هنگام خواندن این داستان عجیب، دچار تشویشی غیرعادی شدم. وقتی داستان تمام شد، فوراً متوجه شدم که چه باید بکنم. او هم باید این داستان را میخواند! باید میدانست که فردی آن را به او داده است که دوستش میدارد و از آنهایی که او را دوست ندارند، متنفر است! داستان را بریدم و با یک قلم قرمز، خطی کلفت دور آن کشیدم. سپس آن را در کیف مدرس? خود گذاشتم.
آن شب خیلی بد خوابیدم. فکر میکردم، باید حس کند که چه کسی این داستان را به او داده است و باید بالاخره مرا درک کند. باید بداند، یک نفر در این کلاس وجود دارد که برایش مهم نیست، لباسها به تنش نمیآیند و قیافهاش شبیه خارجیها و عجیب است. باید بداند، یک نفر هست که ...
چشمها و صدای بم و زیبای او را میشناسد و وقتی دست روی شانهاش میگذارد، احساس خوشبختی میکند!
روز بعد، از یک ساعت مانده به آغاز کلاس، در خیابانها قدم زدم و بعد اولین نفری بودم که وارد کلاس شدم و ورق روزنامه را داخل کشوی میز او گذاشتم. هیچکس مرا ندیده بود. کلاس را ترک کردم و تا آمدن دیگران، در راهروها ماندم. بعد با آنها وارد کلاس شدم و سر جای خود نشستم.
وارد شد و مثل همیشه درس خود را آغاز کرد. آن روز در تمام مدت، هنگام بیدار شدن از خواب، صبحانه و قدم زدن در خیابانها تصور کرده بودم که چگونه ورق روزنامه را پیدا و شروع به خواندن میکند. فکر میکردم، آن را میخواند و فوراً حدس میزند که چه کسی آن را روی میز او گذاشته است. نگاهی از سر حقشناسی به من میاندازد. باید حس کند که کار من بوده است! چه کس دیگری میتوانسته این کار را کرده باشد؟
اما ساعت اول گذشت و او کشوی میز را باز نکرد. در زنگ تفریح بغلدستیام از من پرسید: «حالت خوب نیست؟ قیافهات خیلی عجیب است.»
جواب دادم: «حالم خوب است.»
گفت: «برو خانه. با این رنگ پریدهات، اگر از او بخواهی به تو اجازه میدهد که به خانه بروی.»
زنگ تفریح مثل همیشه سپری شد. چند نفر بین ردیف نیمکتها با یک توپ کاغذی، پر سر و صدا فوتبال بازی میکردند. ناگهان یکی فریاد زد: «توجه! سرخپوست میآید!» و همه به سرعت سر جای خود رفتند.
وارد شد، سری برای ما تکان داد و نشست. قبل از اینکه چیزی بگوید، در کشو را باز کرد و چند دفتر را در آن گذاشت. نگاهش به ورق روزنامهای افتاد که با قلم سرخ علامتگذاری شده بود. آن را برداشت و پرسید: «این را چه کسی اینجا گذاشته است؟» هیچکس جوابی نداد.
فقط من میتوانستم جواب دهم، اما مثل دیگران سر جای خود نشستم و چیزی نگفتم. قلبم به شدت میتپید و دستهایم که زیر نیمکت قرار داشتند، میلرزیدند، چون دیدم که شروع به خواندن کرد. فکر کردم، همین حال میفهمد، همین حالا!
وقتی آن را خواند، پرسید: «این چه مزخرفاتی است؟ کسی میداند که این را چه کسی اینجا گذاشته است؟»
یک پسر جواب داد: «نه.»
ورق روزنامه را بهآرامی مچاله کرد و آن را دوباره داخل کشو انداخت. با حواسپرتی گفت: «عجیب است.» بعد از بالای سر ما به دوردستها نگریست و پرسید: «حالا کدام یک از شما میتواند منظور شیلر را وقتی در داستان ویلهلم تل میگوید، "داشتن تبر در خانه باعث میشود که نیاز به نجار نیابیم"، بهطور خلاصه برایم توضیح دهد ؟»
اما اواسط ساعت درس، یک بار به من نگاه کرد و من میدانستم به چه فکر میکند. یا گمان میکردم که میدانم به چه فکر میکند. از آن روز به بعد دیگر هرگز دست روی شان? من نگذاشت.
نویسنده: پوریا(شنبه 89/5/2 ساعت 1:25 عصر)