از پله های کافی نت که آمدند پایین ، دست هاشان رفته بود توی هم . سر اولین پاگرد ایستادند و قاه قاه خندیدند.راه پله تاریک بود و خلوت.بوی عطر تندزنانه جا ماند . به خیابان رسیدند و نشستند توی تاکسی.
کجا می رفتند ؟
هیچ کدام نمی دانستند. دختر پرسید : این بار چهارم بود که با هم چت می کردیم ، نه؟
پسر جواب داد : دقیقا یادم نیست . ولی همه ی حرف هامون رو ذخیره کرده م.
راننده تاکسی چهارشانه بود و آبله رو ، گفت : تا کجا برسونمتون ؟
پسر : تا هر جا می رسونی ، برسون .
راننده برگشت و نگاه کردتوی چشم های پسر :
من دارم می رم خونه.امشب تنهام. می تونین مهمان من باشین .
دختر : خودش خونه داره.طبقه ی هفتم یه ساختمون نوساز بامعماری به سبک باروک.
راننده انگار نشنید.دوباره برگشت توی چشم های پسر : یه طوطی دارم که با لهجه ی خودم هر چی بگم تکرار می کنه.
دخترگفت:همین جا پیاده می شیم.
قدم در جنگلی گذاشتند درست روی ناف تهران،دست در دست هم جلو رفتند تا رسیدند به یک فضای سر پوشیده با میز های چوبی سفید و صندلی های قرمز چینی .
پسر:چی سفارش بدیم ؟
دختر:من فقط قهوه ی ترک می خورم.
پسر من هم .
گارسون ها باروپوش های متحدالاشکل آبی به میزها سرک می کشیدند و سفارش می گرفتند.
دختر:توازکجا فهمیدی که من دخترم ؟
پسر:شناسه ت غلط انداز بوداماازحرفای ضد و نقیضت دونستم که جنس مخالفی !
دختر:غافل گیرم کردی.این اولین باره بایه پسرازطریق چت آشنا می شم.راستش اصلا فکر نمی کردم ازت خوشم بیاد.
پسر:ولی من می دونستم عاشقم می شی.البته هنوز اول عشقه.
دختر خندید و نگاه کردبه جایی که آشپزخانه بود وازدود کش اش دود قرمز بیرون می آمد.
- تو واقعا فکرش رو می کردی من بیام سرقرار؟
- اطمینان داشتم.بهم الهام شده بود .
گارسون دوتا فنجان پرازقهوه گذاشت روی میز و گفت:چیز دیگه ای میل دارین؟
- فعلا نه .
دختر کمی اضطراب داشت اماازگونه های گل انداخته اش پیدا بود که خوشحال و سر حال است.
- قبلااین جانیامده بودم.وسط تهران واین جنگل سر به فلک کشیده ... عجیب نیست؟
- چرا ... اتفاقا داشتم به همین فکر میکردم.
دخترازگارسونی که یک سینی پرازماهی سرخ کرده را می برد سر یک میز دیگر، نشانی دست شویی راپرسید.گارسون اشاره کرد به چند درخت که دری زردرا در میان گرفته بودند.
تا برگردد،پسر چهارتا ترامادول بالا انداخته و قهوه را سر کشیده بود .
دختر:ببینم ...
نویسنده: پوریا(سه شنبه 89/6/30 ساعت 8:40 عصر)