سرد عین سنگ
درست پس از نیمهشب در هزار متری اینجا و یک خانه روستایی در جاده بیرون از شهر جایی که یک قاتل زنجیرهای زن قربانی را گیر میاندازد، جیغهایش در دستهای پوشیده در دستکش قاتل خفه میشود، در انبوه برفی که تا چشم کار میکند تلنبار شده، صدای عــوعـــوی سگها در امتداد هم از انبار کاه و جو به گوش میرسد و در گوشهای از حــصار جایی که پرستاری قدم زنان از سرکار به خانه میرود، جایی که انبار الوار درسـت جایــی قرار گرفته که مستی ناگهان بیهوش شد و بعد از دو روز نجــــات پیدا کرد مجبور شدند هر دو پای او را ببرند...
، جایی که رودخانه آرام گـــــرفته و یکی از نجات یافتهها چهارده ساعت دوام آورده بود هنوز در اغماست، به ستارههایی که میلیاردها کهکشان کنارشان افتاده مینگرد و در پس یخ در بهشت لیموناد و گرد رُز، از خط افق شمالی اتومبیلی نزدیک میشود در امتـــــداد همین جاده به سرعت پیش میآید تا زمانی که قلبت تیر بکشد تقریباً در امانی .
تامس هاردی مثل باران بود
قبلاً تو این خیابون بودم. یوری بود. دیرم شده بود. عجله داشتم. نیمساعت تاخیر. شاید هم گمشده بود. فکر کنم تو آپارتمان 1008 شماره 70 زندگی میکرد. وقتی رسیدم هیچ اتفاقی نیافتاد. اولاً دیر بود و عذرخواهی کرد و آرام گرفت بعد هم حمایتی نبود (چطور میشد هر دومون همزمان آماده نشده باشیم؟) بعد نوبت تلفن بود که خبر برادرش را بدهد، گوشی را که گذاشت زد زیر گریه و با هم حرف زدیم و من رفتم. بعد از مراسم تشییع جنازه ما نسبتا سعیمون رو کردیم اما نشد که نشد. یوری طوری رفتار میکرد که پنداری 100 دلار در بانک پسانداز کرده بود. یوری فقط اونو میخواست و من، خب گمان میکردم راجع به اون یه جفت کفش خیلی مشتاق بود مدلهای زیادی هم توی مغازهها و ویترینها دیدیم و پا کردیم که فکر میکنم به پامان نمیخورد. (جالب اینکه استعارهی او به بانکداری و مال من به و کالا بود). حالا من برگشتم به همین خیابون و تقریبا همونجام. تازه باید از خیابون رد میشدم که من صدای نی انبون بلند شد. یکی از دل و جیگر و پیاز ادویهی ناهار حرف میزد) یعنی تظاهرات کهنه سربازای جنگ ویتنام بود و یوری اول همه، روی صندلی چرخدار نشسته و دست تکان میداد، و عوض دلقکها دخترهایی با لباس چسبان شکل دولفین بیدست و پا بودند که برای جمعیت آبنبات پرت میکردند که بیدست کار مشکلی بود خودشان بهم میگویند. برای برادران سرباز هم قطار و بعد زخمهای من رو با پارچه لطیفی محکم بستند، بدون دست و بدون پا. فقط میتونم حرف بزنم.
نویسنده: پوریا(پنج شنبه 89/12/12 ساعت 9:30 عصر)