مردی چیزی توی گلویش پیدا میکند. دست دراز میکند و آن را بیرون میکشد. یک مار است. میگوید: "توی گلوی من چکار میکنی؟ "مار میگوید: "هیچ کار. فقط از آنجا آویزان شده بودم." مرد به او خیره میشود. میگوید: "چیزی هست که نمیخواهی به من بگویی، این طور نیست؟
- اما همهی مارها این طوریاند.
مرد مار را توی شیشهای میاندازد و درش را میبندد. تمام روز بیکار مینشیند و به او خیره میشود.
دوستانش میگویند: "چکار میکنی؟"
مرد میگوید: "این را توی گلویم پیدا کردم."
مرد، مدتی پس از ترک دوستانش، پیش مار مینشیند. پیش خود فکر میکند که با سنگ مار را بزند. مار میگوید: "این کار را نکن. کار اشتباهی است."
مرد میگوید: "چه جور اشتباهی؟"
مار میگوید: "از کارت پشیمان میشوی. احساس بدی به تو دست خواهد داد. "
مرد میگوید: " نمیخواهی بگویی چرا آنجا رفته بودی؟ بالاخره نگفتی مشغول چکاری بودی؟" اما مار فقط سرش را تکان میدهد.
مار میگوید: "هیچ کاری نمیکردم. قبلا گفتم. ببین، تو مشکل داری. بدگمانی."
مرد مار را بر میدارد و سنگ بزرگی پیدا میکند. میگوید: "این آخرین بختت است، میفهمی، آخرین بخت."
مار به او که خیره میشود، میگوید: "اگر فکر میکنی این کار به تو کمک میکند، پس یالا شروع کن."
مرد سنگ را پائین روی سر مار میآورد. سنگ را پائین و پائینتر میآورد. سر مار را خرد و خمیر میکند. بعد لاشهاش را دور میاندازد.
غروب روز بعد، مرد با دوستانش بیرون میرود. آنها میگویند: "حال مار چطور است؟ هنوز توی شیشه است؟"
مرد میگوید: "کشتمش. "دوستانش میایستند و نگاهش میکنند.
مرد میگوید: "با سنگ نفلهاش کردم."
حالا دیگر بقیهی غروب نسبتا آرام است.
یکی از دوستان مرد میگوید: "من باید بروم."
دیگری میگوید: "زنم منتظرم است."
سومی میگوید: "آره والا، بعدا میبینمت."
سرانجام، فقط مرد میماند و تک و تنها کنار میز مینشیند. مدتی تنها مینشیند. نوشیدنی میخورد و فکر میکند و فکر میکند.
او بیرون از خانه، سنگی پیدا میکند.
مرد به خانهی یکی از دوستانش میرود و سر او را با سنگ خرد میکند. بعد به خانهی دوست دیگرش میرود و همان کار را با او میکند. او سر تمام دوستانش را خرد میکند و بعد از آنجا دور میشود. به مزرعهای نزدیک شهر میرود و روی شکم دراز میکشد و دعا میخواند.
با صدای بلند با خودش میگوید:" خدایا، خداوندا متاسفم که این کار را کردم. اصلا نمیدانستم که میتوانم چنین کاری بکنم. حتی نمیدانستم که این کار را من کردهام."
دوستان مرد به او خیره میشوند. میگویند: "نفرتانگیز است. چرا نمیکشیاش؟ "مرد میگوید: "بکشمش؟" به مار نگاه میکند. میگوید: "راستش، فکرش را نکرده بودم."