سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اشعار و داستانهای عاشقانه
  •   این گوره خرها فرق دارند با همه جا
  •   

     قسمت دوم

    وقتی می کشیدیمش بالا ، نه انگار که آدمیزاد بود . بس که سبک بود . جنازه که به روشنی رسید  همین پای ناقصم روی خاک سر خورد . یک دستم را انداختم بهش که توی سینه هاش فرو رفت . پوک بود . عین سیب زمینی که گذاشته باشی زیر خاکستر . درازش کردیم روی همان تپه . لبهاش جوری آب شده بود که انگار از چیزی همین حالا ذوق کرده باشد . همان سالی بود که  همه درختهای توت این حوالی توت های ترش دادند. گفته بودم بهت  چکمه بپوشی که مثل حالا تخت کفش ات نشود سه من . بنشین با سر کلنگ گل ها را بگیر .  

    چه باران ببارد ، چه نبارد کفش های ژاشنه بلند دریا همیشه برق می زند.. پرسید کارو بارت چطوری هاست . هنوز توی باغ وحش مشغولی ؟ گفتم دیگر مثل سابق نه . می گردم توی  همین دهات اطراف و اگر شانس بزند و چشمم بخورد به الاغی  قاطری ، چیزی که  لنگ باشد و زوارش در رفته باشد ، معامله اش می کنم  و می فروشم به باغ وحش تا شقه شان بکنند و خوراک همان چند تا نره شیر ریقو بشود . راستی ، یادم باشد چند تا بلیط هم بدهم به تو که بروی باغ وحش قفس میمون ها را تماشا کنی که چطور با هم عشق می کنند .  

    می دانی ، دریا از آنهاییست که اگر چاق نبود خوشگلی اش اصلن به چشم نمی آمد. اولش که گفت خیال کردم مرده ی جانوری ، چیزی را می خواهد . می دانی که دامپزشک است . جنازه یک آدم را می خواست که قدیمی باشد . گفت بیرونش که کشیدین ، ببرید خانه تا بیایم سراغش و دست برد به صورتم و چیزی را تکاند. از روی جدول که پرید همه تن اش لرز لرز شد زیر آن مانتوی چرم بلند . از زن و مردش دیگر حرفی نزد . اگر هم گفته بود مثلن زن باشد ، همانجا می گفتم نه . معذوریم خانوم جان .رسم ندارم به زنده و مرده زن جماعت دست دراز کنم .

     حالا تو چرا اینقدر زود وا می دهی ..نمی بریمش که دراز به دراز پهن اش کنیم زیر تخت . فکرش را کرده ام . با طناب از همان پنجره زیر زمین می دهیمش پایین . سر طناب را هم می گذاریم زیر آن گلدان فیل توس. تازه اگر قرار باشد نیایی خانه من ، می خواهی چه غلطی بکنی زیر این باران . مگر بروی توی طویله گورخرها و زیر پایشان بخوابی .

    دم ظهری با موتور آمدم و یکی از قبر ها را نشان کردم . کهنه بود . طرفش را نمی شناختم . یک لاستیک هم گذاشتم  روی همان یک تکه سنگش . پای آن دیوار است . چراغ که بیاندازی شاید معلوم باشد .  نترس . با ما کاری ندارند . خودم همان اول که آمدیم ملتفتشان شدم . حتمن آمده اند حالا که کسی نیست یک نفر را خاک کنند . از سر ناچاری و نداری نصفه شب می آیند ننه باباییشان را خاک می کنند و یک نشانه هم می گذاردند برای خودشان . از وقتی شهر آمده تا بیخ قبرستان ، برایش مامور گذاشته اند . امروز و فرداست که نصفش را هم بکنند پارک تا مردم بیایند و تخمه بشکنند و لب بگیرند و بشاشند بهش و هیچ نشانی هم برای قبر ها نگذارند . 

    یکی همین ایرج که حالا قبرش گم شده . تازه یک سالی بود که معلم شده بود . هر کی می خواست باغش را تازه کند می داد اولین نهالش را ایرج بگذارد توی گود . دستش سبک بود . همان بالای مدرسه اتاقی داشت که توش پر بود از کتاب و فنچ . فصل انگور که بود برایش چند خوشه ای توی مشما می بردم . تعارفم می کرد روی صندلی های چوبی اش بنشینم و برایم توی فنجان های ریز قهوه تلخ میریخت .قندانی هم در کارنبود . می گفت بدهم پایم را جراحی پلاستیک بکنند  تا مثل پای اسب تنها یک قلم خشک نباشد . دکتر آشنا داشت .

    فنجان قهوه توی مشت اش گم می شد . می خندید و می گفت : اگر کسی به تورت خورد فقط این یکی پاچه ات را بکش پایین .

    یک بار هم برایش کشمش بردم توی کاسه که با چای خوردیم . یک جورهایی خل وضع می زد . برایم شعر می خواند . شعر نبود البته ...پر پرواز ندارم و حسرت درناها...

    چند وقتی مدرسه را سر خود تعطیل کرده بود . جایش یک معلم دیگر آمد از شهر. از همین هایی که کت چارخانه طوسی  دارند . هر بار که از جلوی پنجره مدرسه رد می شدم ، عربده اش هوا بود. مراقب باش پایت سر نخورد. خاک لامصب اینجا مثل باتلاق می کشدت پایین. ولی کارمان را عجب راحت کرد این باران . یک زور که بزنی سنگ قبر جاکن می شود .حالا بیا زیر سایه بان این یک مشت کشمش را بخوریم تا بعد . می گفتم که  این ایرج صدای خوشی هم داشت . شب اول ، دوم محرم بود . روضه حضرت مسلم را توی مسجد جوری می خواند که همان بچه ده ساله هم زار می زد . و هی بلند هم می خواند : هل من ناصر...هل من ناصر...

    بعدش هم که چراغ ها را روشن کردند ، راست رفت روی پله بالایی منبر و همان طور ایستاده داد می زد : خواهران و برادران دینی ، هر کس به اندازه لنگه کفشی که گم کرده دنبال من بگردد ، من را پیدا می کند ...و نمی دانم چه و چه . انگار که مثلا امامی را توی خواب دیده باشد ،  هی می گفت من نور را دیدم . بخوانید من را تا نشانتان دهم...که حاج آخوند پرید بین حرفش بلند که : لعنه اله قوم الضالمین و اشاره ای کرد و ایرج را کشیدند پایین . هر کسی هم هلش داد تا افتاد بیرون مسجد . برف هم که مثل چی می بارید . یک نامردی هم رفته بود جلوتر یک قفل ، به چه بزرگی انداخته بود به در اتاقش. حالا آن شب را کجا سر کرده بود ، خدا عالم است . روز بعدش با یک ترکه ایستاده بودم جلو در مسجد که بچه ها هجوم نبرند تو و بنشینند بالای مسجد که دیدم ایرج یک نمد انداخته روی دوشش و دارد می آید . یک کاسه هم دستش بود. توی مسجد نیامد. حاج اخوند از سر دیگ پایین آمد و کاسه اش را گرفت و برایش پر کرد . گوشت هم برایش گذاشت و آمد داد دستش. نمی دانم همان وقت ایرج چی زیر گوشش گفت که صورت مرمری حاج آخوند کبود شد . همانجا سنگی برداشت و انداخت سمت ایرج که  راهش را کشیده بود و داشت می رفت . تازه آنجا ها را شن ریزی کرده بودند. آن چند نفر دور دیگ هم  آمدند و چند تایی پرت کردند. ایرج اصلن سرش را نمی کرد زیر نمد . تا با این پای علیل آمدم که : گناه دارد . معلم است . ..ایرج رفت رفته بود .

     نه . خیلی وقت نیست که می شناسمش . گفتم که دامپزشک است توی دانشگاه . گاهی که دانشجوها را می آورد کسی را می فرستاد پی ام تا بروم دست بکشم به پوزه گور خر مریضی ، تا لگد نپراند و دریا با آن فنر بلند همه جای حیوان را نشان آن دختر پسرها بدهد و اگر کسی پرسید این ها چرا اینجوری اند بگوید : این گورخرها فرق دارند با همه جا ...

    خودم می دانم . می دانم که فردا روز، گرز می کنند آن جایم . اما دریا فرق دارد . برای دریا که باشد ...چند وقتی است که جانم قوت ندارد. نمی دانم شاید مال این آشغال هایی باشد که چند وقتیست می زنم . باید بدهم دریا معاینه ام کند .  شب ها گاهی که می زنم به پشت بام توی سیاهی بیابان یک نفر را می بینم که آتش گرفته  و همین جور می دود تا پشت آن کوره کهنه ها گم بشود ...

     

     



  • نویسنده: پوریا(شنبه 90/3/21 ساعت 7:12 عصر)

  • نظرات دیگران ( )


  •   لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • زندگی نامه یک دریافت کننده عضو
    برگِ دوم-پارههایی از رمان «دفتر خاطرات ثریا میم»
    برگِ اول-پارههایی از رمان «دفتر خاطرات ثریا میم» قسمت آخر
    پارههایی از رمان «دفتر خاطرات ثریا میم» قسمت اول
    داستان مسافر اتاق شماره 17
    داستان دونیمه(قسمت دوم)
    داستان دو نیمه(قسمت اول)
    داستان کلید
    یادی وحکاینی (قسمت دوم وآخر)
    یادی و حکایتی(قسمت اول)
    قسمت دوم داستان نیمه دوم
    داستان دونیمه(قسمت اول)
    نامه شهید عباس دوران به همسرش
    دانلود کتاب غروب جلال از سیمین دانشور
    دانلود کتاب مرگ در ونیز
    [همه عناوین(59)][عناوین آرشیوشده]
  •    RSS 

  •   خانه

  •   شناسنامه

  •   پست الکترونیک

  •  پارسی بلاگ



  • کل بازدید : 23223461
    بازدید امروز : 12
    بازدید دیروز : 38
  •   پیوندهای روزانه
  • n-4..swf - 38.5 Kb
    شعر و داستانهای عاشقانه [401]
    سیاسی ،اجتماعی [160]
    دانلود نرم افزار موبایل و غیره به صورت رایگان [218]
    [آرشیو(3)]


  •   فهرست موضوعی یادداشت ها

  • داستان[16] . داستان[2] . اتاق شماره 17,داستان,داستان عاشقانه,داستان اجتماعی,داستان زیبا . اهدای عضو.خاطرات یک دریافت کننده.اهدای عضو . خاطرات یه دریافت کننده عضو.اهدا کننده،دریافت کننده.خاطرات اهدا ک . خاطرات،دریافت کننده عضو.اهدا کننده.اهدای عضو.داستان اهدای عضو.خا . داستان ثریا میم,داستان ثریا م . داستان رنجیر عشق،عشق،داستان عاشقانه،داستان اجتماعی،داستان،داستان . داستان عاشقانه،داستان،داستان های اجتماعی،داستان های پندآموز . داستان غم انگیز،داستان،داستان یک دختر،داستان های غم انگیز . داستان لاستیک،داستان پنداموز،داستان زیبا،داستان عاشقانه . داستان,ثریا میم,داستان ثریا م,داستان ثریا . داستان,داستان عاشقانه,داستان اجتماعی,رمان . داستان,شعر,داستان اجتماعی,رمان,داستان های جالب, . داستان,مقاومت,عکس،کلید,پول,کارت اسکایپ,کارت ویزا,شارژ کش یو,پول، . داستان.گوره خر.کوره خر.داستان گوره خرها،خر ها،پوره،گوره،کوره خره . داستان،داستان عاشقانه،داستان اجتماعی . داستان،داستان کوتاه،داستان های قشنگ،داستان های آموزنده،داستان ها . داستان،داستان های عاشقانه،داستان های اجتماعی . داستان،نامه . دانلود کتاب سووشون،سووشون،سیممین دانشور . دو نیمه،نیمه،داستان دو نیمه،داستان،رمان . شهید عباس دوران،نامه به همسرم،نامه شهید عباس دوران . غروب های غریب.دانلود کتاب عاشقانه،کتاب غروب های غریب . مار،ماردرگلو،داستان،رمان،ماربازی،باری با مار،گلو،ماردر گلو،داستا . مرگ در ونیز،دانلود کتاب توماس مان،مرگ در ونیز،دانلود رایگان کتاب . نهایت عشق،داستان عاشقانه،داستان پندآموز،داستان عاشقانه . کتاب غروب جلال از سیمین دانشور،سیمین دانشور،دانلود کتاب غروب جلا .
  •   مطالب بایگانی شده

  • آرشیو داستان ها

  •   درباره من

  • اشعار و داستانهای عاشقانه
    پوریا

  •   لوگوی وبلاگ من

  • اشعار و داستانهای عاشقانه

  •   اشتراک در خبرنامه
  •  


  •  لینک دوستان من

  • PARANDEYE 3 PA
    سفیر دوستی
    .: شهر عشق :.
    شعر و داستانهای عاشقانه
    آرامش جاویدان در پرتو آموزه های اسلام
    مذهب عشق
    دهاتی
    دکتر علی حاجی ستوده
    برای سلامتی مهدی صلوات
    حاج آقا مسئلةٌ

    جوکستان ، اس ام اس ، جوک ، لطیفه ، طنز ،jok+sms

    ترانه سرا
    مرجع بازی های آنلاین
    جوک،عکس،SMS
    Free Links

  •  لوگوی دوستان من





































  •   اوقات شرعی
  • اوقات شرعی