زن گفت: چیشو دوست داری؟ آدم از فکر این که اون زیر چقدر چربی جمع شده حالش بد میشه. مرد دستش را کرد توی موهایش و سرش را خاراند. بعد همان دست را گذاشت زیر سرش و دست دیگرش را مشت کرد گذاشت روی دهانش. زن بلند شد ایستاد. مرد پاهایش را جمع کرد توی شکمش. زن میدانست که باید دور شود.
ظرفها را که آمد بگذارد توی سینک ظرفشویی سوسک را دید. قهوهای درخشان بود با شاخکهای بلند. فقط شاخکهایش را تکان میداد. زن یک لحظه خودش را کشید عقب و نگاه کرد به مرد. اما فریاد کمک خواستنش همانجا توی نگاهش تمام شد. رفت جلو و سوسک را نگاه کرد. ته دلش خالی شده بود و حس میکرد پوست تنش کش میآید. دست برد مایهی ظرفشویی را برداشت و خالیاش کرد روی سوسک. سوسک را توی مایهی ظرفشویی غرق کرده بود. منظرهاش شبیه ژلهای بود که اتفاقی توش سوسک افتاده باشد. سوسک فقط کمی خودش را تکان داد. بعد دیگر ثابت ماند. زن میدانست که در همان سکون خواهد مرد. گذاشتش به حال خودش که راحت بمیرد. رفت پیش مرد که هنوز زل زده بود به تلویزیون و سیخ نشست روی کاناپه. کشیدگی پوستش را هنوز حس میکرد و وقتی خواست حرف بزند دید آروارههایش را به سختی میتواند از هم بازکند. از لای دندانهایش گفت: یه سوسک تو آشپزخونه بود.
مرد همانطور که دراز کشیده بود از بالای سرش نگاهی به زن کرد و گفت: اینجا سوسک زیاده. خون دوید توی سر زن و از کشیدگی پوست خلاصش کرد. اما هنوز آروارهها قفل بودند. همانجوری از لای دندانهاش گفت: تو کی سوسک دیدی اینجا؟ مرد بی آن که نگاهش کند زیر لبی گفت: تو این منطقه از این چیزا زیاده. سوسک، موش... زن یک لحظه احساس کرد تانکهای تلویزیون دارند میآیند به سمت او و عنقریب است که از رویش رد شوند. پرید و کنترل تلویزیون را از جلوی مرد برداشت و خاموشش کرد. مرد نیم خیز شد و زل زد توی چشمهای زن. بعد دستش را دراز کرد که کنترل تلویزیون را بگیرد. زن کنترل را برد پشتش. وقتی شروع کرد به حرف زدن صدایش میلرزید. اگر دستهایش را نگرفته بود پشتش مرد میدید که دستهایش هم میلرزند. گفت: تو کی سوسک دیدی اینجا؟ من سه ساله اینجام این اولین باره. مرد همانطور دستش را گرفته بود جلوی زن. اما زن نمیخواست تمام کند. آروارههایش وقت حرف زدن میخوردند به هم و صدایش جوری در میآمد انگار یک نفر موقع حرف زدن آرام بکوبد توی دهانش گفت: این منطقه چیه؟ چرا هی میگی این منطقه این منطقه؟ مگه مال بابای منه؟ مگه من دستور ساختشو دادم. گدا تو خیابون میبینی میگی نگاه کن عجب منطقهای. سطل آشغال برگشته میبینی میگی. آدم معتاد میبینی میگی. کوفت میبینی میگی... حالا دیگر همهی بدنش داشت میلرزید و وقتی دید خودش هم دیگر نمیتواند کلماتی را که از دهانش بیرون میپرید بفهمد ساکت شد. مرد هنوز زل زده بود به چهرهی زن. زن میدید گوشهی چشمهای مرد کشیده شده. بارها وقتی انزجار او را از چیزی تماشا کرده بود همین حالت را توی چشمهایش دیده بود. احساس کرد چیزی توی سینهاش سوخت. مرد راست نشست. گفت: میدونی تو منو یاد کی میاندازی؟ شانههای زن فرو افتاد. مرد آمد نشست رو کاناپه و از دست زن کنترل تلویزیون را کشید. زن خودش را جمع کرد گوشهی کاناپه و منتظر ماند. مرد با کنترل اشاره کرد به صفحهی خاموش تلویزیون و گفت: آدمهایی مثل تو منو یاد همین آقای قذافی میاندازن. ابروهای زن رفت بالا. حالا حس میکرد میخواهد آن چیزی را که توی سینهاش سوخته بالا بیاورد. زبانش را کشید روی لبهای خشکیدهاش. از حرفهای مرد فقط یک جملهی دیگر را شنید. میگفت: اونم فکر میکنه داره به ملتش محبت میکنه که چسبیده بهشون...
عق که میزد احساس میکرد حالاست که گوشهایش پاره شوند. همهی هیکل خودش و کاناپه را استفراغ برداشته بود. معدهاش خالی خالی بود. اما باز عق میزد. مرد همهی دستمالهای جعبهی دستمال کاغذی را در آورده بود و گذاشته بود روی استفراغها و حالا بالای سرش ایستاده بود.
نمیخواست سرش را بلند کند و مرد را ببیند. بوی استفراغ پیچیده بود بینشان. وقتی مرد صدایش کرد هم سر بلند نکرد. داشت به چشمهای خودش فکر میکرد که حالا حتما سرخ سرخ بود. به آب دماغش هم فکر کرد که راه افتاده بود از کنار لبش پایین میآمد و با تلخاب دهانش قاطی میشد. مرد چمباتمه زد رو برویش. با فاصله. دستش را دراز کرد بگذارد یک جای بدن زن. اما انگار فوری پشیمان شده باشد دستش را پس کشید. سعی میکرد چشمهای زن را ببیند. برای همین هی شانههایش را میآورد پایینتر. آمد یک حرفی بزند. صدا وسط خلطهای گلویش گیر کرد. گلویش را صاف کرد. گفت: ببین. تو چهارچنگولی چسبیدی به یه بچه که تو شکمت مرده. من اون بچهام. بفهم!
زن زیر لبی گفت: گفتی اینا رو قبلا.
مرد صدایش را برد بالاتر: خب ولش کن. بندازش. زن سرش را تکان داد.
مرد نشست روی زمین بلکه چشمهای زن را ببیند. صورتش از تماشای منظرهی زن پوشیده در استفراغ ناخودآگاه به هم آمده بود. گفت: چرا باور نمیکنی؟ تموم بشه برای جفتمون بهتره. زن باز سرش را تکان داد. سرش گیج میرفت و دماغش از استفراغی که موقع بالا آمدن راه را اشتباهی رفته بود میسوخت. فکر کرد که دلش میخواهد بگیرد همینجا بخوابد. وسط همین لزجی استفراغ و بوی تندش. فکر کرد باید همین حالا بخوابد. برای همین سرش را بلند کرد. نگاه کرد به چهرهی درهم مرد و گفت: تو میخوای بری؟ و بعد صدایش را بغض شکستهاش لرزاند: اگه میخوای بری چرا همین حالا نمیری؟
قطرههای اشک راه کشیدند از کنار گونهاش با آب دماغش رفتند تا رسیدند به تلخاب دهانش.
نویسنده: پوریا(یکشنبه 90/6/6 ساعت 7:35 عصر)