از بچگی عاشق داستانهایی بودم که میگفتند همهی آدمها یک نیمهیگمشده دارند که تا ابد به دنبال آن نیمه میگردند.
ولی مگر میشد با آرش از این جور بحثها کرد منطق ریاضی او این چیزها را تاب نمیآورد برای هر اتفاقی دنبال استدلال و دلیل منطقی بود. وقتی به همهِی این چیزها بدگمانی و وسواسی بودن او را هم اضافه میکنم دیگر نمیتوانم قصههایی را که راجع به شباهت من با آن همبازی دوران کودکی اش تعریف میکرد، باور کنم. یکبار از من پرسید راستش را بگو اگر یکروز آن چیزی را که میگویی نیمهی پنهان، یا چه میدانم نیمهی گمشده همانی که توی چشمهای من دیدی را توی چشم یک نفر دیگر هم ببینی چه؛ آنوقت چه میکنی؟
بعضی وقتها دلم برایش میسوخت همه چیز را میپیچاند و سخت میگرفت؛ شاید فقط به این خاطر که توی دنیای او جایی برای شهود وجود نداشت.
ادامه مطلب...
نویسنده: پوریا(جمعه 90/9/25 ساعت 9:47 عصر)