نامه به یک دوست قدیمی
ناتاشای عزیزم،
نمیدانی چقدر دلم برای آن خالهزنکبازیهای نوجوانیمان تنگ شده! با تو نشستن و لغز این و آن را گفتن و پتهها را به آبدادن! کافی بود یک سوژه دستمان میافتاد، دیگر ولکن نبودیم؛ آنقدر میگفتیم که از چانه میافتادیم. از قضا همه یکجورهایی برایمان سوژه بودند؛ از شاگرد هیز بقالی محله بگیر تا دبیرکج و کولهی احساساتیمان که تا دختر خوشگلی از کنارش رد میشد، یکی از آن شعرهای بندتنبانیش را بلند بلند میخواند. کاش هنوز هم همان روزها بود و سر هیچ و پوچ، هرّ وکرمان هوا میرفت.
راستش را بگویم آن روز که ترا با محسن توی بازارچهی تجریش گرم خرید و بگو و بخند دیدم، اول یکه خوردم.
از تو توقع نداشتم که نزدیکترین و قدیمیترین دوستم بودی و هستی. خودم را گوشهای پنهان کردم تا چشمتان به من نیفتد. از دور دنبالتان کردم. وقتی بالاخره سوار ماشین شدید، میدان را دور زدید و رفتید، احساس دیگری داشتم. حالا باید گذشته از سرنوشت خودم، برای سرنوشت تو هم گریه میکردم. محسن هیچوقت دلش را برای ابد جایی گرو نمیگذارد. روزی را میدیدم که هر دو نفرتان باز به من پناه میآورید. محسن به دلایل همیشگی و با چربزبانی و تو، توئی که همیشه بزرگترین اضطرابت در زندگی تنهایی بوده، در اوج شکست و تنهایی و بیزبانی!
ته دلم یکجورهایی خوشحال بودم که اینبار با تو روی هم ریخته. اینجوری اقلاً میتوانستم مطمئن باشم که مرض به خانهام نمیآورد. با این همه، از تو به هزار بهانه فاصله گرفتم. آخر زنم و تو به هر حال مَردم را از من گرفته بودی!
نمیدانم امشب چه معجزهای اتفاق افتاد که دلم یکدفعه برایت تنگ شد، شاید هم نه برای تو و بیشتر برای سوژهای به اسم ناتاشا که حالا میتوانستم پتهاش را برایت روی آب بریزم و با هم آنقدر ُلغُزش را بگوییم که از چانه بیفتیم.
بهتو زنگ زدم. جواب ندادی. شمارهات را که دوباره گرفتم، رفت روی پیغامگیر. فهمیدم خانهای و منتظر شنیدن حرفم. میدانستم کافی است حرفی بزنم تا گوشی را برداری و به روزگار قدیم برگردیم. اما قطع کردم. پیغامگیر نه جای گلهگزاری است و نه به درد آشتی میخورد.
میدانستم در خانهای و تنها! اگر پیشت بود، مجبورت میکرد گوشی را برداری تا «نبضم» دستش بیاید. آخر همین امشب برای همیشه از زندگیام بیرونش کردهام. برای همیشه که البته فقط حرف است: پول ته جیبش که تمام شد، دوباره دُمش را میگذارد لای پایش و برمیگردد. نه، ناتاشای عزیزتر از جانم، پیش تو نیست، پیش آن شیربرنج وارفته است که چشم دیدنش را نداشتی و نداری!
خطر را یکجورهایی حس کرده بودی. یادت هست گفتی هر کی جز این دخترکِ شیربرنج وارفته؟ هرچه میگفتم امتحانش را جلو دوربین بهتر از بقیه پس داده به خرجت نمیرفت. گفتی: «تو که داری اینهمه خرج میکنی، یه هنرپیشهی حرفهای بردار.» گفتم: «انتخاب بازیگرا با کارگردانه، یعنی محسن.» گفتی: «قیچی آخرو تهیهکننده میزنه.»
کاریاش نمیشد کرد. محسن دائم میگفت: «چه کشف معرکهای! دخترک انگار هنرپیشه بهدنیا اومده!»
راستی دلیل پافشاریات در مخالفت چه بود؟ نکند همان موقع با هم ریخته بودید روی هم؟
اما فکر نکن اگر حرفت را گوش میکردم برایت چیزی عوض میشد این شیربرنج وارفته نبود، شیربرنج وارفتهی دیگری جایش را میگرفت یا چه میدانم، یک سیاه برزنگی دیگر. محسن از اول زندگیاش فقط دنبال دو چیز بوده؛ اول، پول و بعد، دخترهای نوتر. اولی را چون از عهدهاش برنمیآمد به من سپرده بود. دومی را خودش همیشه یک کاری میکرد.
فیلمنامه که هنوز یادت است؟ حتماً به تو نگفته که صحنه به صحنهاش را عوض کرده. کجای فیلمنامه نوشته که شیربرنج وارفته، با یک پیراهن تننما، جلو آینهی قدی حمام میایستد و با حسرت میگوید: «یادت رفته که خوشترین لحظاتمان جلوِ آینه میگذشت، وقتی در آن، با هم یکی میشدیم؟»
توی دکوپاژ هم چنین صحنهای نبود. همین امروز صبح قضیه را فهمیدم. دیدم شیربرنج وارفته را کشیده کنار و دارد مونولوگش را تمرین میکند. نوشته را از دست دخترک گرفتم، خواندم و گفتم : «اینو کی اضافه کردی؟»
– دیشب.
– حتماً باید باشه؟
– برای همین نوشتمش.
– میخوای پورنو بسازی!
– پورنو چیه؟ فیلم من فقط گرایش به اروتیزم داره و این تکپلان شاهصحنهشه!
– خیال میکنی میذارن اکران بگیره؟ حتا ممکنه با این اوضاع سانسور، برامون گرفتاریام پیش بیاد.
– به ریسکش میارزه. فوقش اینجا اکران نگرفت، میبرمش اونور.
– اونور؟ اونور تحویلت میگرفتن که برنگشته بودیم اینجا!
– خیر خانوم، توخواستی برگردیم که مثلاً بهاره توی فرهنگ خودش بزرگ بشه.
نویسنده: پوریا(شنبه 89/5/2 ساعت 1:21 عصر)