قسمت اول
ولضالین...همینجور بیکار آنجا نشین بچه. بیا یک فاتحه هم تو بخوان . خدابیامرز اگر بود حالا دو تای تو سن داشت . بیچاره رفت زیر خروار خروار برف . توی کوههای کردستان .
ولایت ما همین یک شهید را دارد . عکسش هم روی تابلو سر جاده هست . تابلوش زنگ زده البته، قیافش را برده . چوپانی می کرد برای مردم . همان وقت ها با هم رفتیم پاسگاه و خودمان را معرفی کردیم. آخرهای جنگ بود . رییس پاسگاه با دو تا سرباز رفته بود خانه حاج آخوند که : هر خانه که سرباز فراری دارد ، جیره قناتش از همین حالا قطع می شود .
جای یک گلوله هم مانده بود روی تیر های سقف که حاج آخوند می گفت یکی از سربازها در کرده همان وقت.
توی همان آموزشی جفت پوتین های نو را تاخت زدم با یک پوتین کهنه زیپ دار ویک فشنگ جنگی . ژ3 هم که خودت می دانی چه نامردی ست . فقط استخوان ساق پام ماند و باقی هر چی رگ و پی بود با خودش برد بی صاحاب.
جنازه اش را که با لندرور آوردند جلوی خانه شان ، همین جور شل شل یک سر تابوت را گرفتم و پایین گذاشتیم. ملافه پس رفته بود . صورتش کبود بود و انگار هنوز یک سوزی بزند توی صورتش ، دور چشم هاش را چروک کرده بود.
یک گروهبانی هم جلو ماشین نشسته بود که ریش تیزش را خیلی وقت بود نتراشیده بود . توی مسجد هم همه کاسه حلیم را با نان خورد . می گفت بالای سنگرشان بیست متری را توی برف و یخ چاه زده اند تا رسیده اند به سقف سنگر . ایرانیت های روی سقف را که باز می کنند سه تایشان سه کنج سنگر زانو به بغل تمام کرده بودند و یک برگ وصیت هم سنجاق کرده بودند سر آستین شان . این هم ولایتی ما هم وسط سنگر دمر بوده و و یک برگ کاغذ امتحانی هم زیر دستش. عین این بچه ها که مشق می نویسند . یک استواری هم بوده انگارکه با بیسیم اول سراغ قاطر را می گیرد از گروهبان که : زنده است یا تلف شده . باباش را دیدم که با انگشت رد گلهای قالی را گرفته بود و همان وقت با دو تا انگشت محکم زد روی پیشانیش .خب معلوم است دیگر. قاطر را هم می بردند توی سنگر که گرمشان بشود.
وقت فاتحه خواندن هم آدم آدامس نمی جود ، شازده . مرده حرمت دارد برای خودش. حالا هم بلند شو راه بیافتیم . باران دیگر به پت پت افتاده .
راستی تو تا به حال دریا را دیدی ؟ همین سر صبحی آمده بود در خانه . تو خواب بودی روی تخت . یک چیز هم توی دلت داشت شرشر می کرد . اگر همان دیشب دو تا سیب زمینی را خالی گاز زده بودی آنجور خواب را به من وخودت حرام نمی کردی . بس که از گشنگی قلت زدی روی آن تخت شکسته .
می دانی ، هر بار که این دریا کاری دارد باهام از پیش ملتفتش می شوم .
نشسته بودم پای تخت و و داشتم چسب می ریختم پشت نگین همین انگشتر شرف شمس ، که یکهو ول کردم و رفتم پرده را زدم کنار ، دیدم همان یارو که یکی از ابروهاش سفید است خم شده دنبال ریگی که بزند به شیشه اتاقم .
گمان کنم دریا این نره خر را فقط برای همین که بگردد خرده سنگی پیدا کند و بزند به شیشه کسی ، دنبال خودش می کشد این طرف ، آن طرف. وگرنه همیشه دریا خودش می نشیند پشت فرمان آن شاسی بلند زرد رنگش . با آن ماهی مسی که آویزان است از آیینه جلو. گمان نکنم هیچ مردی دستی بهش رسانده باشد .
بس کن این چسناله ها را . باید برسیم پای آن دیوار ها . چراغ قوه را که بیندازی شاید دیده بشود . قبرهای کهنه بیشتر آنطرفند. بیل ات را هم نکش روی سنگ ها . بینداز روی دوش ات . این چیز ها را باید خودت بلد باشی ، بچه ..
همان روی پله ها قی چشمام را مالیدم و در را باز کردم . دریا جلوی در بود . ابرو سفید هم داشت وسط کوچه یک چیزی را با پاشنه پا له می کرد .
همیشه اینجوری بود که می رفتم و می نشستم روی صندلی جلو، کنار دستش . دریا که حرف می زد خوب گوش می دادم و گاهی تلنگری می زدم به ماهی که دور بردارد برای خودش وکیفش را ببرد . یک بوی خوشی همیشه توی ماشینش هست که آدم را بد جور فکری می کند دستش را بند یک جایی از دریا بکند . چشم می کشیدم به همه جای دریا . اما همه کیفش بین دندان ها ست . توی لثه هایش که بنفش است . انگار که پیش پای تو اناری را با پوست گاز زده باشد .
لبات سوخت ، مگه نه ؟ همین که آتش سیگار برسد به آن خط طلایی دیگر باید بیخیالش بشوی . از آن به بعدش می سوزاند .
یک زنی بود توی ولایتمان ، قبرش باید همین ورها باشد ، دیده بودم که سیگار می کشد . می نشست روی سنگ جلوی خانه اش و پک های ریز ریزی به سیگار می زد و خاکسترش را جوری می تکاند که انگار چاک سینه اش زیر سیگاری باشد . جوان بود . هم سن و سال تو . چشم هاش یکی آبی بود یکی سبز پر رنگ . یک شب هم خودش را آتش زد . با یک چار لیتری نمی دانم نفت یا بنزین . زده بود به بیابان . طرف آن کوره کهنه ها . جنازه اش را بعد چند روز که آب قنات پایین افتاد از توی کاریز بیرون کشیدند .
خب من هم همین را می گویم . که شوهرش این همه وقت حرفی بروز نداده . همان روز گرفتن بردنش و چند روز بعد هم ولش کردن . حالا هم راست راست می چرخد و تریاکش را می فروشد مردک ....
نویسنده: پوریا(شنبه 90/3/21 ساعت 7:7 عصر)