چرا رفقای شفیقشان اصلا نیامدند؟
ترسیده بودند. همهشان چشم به راه بودند تا کسی پیششان برود. در تاریکی نشستند، زیر نور شمع کتاب خواندند و مثل بید به خود لرزیدند، چشم به راه دوستان دوختند و قدم از قدم برنداشتند. جوانترها کجا این حال را میدانند!؟
چه وقت تصمیم به رفتن گرفتند؟
دو هفته بعد از اینکه ولوله افتاد. لوئیز و هلن آن شب رفته بودند شهر تا شام را بیرون بخورند. از همان لحظه اول، که اولین روز تاریکی بود، وقتی پایشان را بیرون گذاشتند هنوز خاطرشان جمع نبود که کارشان درست یا نه. شاید نشستن در خانه، زیر نور چلچراغ، رو به روی آینه و خندیدن به ریش مردمی که دست به دامن اغنیا میشدند از سبک سری بود. لوئیز حس میکرد همه باید ماتم بگیرند.
به همراهانشان سر میز شام، که دوستشان پیتر و زن وکیل لوئیز بودند، گفت: «آینهها رو باید پوشوند. شالها را باید پاره کرد. نظر شماها چیه؟ من که میگم باید مراسم عزاداری راه انداخت.»
پیتر گفت: «اگه آینهها رو بپوشونیم، اون وقت دیگه چیزی برامون میمونه.» این مجرد شوخ طبع از آن دسته آدمهای با مزهای بود کهامثالش فقط در فیلمهای قدیمی به چشم میخورد. به رغم زندگی مشکل پسندانه و تو در تویش تو گویی دلایل قابل قبولی برای وادادن در برابر خانمها داشت و به رغم ریش مدل ویکتوریایی جو ـ گندمیش و چین و چروکی که حالا دیگر روی پیشانیش برای همیشه جا خوش کرده بودند هنوز حال و هوای پسرانه خودش را داشت. مثل بازیگر جوان نوشکفتهای بود که در اوان پیری هم معصومیت فطری خود را حفظ کرده است.
وکیل سرش را جنباند. موهایش روی نوری که از عینکش برمی خواست پخش شد؛ نوری که بر همه چیز، بر کارد و چنگال، بشقاب، ظروف بلوری، گوشوارهها و زیورآلاتش پرتو میانداخت. زیبایی این زن در وصف نمیآمد. به پرندهای از نوع نادر میمانست که شاید آخرین بازماندهاش بود.
شوهرش گفت: «ما یه دوستی دارم که کوره.» دانشمند بود؛ فیزیکدانی که با لیزر سر و کار داشت.
هلن، به خودش کهامد، دید زده است زیر خنده. «وای! هیچ به کوری فکر نکرده بودم. آدمهای کور خوشبختند، نه؟» با حواس پرتی جرعهای از لیوان شراب لوئیز نوشید. لوئیز نگاهش کرد.
شوهر با لحنی جدی حرفهایش را از سر گرفت. خیلی جدی بود؛ پر از هیجان. «میگه کاری ازش برنمیآیداما این از خودخواهیه. این زن میگه وقتی یادش میکنه نابینا است از خودش متنفر میشه. با این همه، به نظرش خیلی جالبه که بقیه فکر میکنن دنیا داره تموم میشه چون این دنیا مال اونم هست.»
لوئیز گفت: «نمیتونه دنیای اون باشه چون میتونه ادعا کنه نه خورشیدی به چشمش دیده و نه سیارهای و نه...»
ـ «دنیای اونم همین دنیاست.»
پیتر ابرو بالا انداخت.
لوئیز گفت: «احمقانه است. متاسفم فرانکاما حرف من درسته.»
وکیل دستش را روی مچ دست لوئیز گذاشت. «جدی نگیر، لوئیز.»
لوئیز رو به دوستش کرد. «هلن؟»
در یک آن دور و برشان پر از خرده شیشه شد. بیشتر از صد مرد جوان در خیابان میدویدند و... مثل این بود که مشعل و فانوس روشن کرده باشند. شکی نبود که در خیابان آتش به پا شده بود. مشتریان رستوران از جایشان بلند شده و همگی رفته بودند در انتهای رستوران ایستاده بودند. همه چیز یک دفعه اتفاق افتاد بود و بیخودی هم طول کشیده بود. نمیشد از اتفاق خاصی حرف زد. لوئیز فقط یادش بود همین که از ترس و وحشت خلاص شد با هلن و بقیه چسبیده بود به دیوار؛ در یک دستش دستمال سفره و در دست دیگرش چنگال. زبان در دهانش نمیچرخید. به خودش گفت: «چه زن بیمصرفی هستم من!»
آن شب را در خانه وکیل گذراندند و روی تشکهای بادی خوابیدند. پیتر روی کاناپه اتاق پذیرایی خوابید. از بیرون صدای آه و ناله ضعیف غوغاییان خیابانی میآمد. تو گویی آن را به یوغ تادیب کشیده بودند.
هلن دوستش را بوسید و به نجوا گفت: «انگار جنگ کهکشانها است.»
ـ «توی عمرم هیچ وقت این قدر احساس پیری نکرده بودم.»
ـ «دست بردار. تو فقط پنج سال از من بزرگتری.»
ـ «اون شعر بایرون رو شنیدی؟»
ـ «بگیرید بخوابید. فردا معلوم میشه چه خبر بوده. اگه دیدیم اوضاع بیریخته، با ماشین میریم نیتن.» این صدای پسر لوئیز بود.
لوئیز به آرامی گفت: «من خوابی دیدم که اصلا بهش نمیاومد خواب باشه. انگار آفتاب خاموش شده بود و ستارهها... یه چیزهایی. یادم نمیاد.»
ـ «خوابی دیدم که اصلا بهش نمیاومد خواب باشه... این دیگه چی بود؟»
ـ «هیس.»
صبح که شد اوضاع همانی بود که بود. آنها هم گذاشتند و رفتند.
هلن و لوئیز چه طور با هم آشنا شدند؟
پیش از اینکه صمیمی بشوند دو بار هم دیگر را دیده بودند. اولین دیدار مربوط به زمانی بود که خیلی جوان بودند، حول و حوش بیست سالگی، و هر دوشان در مدرسهای دخترانه در ایالت کُنه تیکت درس میخواندند. مثل همه زنهای جوان آنها هم دوره گذرای علاقه به هم جنس را از سر گذراندند و پس از کمی بوس و کنار فراموش شد. بار دومی که باز هم دیگر را دیدند به خیلی سال پیش برمی گردد. حالا دیگر لوئیز با هرولد فاستر، آهنگساز، ازدواج کرده بود و آن دو یک دیگر را در دانشکده هلن موقع اجرای جمع آوری اعانات دیده بودند. هلن ژاکت و شلوار پولک دوزی به تن داشت و خیره شده بود به زنی با لباسهای صورتی که اگرچه به ظاهر با آن مرد قد بلند ترش رو به بحث و مشاجره افتاده بود؛ لبخندهای ملیحی هم میکرد. هلن طوری چشم دوخته بود به این زن که گویی خاطرهای بزرگ را در او زنده میکرد. عاقبت لوئیز چرخید، یکه خورد و در لحظهای که نفس در سینه حبس میشود چشمش توی چشم هلن افتاد. بفهمی نفهمی به نظر هلن این طورامد که لوئیز چیزی نورانی و چشمگیر در دستش دارد؛ چیزی مثل انگشتر نقرهای. همین موقع رییس دانشگاه صحبتهایش را شروع کرد. سخنرانی که تمام شد هلن خبردار شد که لوئیز با شوهرش به خانه رفته چون حالش خوب نبوده. آن پیرمرد ترش رو هنوز سرجایش بود.
دیدار سوم در خیابانی در شهر نیویورک اتفاق افتاد. زمستان بود و سوز سرما پوست از تن آدم میکند. برگ درختها رنگ باخته و قهوهای شده بودند. درختهایی هم که تابستانها بر خیابان سایه میانداختند به کلی عوض شده بودند. همینها باعث شد تا هلن هنگام قدم زدن در خیابان دوم با خودش فکر کند مثل زنی شده که دیگر حتی از گرفتن تاکسی ناتوان است، جلوی ماشینها دست و پایش را گم میکند و توی خیابان از جوانترها تنه میخورد. خودش را چنین زنی میدید؛ آدمی پیر و دگردیس شده در یک بالاپوش پیچازی قهوهای. نور خیابان عوض شد. ماشینی به سمت راست اوامد. هلن خودش را نباخت. بعد لوئیز را دید.
لوئیز اولش هلن را ندید. یک ژاکت پشمی سفید بلند با دکمههای زینتی به تن داشت و گوشهای ایستاده بود و یک دسته گل سوسن، که دیگر مال این فصل نبود، دستش بود و میخواست تاکسی بگیرد. لوئیز ریزنقش، که آستینهای ژاکتش از دستهای کوچکش بلندتر بود، حالت پیشخدمتی را داشت که میخواست زنگ وقت شام را در اتاقی دور و دراز به صدا درآورد. دل آدم به حالش میسوخت. هلن صدایش کرد.
لوئیز صدایش را نشنید یا، به احتمال قوی، به ذهنش خطور نمیکرد کسی در خیابان دوم با او سر صحبت را باز کند.
با صدای بلندتر: «لوئیز! تو کجا؟ اینجا کجا؟»
لوئیز سر برگرداند. با خودش فکر میکرد که چه دنیای عجیبی است. چه قدر زیرپوستی همه چیزش عوض میشود. بعد چیزی از پر شال خود رو میکند؛ چیزی که انگار همیشه همراهت بودهاما تو حواست نبوده و چه قدر شبیه آدمها است وقتی چهرهای به تو نشان میدهد که تو گویی در یادت بوده و با او در یک مهمانی کسل کننده هم صحبت بودهای. انگار در حافظهات مانده تا تو را آزمایش کند و حالا از راه رسیده؛ همان آزمایشی که سالها در انتظارش بودی.
گفت: «هلن.» بیآنکه تعجب کرده باشد. رنگ به چهره نداشت و چین و چروک ایام بر آنجا خوش کرده بود. همان چهرهای که زمانی به زمین و زمان فخر میفروخت. دیگر از آن لبهای عنابی روشن، که وجنات یک معلم مدرسه شبانه روزی را به آدم میداد، خبری نبود. جای همه آنها را اندکی چاقی گرفته بود. تصویر مبهمی بود از زنی که خیلی سال پیش هلن با او وعده کرده بود. دیگر دلش نخواسته بود آن زن را ببیند؛ همان زن احمقی که از او روی برگردانده بود و با مردی خیلی بزرگتر از خودش ازدواج کرده بود. بعد در یک مهمانی رسمی مثل زنهای سبک سر آن لباس صورتی را پوشیده بود. حالا دیگر سنی از هلن گذشته بود و نمیتوانست بیمی در دل نسبت به چنین زنی داشته باشد. هر چه که بود از آن زن حالا خبری نبود. حالا فقط این زن، لوئیز، رو به رویش بود؛ اینجا در پیاده رو با یک دسته گل و چهرهای که ذرهای شگفتی در آن دیده نمیشد: «هلن.»
ـ «این گلها واسه کیه؟»
ـ «واسه خودم». خندید. «چه قدر الکی!»
یک ماه بعد لوئیز به آپارتمان هلن اسباب کشی کرد. خودشان را برای هم توضیح نداند. وقتی دوستان به شکل خصوصی از آنها میپرسیدند که چه طور شد این قدر ناگهانی هم دیگر را پیدا کردند و به هم رسیدند طوری رفتار میکردند که آدم فکر میکرد از مدتها پیش مقدر بوده چنین بشود.
البته بعدها در میان این خاطرهها آنها همیشه یک چیز دیگر را از برابر دیدگان خود برنمیداشتند. اصلا فکر کردن به آن کار مسخرهای بود. به این میمانست که آدم یادش باشد باید نفس بکشد یا به قلب یادآوری کند که وظیفه دارد میزان مشخصی از خون را تلمبه کند. در هر خاطره آنها خورشیدی کم فروغ سوسو میکرد.
نویسنده: پوریا(شنبه 89/11/16 ساعت 2:33 عصر)