قسمت دوم
وقتی می کشیدیمش بالا ، نه انگار که آدمیزاد بود . بس که سبک بود . جنازه که به روشنی رسید همین پای ناقصم روی خاک سر خورد . یک دستم را انداختم بهش که توی سینه هاش فرو رفت . پوک بود . عین سیب زمینی که گذاشته باشی زیر خاکستر . درازش کردیم روی همان تپه . لبهاش جوری آب شده بود که انگار از چیزی همین حالا ذوق کرده باشد . همان سالی بود که همه درختهای توت این حوالی توت های ترش دادند. گفته بودم بهت چکمه بپوشی که مثل حالا تخت کفش ات نشود سه من . بنشین با سر کلنگ گل ها را بگیر .
چه باران ببارد ، چه نبارد کفش های ژاشنه بلند دریا همیشه برق می زند.. پرسید کارو بارت چطوری هاست . هنوز توی باغ وحش مشغولی ؟ گفتم دیگر مثل سابق نه . می گردم توی همین دهات اطراف و اگر شانس بزند و چشمم بخورد به الاغی قاطری ، چیزی که لنگ باشد و زوارش در رفته باشد ، معامله اش می کنم و می فروشم به باغ وحش تا شقه شان بکنند و خوراک همان چند تا نره شیر ریقو بشود . راستی ، یادم باشد چند تا بلیط هم بدهم به تو که بروی باغ وحش قفس میمون ها را تماشا کنی که چطور با هم عشق می کنند .
می دانی ، دریا از آنهاییست که اگر چاق نبود خوشگلی اش اصلن به چشم نمی آمد. اولش که گفت خیال کردم مرده ی جانوری ، چیزی را می خواهد . می دانی که دامپزشک است . جنازه یک آدم را می خواست که قدیمی باشد . گفت بیرونش که کشیدین ، ببرید خانه تا بیایم سراغش و دست برد به صورتم و چیزی را تکاند. از روی جدول که پرید همه تن اش لرز لرز شد زیر آن مانتوی چرم بلند . از زن و مردش دیگر حرفی نزد . اگر هم گفته بود مثلن زن باشد ، همانجا می گفتم نه . معذوریم خانوم جان .رسم ندارم به زنده و مرده زن جماعت دست دراز کنم .
حالا تو چرا اینقدر زود وا می دهی ..نمی بریمش که دراز به دراز پهن اش کنیم زیر تخت . فکرش را کرده ام . با طناب از همان پنجره زیر زمین می دهیمش پایین . سر طناب را هم می گذاریم زیر آن گلدان فیل توس. تازه اگر قرار باشد نیایی خانه من ، می خواهی چه غلطی بکنی زیر این باران . مگر بروی توی طویله گورخرها و زیر پایشان بخوابی .
دم ظهری با موتور آمدم و یکی از قبر ها را نشان کردم . کهنه بود . طرفش را نمی شناختم . یک لاستیک هم گذاشتم روی همان یک تکه سنگش . پای آن دیوار است . چراغ که بیاندازی شاید معلوم باشد . نترس . با ما کاری ندارند . خودم همان اول که آمدیم ملتفتشان شدم . حتمن آمده اند حالا که کسی نیست یک نفر را خاک کنند . از سر ناچاری و نداری نصفه شب می آیند ننه باباییشان را خاک می کنند و یک نشانه هم می گذاردند برای خودشان . از وقتی شهر آمده تا بیخ قبرستان ، برایش مامور گذاشته اند . امروز و فرداست که نصفش را هم بکنند پارک تا مردم بیایند و تخمه بشکنند و لب بگیرند و بشاشند بهش و هیچ نشانی هم برای قبر ها نگذارند .
یکی همین ایرج که حالا قبرش گم شده . تازه یک سالی بود که معلم شده بود . هر کی می خواست باغش را تازه کند می داد اولین نهالش را ایرج بگذارد توی گود . دستش سبک بود . همان بالای مدرسه اتاقی داشت که توش پر بود از کتاب و فنچ . فصل انگور که بود برایش چند خوشه ای توی مشما می بردم . تعارفم می کرد روی صندلی های چوبی اش بنشینم و برایم توی فنجان های ریز قهوه تلخ میریخت .قندانی هم در کارنبود . می گفت بدهم پایم را جراحی پلاستیک بکنند تا مثل پای اسب تنها یک قلم خشک نباشد . دکتر آشنا داشت .
فنجان قهوه توی مشت اش گم می شد . می خندید و می گفت : اگر کسی به تورت خورد فقط این یکی پاچه ات را بکش پایین .
یک بار هم برایش کشمش بردم توی کاسه که با چای خوردیم . یک جورهایی خل وضع می زد . برایم شعر می خواند . شعر نبود البته ...پر پرواز ندارم و حسرت درناها...
چند وقتی مدرسه را سر خود تعطیل کرده بود . جایش یک معلم دیگر آمد از شهر. از همین هایی که کت چارخانه طوسی دارند . هر بار که از جلوی پنجره مدرسه رد می شدم ، عربده اش هوا بود. مراقب باش پایت سر نخورد. خاک لامصب اینجا مثل باتلاق می کشدت پایین. ولی کارمان را عجب راحت کرد این باران . یک زور که بزنی سنگ قبر جاکن می شود .حالا بیا زیر سایه بان این یک مشت کشمش را بخوریم تا بعد . می گفتم که این ایرج صدای خوشی هم داشت . شب اول ، دوم محرم بود . روضه حضرت مسلم را توی مسجد جوری می خواند که همان بچه ده ساله هم زار می زد . و هی بلند هم می خواند : هل من ناصر...هل من ناصر...
بعدش هم که چراغ ها را روشن کردند ، راست رفت روی پله بالایی منبر و همان طور ایستاده داد می زد : خواهران و برادران دینی ، هر کس به اندازه لنگه کفشی که گم کرده دنبال من بگردد ، من را پیدا می کند ...و نمی دانم چه و چه . انگار که مثلا امامی را توی خواب دیده باشد ، هی می گفت من نور را دیدم . بخوانید من را تا نشانتان دهم...که حاج آخوند پرید بین حرفش بلند که : لعنه اله قوم الضالمین و اشاره ای کرد و ایرج را کشیدند پایین . هر کسی هم هلش داد تا افتاد بیرون مسجد . برف هم که مثل چی می بارید . یک نامردی هم رفته بود جلوتر یک قفل ، به چه بزرگی انداخته بود به در اتاقش. حالا آن شب را کجا سر کرده بود ، خدا عالم است . روز بعدش با یک ترکه ایستاده بودم جلو در مسجد که بچه ها هجوم نبرند تو و بنشینند بالای مسجد که دیدم ایرج یک نمد انداخته روی دوشش و دارد می آید . یک کاسه هم دستش بود. توی مسجد نیامد. حاج اخوند از سر دیگ پایین آمد و کاسه اش را گرفت و برایش پر کرد . گوشت هم برایش گذاشت و آمد داد دستش. نمی دانم همان وقت ایرج چی زیر گوشش گفت که صورت مرمری حاج آخوند کبود شد . همانجا سنگی برداشت و انداخت سمت ایرج که راهش را کشیده بود و داشت می رفت . تازه آنجا ها را شن ریزی کرده بودند. آن چند نفر دور دیگ هم آمدند و چند تایی پرت کردند. ایرج اصلن سرش را نمی کرد زیر نمد . تا با این پای علیل آمدم که : گناه دارد . معلم است . ..ایرج رفت رفته بود .
نه . خیلی وقت نیست که می شناسمش . گفتم که دامپزشک است توی دانشگاه . گاهی که دانشجوها را می آورد کسی را می فرستاد پی ام تا بروم دست بکشم به پوزه گور خر مریضی ، تا لگد نپراند و دریا با آن فنر بلند همه جای حیوان را نشان آن دختر پسرها بدهد و اگر کسی پرسید این ها چرا اینجوری اند بگوید : این گورخرها فرق دارند با همه جا ...
خودم می دانم . می دانم که فردا روز، گرز می کنند آن جایم . اما دریا فرق دارد . برای دریا که باشد ...چند وقتی است که جانم قوت ندارد. نمی دانم شاید مال این آشغال هایی باشد که چند وقتیست می زنم . باید بدهم دریا معاینه ام کند . شب ها گاهی که می زنم به پشت بام توی سیاهی بیابان یک نفر را می بینم که آتش گرفته و همین جور می دود تا پشت آن کوره کهنه ها گم بشود ...
نویسنده: پوریا(شنبه 90/3/21 ساعت 7:12 عصر)