نامه به یک دوست قدیمی
ناتاشای عزیزم،
نمیدانی چقدر دلم برای آن خالهزنکبازیهای نوجوانیمان تنگ شده! با تو نشستن و لغز این و آن را گفتن و پتهها را به آبدادن! کافی بود یک سوژه دستمان میافتاد، دیگر ولکن نبودیم؛ آنقدر میگفتیم که از چانه میافتادیم. از قضا همه یکجورهایی برایمان سوژه بودند؛ از شاگرد هیز بقالی محله بگیر تا دبیرکج و کولهی احساساتیمان که تا دختر خوشگلی از کنارش رد میشد، یکی از آن شعرهای بندتنبانیش را بلند بلند میخواند. کاش هنوز هم همان روزها بود و سر هیچ و پوچ، هرّ وکرمان هوا میرفت.
راستش را بگویم آن روز که ترا با محسن توی بازارچهی تجریش گرم خرید و بگو و بخند دیدم، اول یکه خوردم.
از تو توقع نداشتم که نزدیکترین و قدیمیترین دوستم بودی و هستی. خودم را گوشهای پنهان کردم تا چشمتان به من نیفتد. از دور دنبالتان کردم. وقتی بالاخره سوار ماشین شدید، میدان را دور زدید و رفتید، احساس دیگری داشتم. حالا باید گذشته از سرنوشت خودم، برای سرنوشت تو هم گریه میکردم. محسن هیچوقت دلش را برای ابد جایی گرو نمیگذارد. روزی را میدیدم که هر دو نفرتان باز به من پناه میآورید. محسن به دلایل همیشگی و با چربزبانی و تو، توئی که همیشه بزرگترین اضطرابت در زندگی تنهایی بوده، در اوج شکست و تنهایی و بیزبانی!
ادامه مطلب...
نویسنده: پوریا(شنبه 89/5/2 ساعت 1:21 عصر)