معلم زشت،ولی زیبا
دوشیزه خانم، قدبلند و لاغر بود. حتی من هم میتوانستم ببینم که لباسها بهخوبی به تنش نمیآیند. صورتش باریک بود و حتی در زمستان هم سایهای داشت که گویی در آفتاب برنزه شده است. به دلیل این رنگ و بینی بزرگ و کمی کج، دیگران او را زن سرخپوست مینامیدند. ناراحت میشدم که این نام را روی او گذاشته بودند، زیرا من او را مأیوسانه و ناامیدانه دوست میداشتم. وقتی زنگ تفریح تمام میشد و دیگران فریاد میزدند: «توجه، سرخپوست میآید.» وحشت میکردم. وارد کلاس میشد و من سعی میکردم نگاه او را به خود جلب کنم. اما مرا نمیدید و درس آغاز میشد.
مینشستم، به چشمهای درشت و تیرهاش نگاه میکردم و میاندیشیدم: اگر به قدر کافی هیکلی بودم، تمام کسانی را که به او توهین میکردند، کتک میزدم! یک بار کنار من ایستاد و به دفترم نگاه کرد. دستش را روی شان? من قرار داد و گفت:
«باید بیشتر به تکالیف خودت دقت کنی. فقط در این صفحه سه غلط داری.» نتوانستم جواب بدهم. فقط دست او را روی شانهام حس میکردم و آن فشار ناچیز، مرا به وحشت انداخت. ولی او متوجه نشد که چه مأیوسانه دوستش میدارم. چند کلم? دیگر صحبت کرد که نشان از بیتفاوتی بود و باز هم به جلوی کلاس رفت. در زنگ تفریح، بغلدستی من گفت: «او شانهات را فشار داد. درد گرفت؟»
هراسان فریاد زدم: «راحتم بگذار!» با مکر به من نگریست و گفت: «او یک بزغال? کج پا است و من اجازه نمیدهم به من دست بزند.»
میخواستم در جوابش چیزی بگویم، اما نتوانستم. او گفت: «خودم دیدم که وقتی به تو دست زد، سرخ شدی!»
بهسختی توانستم بپرسم: «چرا از او خوشتان نمیآید؟»
گفت: «خوب، او خیلی بدقیافه است. بهعلاوه هرگز حتی یک شوخی هم نمیکند.»
در یکی از همین روزها در یک روزنام? مصور، داستان عجیبی خواندم. داستان یک نقاش بود که دختر جوانی نزد او رفت و از او خواست، اجازه دهد که مدل نقاشیاش بشود. نقاش به او نگریست، خندید و گفت: «من جادوگر نمیکشم. اگر به زشتی هم جایزه میدادند، شما حتماً برنده میشدید، اما من فقط مدلهای زیبا را میکشم!» دختر بدون اینکه کلمهای جواب دهد، لباسهایش را درآورد و لخت مقابل او ایستاد. نقاش شگفتزده شد. هرگز اندامی به آن زیبایی ندیده بود. بلافاصله شروع به نقاشی کرد. هیچ چیز جز اندام او را نمیکشید که خطوطش او را به حالت خلسهای وحشیانه میانداختند. در نهایت هم دیوانه شد.
نویسنده: پوریا(شنبه 89/5/2 ساعت 1:25 عصر)