زن شیشه ای
زن جلوی آیینه ایستاد و آه کشید. یک لکهء کوچک ابر، ذهن آیینه را مشوش کرد.
شانهء کوچک طلایی رنگ را برداشت و موهایی را که از قید سنجاقها رها کرده بود آراست.
موهای شلال و پر کلاغی ریخت روی شانه اش. از داخل آیینه می توانست تا دورها را ببیند.
اما، آسمانخراشی که پنجره هایی به شکل قلب داشت از بین همهء تصاویر به هم فشرده، بیشترین جذابیت را برایش داشت. لبخندی زد. لکه ابر بخار شد. صدای زنگ تلفن سکوت را شکست. دست روی قلبش گذاشت و موجی از درد را راند. دمپایی های قرمز رنگش را پوشید و به طرف میز تلفن دوید. بر لبه صندلی، کنار میز نشست و گوشی را برداشت.
ـ الو، بفرمایید.
صدای آشنای مرد بود.
ـ منم...سهراب...چطوری؟
درد تا شانه هایش آمد و تا نوک انگشتان دست چپش، اما خندید.
ـ خوبم. صدایت را که می شنوم دیگر خوبم. کجایی؟
ـ همین دور و برها.
ــ مثلا؟
ـ تو دفترم هستم. دوستهایم هم هستند. برای راه اندازی یک نشریه همهء قوایمان را جمع کرده ایم.
ـ خوب؟
ادامه مطلب...
نویسنده: پوریا(سه شنبه 89/4/29 ساعت 1:48 عصر)