکه کاری از دست کسی ساخته نبود.
روز دوم چه کار کردند؟
با دوستانشان تماس گرفتند. تنهایی را تاب نمیآوردند. هلن گفت که حس میکند انگار زمان جنگ است و در خانه مادر بزرگش است و خانهها تاریکاند و صدای غرش هواپیماهای نظامی از ساحل کالیفرنیا میآید و قرار است اتفاق بدی بیفتد. همین شد که دوستانشان را برای ناهار دعوت کردند و با هر چه که در خانه داشتند غذایی پختند. بنا به دلیلی نامعلوم جرئت بیرون رفتن نداشتند. با این همه، چراغهای خیابان روشن شده بودند و با زیاد شدن تیرگی هوا از ازدحام جوانها کم شده بود. لوئیز با آرد قلهای آتشفشانی ساخت، تخم مرغ در آن شکست و پاستا درست کرد. بیهیچ حرفی این کارها را میکرد. آرد طوری در هوا پخش میشد که گویی لوئیز داشت در آن بذرافشانی میکرد. هلن گذاشت یخ مرغ آب شود و بعد کبابش کرد. بعد چون حس کرد که ممکن است مهمانها زیاد باشند یک مرغ دیگر کباب کرد.
ظهر بود که هلن از اتاق نشیمن صداهایی شنید. لوئیز بود که داشت پردهها را میکشید. لوئیز دیگر قبول کرده بود که چون اهل آلیوت نیستند نمیتوانند تاریکی مدام را تحمل کنند. صدای کشیده شدن کبریت که به گوشش رسید تو گویی خاطرش آسوده شد. شمعها روشن شدند.
فقط دو نفرامدند. اولی یکی از همکاران قدیمی هلن در کالج بود و دومی یک هنرمند نقاش عصبی و در عین حال دوست داشتنی که لوئیز در انجمن هنرمندان با او آشنا شده بود. هر دو هم صحبتیهای خوب و معقولی در مهمانی بودند؛ گرچه اصلا با آن روز جور درنمیامدند. هر چه بود هلن و لوئیز از تنهایی درآمدند. به خودشان کهامدند دیدند که صدای خندهشان بلند است و دارند جام از پی جام مینوشند و گوش به زنگ کسانی هستند که هرگز نیامدند. آنچه در آن بعد از ظهر آرامش معنی میداد حکم رفع تکلیف را پیدا کرده بود.
همکار هلن، که استاد ادبیات دوره ویکتوریایی بود، با آن سبیل جو گندمی پر پشتش گفت: «میگن قراره همه چی جیره بندی بشه.»
لوئیز پرسید که چه چیزهایی قرار است جیره بندی شود.
مرد گفت: «گاز، مواد غذایی و گوشت. درست عین زمان جنگ.» منظورش جنگ جهانی دوم بود. «کسی چه میدونه. حتی شاید نایلون. نه، هلن؟»
هلن موافق نبود. با لحنی که نشان میداد برای شرکت این مرد متشخص متاسف است، گفت: «این دیگه مسخره است.»
پردهها که کنار میرفت آن سیاهی عجیب و غریب به داخل هجوم میآورد درست مثل سربازان رومی که در مقابل ژنرالهای ظفرنشان رژه میرفتند هر از گاهی مرگ را در خاطرشان زنده میکردند.
لوئیز گفت که چیزی از جنگ به یاد ندارد.
زن نقاش در مقام توضیح درآمد که: «به نظر من اونا یه کاری کردن.» و این حرف مو بر اندام همه راست کرد.
هلن فوری پرسید: «کیا؟ چی کار کردن؟» لوئیز چشم و ابروامد.
زن نقاش کمی جا به جا شد و دست بند و النگوهایش را روی میز کشید و گفت: «یه کاری کردن و به ما نمیگن.»
پیرمرد روی مرغش نمک پاشید. مرغ دوم دست نخورده و حاضر واماده در آشپزخانه بود. «منظورت بمب اتمه؟»
ـ «آزمایش هستهای، بمب اتم... چه میدونم. اصلا ولش کن. من مطمئن...»
لوئیز گفت: «آزمایش هستهای؟»
همان وقت صدای غرش به گوش رسید. ناخودآگاه به سمت پنجره هجوم بردند. هلن از بس برای باز کردن پنجره عجله داشت دستش به گلدان سفالی کوچک خورد و آن را انداختاما هوای گرگ و میش آن روز بعد از ظهر آن قدر توجه همه را به خود جلب کرده بود که کسی صدای بلند شکسته شدن گلدان را نشنید. چراغهای خیابان خاموش شده بودند و حالا فقط صداها گواه زنده بودن شهر بود.
چرا خاموشی شده بود؟
معلوم نشد. شاید بار شبکه زیاد شده بود. شاید فیوزی در ایستگاه برق پریده بود. هر چه بود، مردم را ترسانده بود. خاموشیها شروع شده بود. برق جیره بندی شده بود و این یعنی اینکه بایست در مصرف برق صرفه جویی میکردند. لوئیز و هلن روزی دو ساعت آن هم درست سر ظهر برق نداشتند. کمی زندگیشان فرق کرده بود. نه چراغی روشن میشد نه ساعتی. فقط چراغ قوه روشن میکردند و شمعی که آب میشد. روزهای اول وحشت به جان آدم میافتاداما چند وقت بعد همه عادت کردند. یاد گرفته بودند بیخودی در یخچال را باز نکنند و سرمایش را هدر ندهند. یاد گرفته بودند پنجرهها را بسته نگه دارند تا گرمای داخل خانه بیرون نرود. شهردار میگفت: «این وضعیت موقتی است و ما در تلاشیم تا این دوره زمانی طی بشود.» شهردار هر وقت از تارکی یاد میکرد توضیح میداد که منظورش آسمان بدون آفتاب است.
همان وقت که صدای شهردار داشت از رادیو پخش میشد چشم هلن به لوئیز افتاد و ماتش برد. یادشامد بچه که بود گاهی اوقات قصه در کتابهای با صحافی قدیمی پر از عکسهای تمام رنگی خیلی زود توی خاطرش نقش میبستاما این تصویر چیز دیگری بود. قبلا نمونهاش را ندیده بود. تصویری از نیم رخ زنی بیحرکت با موی سفید برفی، چهرهای شبیه پیوریتنهای پیر اخمو و چشمهایی با برق شیطانی که با دستش دسته صندلی را محکم در مشت گرفته و دهانش باز شده تا با کسی حرف بزند که در اتاق حضور ندارد؛ تصویری فراتر از یک نما.
هلن گفت: «لوئیز؟»
تصویر محو شد. لوئیز رو به او کرد. چشمکی زد و گفت: «دوره زمانی یعنی چی؟»
نویسنده: پوریا(شنبه 89/11/16 ساعت 2:32 عصر)