این دخترک جلف! فکر میکند، از همه زیباتر است. یوهو، موهایش بعد از فر ششماهه، دوباره رشد کرده است. بعد هم این چکمههای کوتاهی که پوشیده است، خیلی احمقانه هستند. بهعلاوه هیچچیز نمیداند. او در مورد هیچچیز، اطلاعات ندارد.
همیشه وقتی پسر را میبیند، مثل هنرپیشهها موهای خود را به عقب میاندازد.
حتی یک آدم کور هم متوجه میشود که چه فیلمی میآید. بسیار خوب، قبول. او خیلی خوب میرقصد. بهتر از من. اعتراف میکنم. صدایی بسیار خوب و چشمهای زیبا دارد، اما دیگر این قیلوقال دائمی چیست؟ بعد از پنج دقیقه، اعصاب آدم را خرد میکند.
و مرد با او... ساعـتها حرف میزند. مخصوصاً به آنها نگاه نمیکند. نه، حالا دستش را دور گردن زن میاندازد. میخواهم از اینجا دور شوم! اما حتماً زن دوست دارد که من همین کار را انجام دهم. در این صورت پیروز شده است.
در دستشویی به آینه نگاه میکنم و چشمهای خود را زشت و مهوع مییابم. در هر صورت حالت تهوع دارم. دقیقاً حالا باید بیهوش شوم. به این ترتیب مرد متأسف خواهد شد که ساعتها با او گفتوگو کرده است.
حتی وقتی از دستشویی برمیگردم، مرد آنجا ایستاده است: «برویم؟»
سعی میکنم وقتی به او جواب میدهم: «اگر تو میل داری...» حتیالمقدور بیتفاوت جلوه کنم. در حالی که اصلاً نمیتوانم بگویم که چقدر خوشحالم. به در که میرسیم از او میپرسم، مشکل کریستن چیست.
«آه خدایا. چه آدم اعصابخرد کنی! وای...!»
زیر لب میگویم: «بهنظر من که خیلی مهربان است.»
نویسنده: پوریا(یکشنبه 90/4/26 ساعت 12:15 عصر)