از درز پنجره سوز میآمد و به هوای دم کردهی کلاس نیشتر میزد. پشت شیشه در آهنی حیاط مدرسه، بامهای سفالی آن طرف خیابان، و تکهای از آسمان خاکستری پیدا بود. باران همینطور یکبند میبارید و ریز هاشور میزد.
روی نیمکت اول، روبروی میز خانم معلم، تنگ دیوار نشسته بودم و هر کار میکردم حواسم جمع باشد، نمیشد. نوک انگشتهای پاهایم توی چکمههای لاستیکی از سرما گزگز میکرد. توی خیابان سیل راه افتاده بود. فکر زنگ تفریح دیروز راحتم نمیگذاشت.
خانم معلم کنار تخته و پشت به کلاس ایستاده بود. کلمههای سخت درسهای تا به حال خوانده شده را روی تخته مینوشت و بلند میخواند تا ما تکرار کنیم و بنویسیم. لابلای صدای رسای خانم معلم و صدای درهم و ناهمخوان بچهها گوشم پی صدای باران بود. مدادم روی خطهای آبی صفحهی سفید دفتر کژ و کوژ میرفت و نگاهم جایی بند نمیشد.
بغل دستیام، اعظم، مدام وول میخورد و کونهی آرنجش به پهلویم سقلمه میزد. گاهی که رویش را به طرف من میگشرداند، بوی آدامس خروس نشانی که میجوید به دماغم میخورد. ذرههای سفید گچ از روی تخته و تخته پاک کن نمدی خانم معلم به دور و بر میپریدند و روی روپوش ارمک سیاه اعظم و کلاه پوستی قهوهای مری مینشستد. معلوم نبود چرا بعضی روزها مری دوست نداشت کلاهش را سر کلاس از سرش بردارد. خانم معلم دو سه باری پرسیده بود. مری یا هیچ جواب نداده بود، یا گفته بود سردش است. خانم معلم هم دیگر پیله نکرده بود.
مری و خدیجه موسوی روی نیمکت همردیف نیمکت من کنار هم مینشستند. مری راست مینشست و هر بار که رو به طرفش میگرداندم، بیاختیاریک دو دقیقهای نگاهم روی دستهای سفید و نرمش میخکوب میشد. خدیجه موسوی که مثل همیشه وقت نوشتن قوز میکرد، دستهای سرخی داشت که از سرما و خشکی قاچ خورده بود. گاهی که دزدکی آستین وصله دار روپوشش را پشت لب میکشید تا مفش را پاک کند، دستش تا حاشیه دست مری پیش میآمد و زود دور میشد.
برای این که کمتر سقلمه بخورم، کمی به جلو خم شدم. خانم معلم تند پیش نمیرفت مبادا بچههای ته کلاس عقب بمانند. خدیجه موسوی که هم درسش خوب بود و هم دستش تند بود، وقت اضافی میآورد؛ اما مثل من مدام سر وچشم این طرف و آن طرف نمیچرخاند. هر کلمهای را که تمام میکرد، کمکی سر بلند میکرد و زل میزد به عکس برگردان روی کتاب مری که روی میز بود. از دور نمیشد که عکس را ببینم، اما میدانستم که عکس دختریست با موی دم اسبی و روبانی سرخ که دسته گلی توی یک دستش و عروسکی مو بور توی دست دیگرش است. دامنش هم بنفش بود با چینهای درشت پف کرده که نشان میداد زیر دامن ژیپون پوشیده است.
بعید بود خدیجه موسوی بداند ژیپون چیست. من خودم هم فقط یکی داشتم که دیگر کهنه شده بود و رنگ سفیدش زردی میزد. روز اول مهر که زنگ تفریحش مری دامنش را بالا زد و ژیپونش را نشانم داد، ژیپون خودم از چشمم افتاد. اصلاً ژیپون من یکی دو جایش هم سوراخ شده بود. ژیپون مری آبی آسمانی بود و حاشیهاش تور سفید داشت. از لابلای ژوردانههایش که با نخ ابریشمی قرمز زده شده بود، روبان سورمهای باریکی رد میشد که براق بود. عصرش که به مادر گفتم ژیپون مری این طورست و آن طورست، گفت، "خب مری امریکاییست. حتماً هروقت میروند امریکا برایش اینها را میخرند. وگرنه که توی بهشهر از این چیزها پیدا نمیشود، تو تهرانش هم شاید پیدا نشود." مادر بزرگ فوری توی حرف مادر پرید که، "وا ! چرا نشود! این دفعه که رفتیم تهران خودم میبرمت فروشگاه فردوسی یا پیرایش واسهت میخرم ننه جان. بچه من مگر چی کم دارد!" پدر گفت، "مادر جان حقوق من کجا، حقوق مشاور امریکایی کجا!" مادر هم برگشت رو به من و گفت، "داشته باشی هم تو مدرسه نمیشود بپوشی. بچههای دیگر هم دل دارند انگار."
از آن به بعد حواسم جمع بود با بچهها حرفی از ژیپون مری نزنم؛ گرچه که خیلی دلم میخواست ببینم حلیمه اگر اسم ژیپون را ببرم چه میگوید. شاید حلیمه فکر میکرد که ژیپون یک جور خوراکیست؛ چون که بیشتر وقتها گرسنه بود. به درس "آسیابان ده ما" که رسیده بودیم، از ته کلاس بلند پرسیده بود، "خانوم اجازه، چی میشد اگر بابای ما آسیابان بود؟"بچهها زده بودند زیر خنده. خانم معلم که میدانست حلیمه پدر ندارد، با اخم گفته بود، "کی یاد میگیری وقت درس خوشمزهگی نکنی؟" حلیمه فوری گفته بود، "خانوم اجازه، اگر خوراکیهای خوشمزه بخورم، دهنم بسته میشود به خدا." خانم معلم بی حرف با نوک خط کش درازش در کلاس را نشان داده بود و دهان حلیمه بسته شده بود.
نویسنده: پوریا(سه شنبه 90/7/12 ساعت 1:7 عصر)