سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اشعار و داستانهای عاشقانه
  •   زندگی نامه یک دریافت کننده عضو
  • تقدیم به پدرومادرعزیزم.خانواده های فداکار اهداکننده ی عضو. پزشکان وپرسنل پرتلاش واحد پیوند بیمارستان دکتر مسیح دانشوری به ویژه سرکارخانم دکتر نجفی زاده و پرستاران مهربان بخش پیوند وسی سی یو بیمارستان.

    ازهمه ی این عزیزان تشکر میکنم وبه پاس تلاش های بی شماری که برای احیای زندگی من انجام داده اند این نوشته را تقدیم میکنم...                                           

     

    ازکودکی به یاد دارم که سرفه میکردم وگمانم این بود که این سرفه ها همانند نفس کشیدن جزئی از زندگی انسان است ودیگران نیز برای زنده ماندن باید سرفه کنند! این فرض اشتباه من در دوران کودکی بود وخیلی زود به آن پی بردم.

     اما درهمین دوران خوش کودکی که البته برای من ناخوشی های آن بیشتراز روزهای خوشش بود سوالی همیشه ذهن مرا مشغول خود میکرد. اینکه چرا من باید دارو بخورم؟ وچرا حالم خوب نمی شود؟! کودکی من با تمام تلخی ها وشیرینی هایش به پایان رسید و لحظه های زندگی ام وارد مرحله ی نوجوانی شد که تلخ تراز کودکی ام بود. حالا دیگر همراه سرفه هایم تنگی نفس را نیز احساس میکردم. این گونه نفس کشیدن برایم ناآشنا بود وغیرقابل تحمل... با گذرزمان روزهای سختی را برای خودم پیش بینی میکردم. زیرا سخت نفس کشیدن را با تمام وجودم حس میکردم. و اطرافیانم نیز به این مسئله پی برده بودند. در بهار81 دلیل همه ی رنج هایی را که درتمام این سالها کشیده بودم را فهمیدم وقتی که نام بیماری وچگونگی به وجودآمدنش به من گفته شد.

    بیماری من ازنوع سیستیک فیبروزیز (CF) که لاعلاج میباشد است که پا به زندگی من گذاشته بود. روزهای نوجوانی عمرم سپری میشد بی آنکه لذتی از این روزها ببرم. بیماری روزبه روز پیشرفت میکرد ومن روز به روز ضعیف تر میشدم. پدر ومادر مهربانم همه ی تلاششان این بود که من برابر بیماری مقاومت کنم واز روحیه ی خوبی برخوردار باشم.

    اما تنگی نفس امانم را بریده بود. شبها زمزمه ی اشکبار مادرم با خدارا میشنیدم ومناجات ملتمسانه ی پدر بر روی سجاده ی نماز را میدیدم. اما من لحن دیگری با خدا داشتم. هرشب قبل ازخواب از پنجره ی اتاقم به آسمان چشم میدوختم و در ذهن این جمله را بیان میکردم که خدایا یا نفس به این جان من بده و یا جان از جانم بگیر که نمیخواهم اینگونه زندگی کنم. تابستان سال85 بود ومن 18سال داشتم در حالی که بیماری باعث شده بود کم کم رو به کپسول اکسیژن بیاورم چرا که اسپری های تنفسی دیگر جوابگوی نفس های بی رمق من نبودند. برای درمان به درمانگاه پیوند بیمارستان مسیح دانشوری مراجعه میکردیم. درآنجا نیز پدرم کنارم بود ودعای مادرم پشت سرم... در درمانگاه پیوند موضوع تازه ای وارد زندگی من شد. پیوند ریه.

     

     چیزی که ازآن هیچ نمیدانستم. داخل اتاقی رفتم که تقریبا بزرگ بود. روی صندلی نشستم که برابرش یک میز بزرگ بود که پشت آن سه پزشک زن حضور داشتند. خانم دکترنجفی زاده. خانم دکتر قربانی وخانم دکتر شفقی سه عزیزی بودند که قراربود معادلات زندگی مرا تغییر بدهند. پس ازانجام معاینات. آزمایشاتی برای من تجویز شد که انجام آنها لازمه ی قرار گرفتن در لیست انتظار پیوند ریه بود. پس از انجام همه ی این آزمایشات وحضور داشتن در جلسه ی معرفی به تیم پزشکی بیمارستان وتایید اینکه پیوند تنها راه نجات من ازاین بیماری است نام من شهریور 85 در لیست انتظارپیوند قرار گرفت.

     اما انتظار تا کی؟

     نمیدانستم!

    روند رشد بیماریم سریع تر شده بود طوری که پاییز همان سال یعنی آذرماه 85 در مدت یک ماه چهار بار در بیمارستان بستری شدم. دیگر کپسول اکسیژن هم حریف این بیماری نمی شد. به توصیه ی پزشکان پدرم دستگاهی را خریداری کرد که نامش اکسیژن ساز بود موجودی عجیب که جای کپسول را میگرفت.

     نمیدانستم تا چه زمان کنارم می ماند اما شب اولی که نفس به ریه های ناتوان من میداد با نگاه به حضورش در اتاقم مرا به فکر فروبرد به اندیشیدن به روزهایی که بیماری برونشکتازی از من گرفت.

    تحصیل در کنار هم کلاسی هایم را ازمن گرفت.

     شور ونشاط نوجوانی را ازمن گرفت.

     لذت اینکه بتوانم همانند هم سالانم ازکوه بالا بروم یا دوچرخه سواری کنم یا یک پیاده روی ساده درکنار خانواده ام راداشته باشم از من گرفت.

     7سال مرا خانه نشین کرد و نفس کشیدن را برایم به زجر کشیدن تبدیل کرد.

    چیزی که خیلی ها درطول روز اصلا متوجه این نیستند که نفس میکشند!

    وتنفس بدون صدای خس خس سینه را برایم تبدیل به یک آرزو... اما مهم تر از همه ی این ها غم واندوه را مهمان همیشگی خانه وخانواده ی ما کرده بود. حلقه ی اشک در چشمانم جمع شد اما نگاه نمناکم را تاریک کردم تا صبح شود ومن باز زنده ماندن بدون زندگی کردن را تجربه کنم. روزها میگذشت و درطول شبانه روز 24ساعته دستگاه اکسیژن ساز به من وصل بود وصله ی ناجوری که دوست نداشتم وصله ی من باشد!

     ریه هایم آنقدر ضعیف شده بوند که حتی هنگام حرف زدن هم نفس هایم به شماره می افتاد طوری که انگار دویده باشم. دیگر هیچ رویایی در سر نداشتم هرچه بود برایم کابوس بود. رنج بود برایم غذا خوردن. سخت ترین کار بود. برایم رفتن ازیک گوشه به گوشه ی دیگر خانه. طاقت فرسا بود. وقتی استحمام می کردم سرخی لبهایم کبود میشد رنگ ناخن دستهایم سیاه میشد. نفسم بالا نمی آمد چیزی شبیه غرق شدن را احساس میکردم ومرگ را لحظه به لحظه لمس میکردم. واینها کابوس من بودند. به 20سالگی رسیده بودم هرچند نشانه ای از یک جوان 20 ساله در من نبود. دوران جوانی ام آغاز شده بود در حالی که من هنوز بیمار بودم. بیماری که از کودکی همراه من بوده تا 20سالگی. روز ششم آبان87 بود. صبح بود، چشمانم را بی رمق باز میکردم و می بستم. لقمه های خیلی کوچک نان داخل دهانم گذاشته میشد و صدایی به گوشم میرسید به این مضمون که محمدجان بخور که این بهترین صبحانه ی عمرته! صدا را شناختم صدای خانم دکتر نجفی زاده بود که همراه پرستارخوبم خانم مرادی کنار تختم بودند. خانم مرادی کسی بود که بهترین صبحانه ی عمرم را به من میداد! لحظاتی بعد مادرم با لباسی استریل وارد اتاق پیوند شد وجالب بود که من برای لحظه ای کوتاه او را نشناختم. برایم مانند رویا بود آن لحظات اما واقعیت داشت.

     من پس از 2سال انتظار. پیوند ریه شده بودم.

     با گذشت تنها چهار روز از به هوش آمدنم به توصیه ی پزشکان عزیز و به کمک پرستاران مهربان از اکسیژن جدا شدم. لحظه ای که آرزویش را داشتم. بعداز ترخیص از بیمارستان متوجه شدم که ریه ی پیوندشده به من متعلق به جوانی 18ساله بوده که دچار سانحه ی تصادف شده ودرنهایت منجر به مرگ مغزی وی شده است. والبته نامش هم نام من یعنی محمد بوده ومن همواره به یادش خواهم بود...

     

    بهترین دوران زندگی من آغاز شده بود زیرا هرکاری را که انجام میدادم برایم تازه گی داشت! من، پسری که قبل از پیوند نایی نداشتم که حتی از یک پله بالا بروم حالا به همراه پدر و مادرم از کوه بالا میرفتیم. بدون اینکه احساس کنم نفسم اذیتم میکند. حسرت دوچرخه سواری را چندین سال در دل داشتم اما در بخش فیزیوتراپی بیمارستان به کمک فیزیوتراپ های عزیز با انجام تمرینات منظم در طول سه ماه مدت زمان دچرخه سواری خودم را به 145 دقیقه رساندم که هیچ وقت فکر چنین کاری به ذهنم خطور نمیکرد.

     همه ی کابوس های قبل از پیوندم مبدل به رویا شده بودند. با هرنفسم زندگی میکردم و طعم لذت بخش سلامتی جسم و شادی و خوشبختی را در کنار اعضای خانواده ام میچشیدم.

     و همه را مدیون پروردگار خود وعزیرانی که این نوشته را تقدیم آنان کرده ام و همچنین پدیده ای به نام پیوند میدانم...

     ناخوشی های داستان زندگی من بعداز پیوند به پایان رسید و اگر امروز راحت نفس میکشم. عادی پیاده روی میکنم. میتوانم فعالیت ورزشی داشته باشم. وبه تحصیل مشغولم وبا آسودگی خیال فارغ از هرنوع درد ورنجی زندگی میکنم همه ی این خوشبختی ها را از پروردگارم. پدرم. مادرم. پزشکانم. پرستارانم. وهمه ی دلسوزانی که با دل شکسته برای من در پیشگاه حضرت حق دعا کرده اند دارم...

     

     

     خدا را شکر گزارم...                                                    

     

    محمدباباخانی

    16/05/1389



  • نویسنده: پوریا(پنج شنبه 91/3/4 ساعت 11:53 عصر)

  • نظرات دیگران ( )

  •   برگِ دوم-پارههایی از رمان «دفتر خاطرات ثریا میم»
  •  

    برگِ دوم

    چند شب پیش دزد می‌آد مدرسه‌مون از دیوارِ حیاط یواشکی می‌پره پایین. بابای مدرسمون اونا می‌بینه می‌افته دنبالش روی پله‌ها لیز می‌خوره و پاش می‌شکنه. خدا رو شکر دزده رو گرفتن وگرنه چی می‌شد. حالا قرار شده همین جمعه، شاگرد اولای هر کلاس توی مدرسه جمع بشن با خانوم مدیر و ناظممون بریم بیمارستان دیدنش. پدر مادرام پول دادن یه دسته‌گل بزرگم براش بخریم.

    دیروزم خانوم معلم‌مون سر کلاس می‌گفت ما باید قدر بابای مدرسه‌مونو بدونم. به حرفش گوش بدیم.اذیتش نکنیم. بشکه‌ی آبو که با زحمت پر می‌کنه تا تشنگی‌مون برطرف بشه،الکی وسط حیاط هدر ندیم.

    روی تخته سیاهنوشت از نظر شما قهرمان واقعی کیست؟

    گفتم: قهرمان یعنی کسی که از جونش برای دفاع از ما بگذره.

    گفت: آفرین!

    کلاس شلوغ شده بود. همه اجازه می‌خواستند حرف بزنن. مریم مختاری بلند شد گفت: قهرمان واقعی یعنی کسی که آدم بهش افتخار کنه و دلش بخواد جای اون باشه.

    از نظر مریم مختاری قهرمان واقعی فقط و فقط ماهی سیاه کوچولوئه؛ چون اینقدر شجاع بوده که تک تنها توی اقیانوس شنا کنه بره ببینه آخرای دنیا کجاست. گفتم برادر منم تک و تنها رفته انگلستان. گفت فرار کرد رفت؟ گفتم  پدرم بهش اجازه داد. گفت اون که چیزی نیست. هر کسی می‌تونه با اجازه‌ی پدرش هرجا دلش خواست بره. گفتم من‌که حاضر نیستم یه دقیقه‌ام از خونه‌مون دور باشم. گفت برای این‌که ترسوئی. اما من شجاعم چون فکرامو کردم یه روز از خونه‌مون فرار کنم. گفتم کجا می‌خوای بری؟

    گفت یه جای دور.

    فکر کردم کاش منم جرائت اونو داشتم بی‌اجازه از خونه‌مون بذارم برم یه جای دور. اما می‌ترسم. می‌ترسم یهو وسط خیابابون سرم گیج بره بیفتم زمین از هوش برم مردم دورم جمع بشن.

    گفتم مثلا کجا؟

    گفت: چه می‌دونم کجا. شاید سوار یه کشتی شدم رفتم طرف اقیانوس.

    گفتم: اگه کشتیه غرق شد چی؟

    گفت: شنا بلدم. خودمو می‌رسونم به یه جزیره.

    گفتم: پدر و مادرت می‌دونن؟

    گفت: چیو می‌دونن؟

    گفتم: که می‌خوای فرار کنی؟

    گفت: از کجا بدونن. این یه رازه. الان فقط تو می‌دونی.

    زنگ خورده بود. داشتیم از در مدرسه می‌آمدیم بیرون. آستین روپوشمو چسبید گفت قسم می‌خوری رازمو به هیچ‌کس نگی؟

    گفتم: نمی‌گم.

    گفت: این‌جوری نه؛ بگو به جون پدرم راز مریم مختاریو به کسی نمی‌گم.

    گفتم به جون پدرم راز مریم مختارییو به هیچ‌کس نمی‌گم.

    الان که اینو می‌نویسم نمی‌دونم ساعت چنده. اما چراغای خونه‌مون خاموشه به‌جز چراغ حیاط. بیرون داره برف به چه تندی می‌آد. چشام پر خوابه اما می‌ترسم باز بخوابم و اون خواب ترسناکو ببینم.ببینم که توی یه فرودگاه به چه بزرگی داریم دنبال چمدون‌مون می‌گردیم. مادربه ساعتش نگاه کرد وگفت چمدونو ولش کن تا دیر نشده بدو سوار قطار بشیم بریم لیدز.  بیرونِ فردوگاه بارون می‌اومد به چه تندی. تا اومدیم سوار قطار بشیم خانوم ناظمتون جلومونو گرفت، گفت: کجا؟

    گفتم دیدن داداشم. گفت: مگه نمی‌د‌ونید سیاووش توی کالج گم شده؟ چمدونمونو از پنجره قطار انداخت پایین و گفت: بهتره برگردین. دویدیم دنبال قطار. نفس‌نفس می‌زدم. سوار شدیم.  باد می‌خورد به‌صورتم. نمی‌دونم از کجا.  لرزم گرفته بود. یه جایی توی جنگل از قطار پیاده شدیم. مادرگفت این‌جا لیدزه. گفتم پس کو شهرنکنه اشتباهی پیاده شدیم. دستمو کشید برد جلو با انگشت یه ساختمون خیلی سیاهو توی یه جاده‌ی خاکی نشونم  داد و گفت: اینم کالج. از یه دیوار به چه بلندی خودمونو کشیدیم بالا. چترشو باز کرد گرفت بالای سرم گفت حالا بپر پایین. پریدم. زیر درختای اون طرف دیوار چند نفر نشسته بودند زیر نور شمع درس حاضر می‌کردند. تا ما رو دیدن گفتند سیاووش اینجا نیست شاید رفته ناهاری‌خوری. مادر گفت: بدو ثریا. می‌خواستم بدوم اما انگار پام شکسته بود. به‌زور خودمو می‌کشیدم جلو. جلوتر یه اتاق بود به چه بزرگی. همه نشسته بودند سر یه میز دراز ناهار می‌خوردند. مادر گفت شما سیاووش منو ندیدین؟ تند تند گفت اومدیم برش گردونم تهران. گفتند شاید رفته کتابخونه. تا اومدیم اونجا دنبالت فرار کردی خودتو از روی یه سکوی سیاهِ بلند انداختی وسط اقیانوس. سرم گیج می رفت. جوری که کم مونده بود بخورم زمین. مادرم نذاشت. پامو از توی گلِ‌ها کشید بیرون و گفت الان وقتش نیست. نذاشت برم کفشامو از توی گِلا در بیارم. پا برهنه سردم بود. یخ کرده بودم. دندونام بهم می‌خورد. گفت وایسا اینجا مواظب باش برادرت غرق نشه تا من برگردم خونه به پدرت خبر بدم.

    دستام افتاده بود به گزگز. چونه‌ام ِسر شده بود. معلوم بود بازم مثل همیشه می‌خوام غش کنم. گفتم کمک. بلند گفتم کمک. دهنم باز می‌شد اما هر کاری می‌کردم صدام درنمی‌اومد.

    یهو خیس عرق از خواب پریدم. 

     



  • نویسنده: پوریا(جمعه 90/9/25 ساعت 10:12 عصر)

  • نظرات دیگران ( )

  •   برگِ اول-پارههایی از رمان «دفتر خاطرات ثریا میم» قسمت آخر
  • برگِ اول-پارههایی از رمان «دفتر خاطرات ثریا میم» قسمت آخر

    دیواراتاقش پر از تابلوهای نقاشی‌ است. مادر می‌گوید همه را خودش کشیده: یک سبد میوه. یک خیابانِ پر ازکافه و صندلی. زن لختی هم توی یکی از تابلوها دست‌هایش را گذاشته روی سینه‌هایش مبادا کسی آنها را ببیند.  

    می‌گویم از منم یه نقاشی قشنگ می‌کشی؟ سرش را تکان می‌دهد. شانه بالا می‌اندازد و می‌خندد. شاید اگر توی پاریس حواسش به خیابان بود؛ زیرماشین نمی‌رفت تا سرش بشکند و یادش برود چطور نقاشی کند. کاش می‌دانستم وقتی به این آهنگ غمگین گوش می‌کند فکرش به کجاها می‌رود. از بس آن را شنیده صفحه خط خطی شده و موقع خواندن خش خش می‌کند. سوزن را که از روی گرام برمی‌دارم با دلخوری از روی صندلی بلند می‌شود می‌رود از زیر تخت چمدانش را بیرون می‌کشد درش را باز می‌کند تا ببیند عکس‌هایش کجاست. سر جایشان است؛ لای یک دسته روزنامه کهنه. من این عکس‌ها را ندیده‌ام. اجازه نمی‌دهد. به هیچکس اجازه نمی‌دهد. از اتاقش هم که بیرون می‌رود در را قفل می‌کند. توی چمدانش به‌جز عکس و خمیردندان و یک حوله‌ی کوچک دستی، چند پاکت تاخورده‌ی نامه هم هست. هیچ‌وقت خدا بازشان نمی‌کند ببینم تویشان نامه‌ای، چیزی هست یا نه. حتما هست وگرنه آدم که پاکت خالی را نگه نمی‌دارد.

    مش ممد زنِ عمومحسن را دیده. طاطا نه؛ چون آن روزها طاطا هنوز نیامده بوده پیش ما.

    گفتم: مش ممد زن عمو محسنم چه شکلی بود؟ گفت: لابد این‌جا را دوست نداشت وگرنه عموی به این خوبی را ول نمی‌کرد برگرده.

    از مادرم که می‌پرسم، می‌گوید: بود دیگه. یه زن موطلایی پرافاده‌ی فرانسوی.

    گفتم چرا برگشت رفت؟

    گفت: وای ثریا، دخترِ خوبی مثل تو این‌همه کنجکاوی نمی‌کنه که عزیز دلم.

    عمومحسن را که برام خوردن شام صدا کنی، فورا می‌رود سر کمد لباسش. کت و شلوارهایش را یکی یکی کنار می‌زند: نمی‌دونی فراکمو کجا گذاشتم دخی؟

    مادر می‌گوید: مهمونی رسمی که دعوت نشدید محسن خان. گاردن پارتی‌ام قرار نیست بریم. همین که تنتونه خوبه. بیاید بریم شام یخ کرد.

    چقدر دلم می‌خواهد یک روز بروم سر کمد لباس پدر فراکش یواشکی بردارم و بدهم عمویم بپوشد ببینم چه شکلی می‌شود؛ اما می‌ترسم بفهمند و دعوایم کنند.

    مش ممد می‌گوید من تا یادمه چنین کت درازی که دنبال‌اش زمینو جارو کنه تن عموت یکی ندیدم.

    گفتم: داشته وگرنه بی‌خودی دنبالش نمی‌گشت.

    طاطا می‌گوید اگر هم قبلا ‌چنین چیزی داشته، یا الان توی انباری ته صندوقه ؛ یا مادرت داده‌ دم در به کت‌شلواری.

    به‌عمو محسن قول داده‌ام اگر بزرگ شدم و رفتم سرِکار؛ حتما یکی از آن خوشگتر، برایش بخرم.» پایان. 

    وای چه کار بدی کردم انشاءمو برای مادر خوندم. اگه می‌دونستم این همه عصبانی می‌شه محال بود بخونم. گفت: نکنه اینو می‌خوای توی مسابقه شرکت بدی؛

    گفتم مگه چیه؟

    گقت:امان از دست تو ثریا؛ کدوم دختر عاقلی اسرار خونه‌شو ور می‌داره می‌بره مدرسه سر صف بخونه؟ ور داراینو پاره‌اش کن یه انشاء قشنگ بنویس. باشه دخترم؟ 

    شاید دیگه هیچ‌وقت انشاء ننویسم. شاید دیگه توی هیچ‌مسابقه‌ای شرکت نکنم.

     

     



  • نویسنده: پوریا(جمعه 90/9/25 ساعت 10:8 عصر)

  • نظرات دیگران ( )

  •   پارههایی از رمان «دفتر خاطرات ثریا میم» قسمت اول
  • برگِ اول-پارههایی از رمان «دفتر خاطرات ثریا میم» قسمت اول

    18 آبان 1345

    «ما، در خیابان سعدی زندگی می‌کنیم. اسم این کوچه بن‌بست فرهاد است. به‌جز ما، در این کوچه دو همسایه‌ی دیگر زندگی می‌کنند. یکی از آنها دو پسر لوس و شیطان دارد که  وقتی عمو محسن را توی کوچه می‌بیند از پنجره به ‌طرفش سیب‌زمینی و پوست پرتقال می‌اندازند. مادرم تاحالا چند بارآقای کرمی را دم خانه‌شان فرستاده؛ می‌گویند کار بچه‌های ما نیست. پدر می‌گوید هر محله‌ای آدم خوب و بد دارد.

    با دختر آن یکی همسایه‌مان دوستم. از من سه سال بزرگتر است. مادرش شیرینی فروشی دارد؛ پدرش تاکسی. آنها یکشنبه‌ها به کلیسا می‌روند. مادر اجازه داده یک روز با آنها بروم ببینم کلسیا چه شکلی است. آرمینه به مدرسه ارمنی‌ها می‌رود. مدرسه‌اش زیاد دور نیست. طاطا می‌گوید خانه‌شان می‌روی مبادا چیزی بخوری. دیوار خانه‌ی آنها با دیوار خانه‌ی ما یکی است. توی حیاطشان درخت  انگور دارند. مادام هر سال برای ما یک سبد برگ مو می‌آورد طاطا دلمه درست کند. دلمه‌‌های مادام خوشمزه‌تر است.

    خانه‌ی ما دوطبقه و نصفی است. پدرم می‌گوید این‌جا را سی و چند سال پیش مهندسی روس ساخته.

    اتاق‌های طبقه دوم، مال من و پدر و مادرم است. قبلا برادرم سیاووش هم در همین طبقه زندگی می‌کرد اما از وقتی رفته خارج، مادرم در اتاق او را بسته. اتاق سیاووش بالکن دارد؛ مالِ من نه. دلم می‌خواست تا برنگشته بروم جای او. مادر گفت نه.

    مهمان‌خانه، نیم طبقه بالا‌تر است. برای ‌این‌که مهمان‌ها برسند آن‌جا باید چند پله‌ی گرد را از توی هال دور بزنند. درِآن اکثرا قفل است؛ مگر شب‌هایی که خیلی مهمان داریم. طاطا می‌گوید وقتی می‌خواهد آنجا را جارو بکشد و اسباب و اثاثیه‌اش را تمیز کند، دست و دلش می‌لرزد بس‌که خانمش، هرجای دنیا رفته چیزهای شکستنی آورده چیده گوشه‌کنار. او وقتی قاب‌عکس حضرت علی را گردگیری می‌کند، صلوات می‌فرستد.

    بالای بخاریِ دیواریِ مهمان‌خانه؛ پدرم دارد از دست شاه جایزه می‌گیرد. یک تابلوی بزرگ نقاشی هم روی دیوار است که مادرم تویش عین ملکه‌ها لباس پوشیده به آسمان نگاه می‌کند.

    ما،اکثر وقت‌ها، شام و ناهارمان را در سالن کوچیکه که در طبقه اول است و بهارخوابش رو به حیاط باز می‌شود، می‌خوریم. دور تادور بهارخواب، نرده دارد. روی نرده، مش ممد گلدان چیده. تابستان‌ها گاهی شام را همان‌جا می‌خوریم و به حیاط نگاه می‌کنیم. در حیاط  چند کاج بلند و یک عالمه گل و گلدان داریم. زمستان‌ها مش ممد گلدان‌ها را توی گلخانه می‌گذارد و روی گلخانه را با مشمعای بزرگی می‌پوشاند.

    پدرم بیشتر وقت‌ها از طرف اداره‌اش به مسافرت می‌رود. آخرین‌بار ترکمن صحرا بود. حالا برگشته. مهمان نداشته باشیم شاممان را ساعت 9شب می‌خوریم. پدر پیپ می‌کشد و می‌رود کتابخانه می‌نشیند به خواندن روزنامه و کتاب.

    مادرم  قبل ازاین‌که برود بخوابد، می‌آید پیشم می‌گوید دختر خوبم داره چی می‌نویسه؟

    دارم انشاء می‌نویسم تا اگه در مسابقه‌ی انشاءنویسی مدرسه برنده شدم؛ سرصف بخوانم. گفت: مطمئنم برنده می‌شی.

    او به من افتخار می‌کند چون امسال دارم کلاس سوم و چهارم را جهشی می‌خوانم.

    اتاق طاطا طبقه‌ی اول، دم آشپزخانه است. از وقتی که عبدلی آمده اینجا، آنها با هم در یک اطاق می‌خوابند. طاطا گاهی تا صبح نماز می‌خواند چون می‌گوید وقتی خدا پسرش را به او برگردانده باید شکرگذارش باشد.

    عبدلی یکسال پیش که آمد با ما زندگی کند، خوشحال بود؛ حالا نه. او خیال می‌کند پیش پدرش راحت‌تر بوده؛ چون در آنجا از صبح تا اذان مغرب گوسفندها را می‌برده صحرا چرا کنند  واو برای خودش همان‌جا‌ها بیکارمی‌گشته و مثل این‌جا کسی نبوده ازش بازخواست کند.  

    من‌که فکر می‌کنم عبدلی مادرش را دوست ندارد؛ وگرنه این‌قدراذیتش نمی‌کرد. نمی‌دانم شاید خیال می‌کند او را نمی‌خواسته که گذاشته زیر دست نامادری بزرگ شود.

    تازگی‌ها سیگارهم می‌کشد. مش‌محمد به چشم خودش دیده سرکوچه ایستاده بوده به کشیدن. من این‌ها را به مادر نمی‌گویم؛ می‌ترسم او را بیرون کند و دوباره طاطا سرنماز بگوید غریب بچه‌م. بی‌کس بچه‌ام.

    اتاق مش ممد نزدیک اتاق آن‌هاست. او زودتر از همه می‌خوابد تا صبح برود حیاط گل‌ها را آب بدهد. من دیرتر از همه می‌خوابم؛ چون درس‌هایم خیلی زیاد است.

    عمو محسن هم طبقه‌ی اول زندگی می کند. اتاقش آخر راهرو، چسبیده به اتاق اتوکشی است. همیشه دنبال چیزاهایی است که گم کرده. مثلا چمدانش پر از خمیردندان است؛ اما بازهم تا آدم را می‌بیند می‌گوید تو نمی‌دونی خمیردندان منو کی برداشته؟

    سیاووش با او خیلی شوخی می‌کرد. می‌گفت: عمو محسن ور ایزمای هنگر چیب؟ عمو محسن می‌خندید و در جواب سیاووش همان حرف را تکرار می‌کرد. من‌هم دلم می‌خواهد با عمو محسن شوخی کنم و بگویم ور ایز مای هنگر چیب؛ تا بخندد. اما مادر خوشش نمی‌آید آدم با بزرگتر از خودش شوخی کند.

    بعضی وقت‌ها می‌روم ببینم چکار می‌کند. نشسته روی تختش، حیاط را نگاه می‌کند. می‌گویم عموجون دوست داری یکی از اون صفحه‌های نازِ خوشگلوتو بذارم؟  

    می‌گوید: ادیت پیاف!

    از همه‌ی صفحه‌هایش این یکی را بیشتر دوست دارد. دنبال من می‌آید سر گنجه. می‌ایستد کنار، تا همه جا را خوب بگردم. صفحه را از زیر یک عالمه زیرپوش و جوراب در می‌آورم و می‌گذارم روی گراموفون. او همان‌جا دم گرامافون روی صندلی می‌نشیند و تا تمام شدن آهنگ از جایش جنب نمی‌خورد.

     



  • نویسنده: پوریا(جمعه 90/9/25 ساعت 10:4 عصر)

  • نظرات دیگران ( )

  •   داستان مسافر اتاق شماره 17
  •  

    لابد هیچ کدام از عابرین و مغازه‌ دارهای خیابان «چراغ برق» و«باب همایون» نمی دانستند، مسافری که دراتاق شماره هفده مسافرخانه « سعادت» روی تخت خوابیده، مردیست که سالها در جبهه‌های جنگ برای نجات کشورش جنگیده است.

    او تمام شب توی تخت فلزی فنری اتاق شماره هفده رو به خیابان «ناصر خسرو» توی دستمالش سرفه می‌کند، تا صدای سرفه‌های خشکش، مسافران اتاق‌های دیگررا بیدار نکند. فقط دوبار از روی تخت بلند می‌شود و از پارچ پلاستیکی قرمز رنگ، توی لیوان آب می‌ریزد تا گلویش تر شود.
     
    باراول وقتی ازپنجره گرم تابستان، به خیابان شب نگاه می کند، سواریِ سیاهی برای زنی که کنارجدول خیابان در حاشیه خط کشی‌های عابر پیاده ایستاده، ترمز می‌کند.

    بار دوم که مسافر می‌خواهد آب ته  پارچ  را توی لیوان پلاستیکی بریزد، به خیابان بی عابر نگاه می‌کند که فقط ماشین پلیسی از آن می‌گذرد با چراغ روشن گردانش.

    مسافر حتی غذایی که سر شب از دستفروش نبش میدان « توپخانه» خریده بود را دست‌نزده گذاشته بود روی میز پلاستیکی کنار پنجره. ازپنجره مردی را با چرخدستی‌اش دیده بود که زیر نور بی رمق خیابان به مسافران غریب تخم‌مرغ و سیب‌زمینی گرم با فلفل می‌فروخت.
    دستفروش به مسافر گفته بود که «این غذا بهتراز هزار دست چلو کباب است

    دست‌فروش از جنگ زده‌های جنوب بود. از محله کوت عبداله خرمشهر. جنگ که شروع می‌شود، خانه‌اش که ویران می‌شود، می‌آید تهران. توی محله ناصر خسرو خانه‌ای اجاره می کند. می‌ماند. و حالا هم کار و کاسبی به هم زده. وقتی مسافر از او می‌پرسد راضی هستی یا نه می‌گوید :«اگر شهردار بگذارد نانی در می‌آید

    نوه‌اش هم جلوتر، بساط واکسی پهن کرده بود. پوست آفتاب سوخته و دست‌های فرزی داشت. مسافر اما کفشی برای واکس زدن نداشت.

    توی شهر خودش مسافر شیروانی‌ساز بود. سقف خانه‌های زیادی را درست کرده بود. جنگ که می‌شود کارش را ول می‌کند می‌رود جبهه. چند باری هم مجروح می‌شود. اما از چند ماه پیش که سرفه‌هایش بیشتر می‌شود  زنش اصرار می‌کند  که برود درمانگاه.  توی درمانگاه برایش آزمایش می‌نویسند. دکتر که جواب آزمایش‌ها را می‌بیند می‌گوید حتما باید بروی تهران. بعد برایش روی ورقه‌ای می‌نویسد بیمارستان ساسان.

    برای همین راهی تهران می‌شود. شب را توی مسافرخانه سعادت می‌ماند تا صبح برود بیمارستان

    وقتی دکتر به اوگفته بود « شما شیمیایی شده اید» مسافر با خود فکر کرده بود کجا و کی لابد او شیمایی شده؟ توی جزیره مجنون یا موقعی که از نهر جاسم می گذشتند و شاید وقتی که نعش بچه های‌گردان را از توی کانال دریاچه ماهی بیرون می‌کشیده...

    هر چه فکر کرد یادش نیامد، برای همین سعی کرد با این فکر‌ها خودش را خسته نکند. مسافر همان وقتی که شناسنامه‌اش را به مسافر خانه‌دار می‌داد با او گفته بود که شش صبح صدایش بزند.
    برای همین مسافرخانه‌دار، درست ساعت شش و هفت دقیقه صبح، با پای لنگش از پله‌ها بالا آمد و چند ضربه به در اتاق شماره هفده زد. اما وقتی صدایی نشنید، بازهم به در زد و با خودش فکر کرد خواب این مسافر اتاق هفده چقدر سنگین است.



  • نویسنده: پوریا(جمعه 90/9/25 ساعت 9:55 عصر)

  • نظرات دیگران ( )

  •   داستان دونیمه(قسمت دوم)
  • از بچگی عاشق داستان‌هایی بودم که می‌گفتند همه‌ی آدمها یک نیمه‌ی‌گمشده دارند که تا ابد به دنبال آن نیمه می‌گردند. 

    ولی مگر می‌شد با آرش از این جور بحثها کرد منطق ریاضی او این چیزها را تاب نمی‌آورد برای هر اتفاقی دنبال استدلال و دلیل منطقی بود. وقتی به همهِ‌ی این چیزها بدگمانی و وسواسی بودن او را هم اضافه می‌کنم دیگر نمی‌توانم قصه‌هایی را که راجع به شباهت من با آن همبازی دوران کودکی ‌اش تعریف می‌کرد، باور کنم. یک‌بار از من پرسید راستش را بگو اگر یک‌روز آن چیزی را که می‌گویی نیمه‌ی پنهان، یا چه می‌دانم نیمه‌ی گمشده همانی که توی چشم‌های من دیدی را توی چشم یک نفر دیگر هم ببینی چه؛ آن‌وقت چه می‌کنی؟

    بعضی وقت‌ها دلم برایش می‌سوخت همه چیز را می‌پیچاند و سخت می‌گرفت؛ شاید فقط به این خاطر که توی دنیای او جایی برای شهود وجود نداشت.   

    ادامه مطلب...

  • نویسنده: پوریا(جمعه 90/9/25 ساعت 9:47 عصر)

  • نظرات دیگران ( )

  •   داستان دو نیمه(قسمت اول)
  •  

    هنوز هم باورم نمی‌شود یعنی می‌شود دنیا اینهمه کوچک باشد؟ راست گفته‌اند که کوه به کوه نمی‌رسد ولی آدم به آدم چرا .

    درست نمی‌دانم. یادم نیست چه روزی و چه ساعتی بود. فقط یادم مانده هوا ابری بود توی یکی از همین روزهای پاییز بارانی مشکی پوشیده بودم با یک شال آبی فیروزه‌ای عجله داشتم و مثل همیشه سرم پایین بود اما نمی‌دانم چه شدکه یک دفعه سرم رابلند کردم و او را دیدم از پشت سر هم فقط با یک نگاه می‌توانستم بشناسمش. خودش بود. داشتم از تعجب شاخ در می‌آوردم.

    ادامه مطلب...

  • نویسنده: پوریا(جمعه 90/9/25 ساعت 9:45 عصر)

  • نظرات دیگران ( )

  •   داستان کلید
  • آن مرد کفش می‌پوشد. آن مرد اول جوراب می‌پوشد بعد کفش می‌پوشد. آن مرد اول کراوات‌اش را دوگِرِه می‌بندد بعد جوراب می‌پوشد. اما آن مرد باید اول با حوصله و سرِ صبر دکمه‌های پیراهنِ سفیدِ مایل به شیری‌اش را ببندد، پایینِ پیراهن را به‌دقت در شلوار فروکند و چروک‌ها را بگیرد، بعد کراوات‌اش را که روی سینه‌اش تاب‌تاب می‌خورد دوگِرِه می‌بندد. آن مرد کمربندش را محکم می‌کند، اما قبل از آن...
    ادامه مطلب...

  • نویسنده: پوریا(پنج شنبه 90/9/10 ساعت 2:18 عصر)

  • نظرات دیگران ( )

  •   یادی وحکاینی (قسمت دوم وآخر)
  • دیروز هم حلیمه حتماً گرسنه بود. در کلاس را قفل کرده بودم و ایستاده بودم کنار در تا زنگ تفریح کسی توی کلاس نیاید. خانم معلم گفته بود که اگر بگذارم بچه‌ها توی کلاس بمانند یا توی کلاس بیایند، به خانم ناظم که شرافت خانم بود می‌گوید که خط کشم بزند. شرافت خانم دوست مادر بود و مرا هم خیلی دوست داشت. خانم معلم هم که دوست شرافت خانم بود، این را خوب می‌دانست . اما پیش روی بچه‌ها این طور می‌گفت تا حساب کارشان را بکنند. خانم معلم تا فکر می‌کرد که از پس بچه‌ای بر نمی‌آید، فوری می‌فرستادش دفتر سر وقت شرافت خانم. توی کلاس دو سه تایی بیشتر نبودند که خانم معلم را کلافه می‌کردند. خانم معلم می‌گفت که این حلیمه است که کلاس را به هم می‌زند. می‌گفت که حلیمه سنش به کلاس نمی‌خورد و باید به کلاس شبانه برود.

    ادامه مطلب...

  • نویسنده: پوریا(سه شنبه 90/7/12 ساعت 1:8 عصر)

  • نظرات دیگران ( )

  •   یادی و حکایتی(قسمت اول)

  • از درز پنجره سوز می‌آمد و به هوای دم کرده‌ی کلاس نیشتر می‌زد. پشت شیشه در آهنی حیاط مدرسه، بام‌های سفالی آن طرف خیابان، و تکه‌ای از آسمان خاکستری پیدا بود. باران همین‌طور یکبند می‌بارید و ریز هاشور می‌زد.

              روی نیمکت اول، روبروی میز خانم معلم، تنگ دیوار نشسته بودم و هر کار می‌کردم حواسم جمع باشد، نمی‌شد. نوک انگشت‌های پاهایم توی چکمه‌های لاستیکی از سرما گزگز می‌کرد. توی خیابان سیل راه افتاده بود. فکر زنگ تفریح دیروز راحتم نمی‌گذاشت.

    ادامه مطلب...

  • نویسنده: پوریا(سه شنبه 90/7/12 ساعت 1:7 عصر)

  • نظرات دیگران ( )

       1   2   3   4   5   >>   >

  •   لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • زندگی نامه یک دریافت کننده عضو
    برگِ دوم-پارههایی از رمان «دفتر خاطرات ثریا میم»
    برگِ اول-پارههایی از رمان «دفتر خاطرات ثریا میم» قسمت آخر
    پارههایی از رمان «دفتر خاطرات ثریا میم» قسمت اول
    داستان مسافر اتاق شماره 17
    داستان دونیمه(قسمت دوم)
    داستان دو نیمه(قسمت اول)
    داستان کلید
    یادی وحکاینی (قسمت دوم وآخر)
    یادی و حکایتی(قسمت اول)
    قسمت دوم داستان نیمه دوم
    داستان دونیمه(قسمت اول)
    نامه شهید عباس دوران به همسرش
    دانلود کتاب غروب جلال از سیمین دانشور
    دانلود کتاب مرگ در ونیز
    [همه عناوین(59)][عناوین آرشیوشده]
  •    RSS 

  •   خانه

  •   شناسنامه

  •   پست الکترونیک

  •  پارسی بلاگ



  • کل بازدید : 23220204
    بازدید امروز : 124
    بازدید دیروز : 319
  •   پیوندهای روزانه
  • n-4..swf - 38.5 Kb
    شعر و داستانهای عاشقانه [401]
    سیاسی ،اجتماعی [160]
    دانلود نرم افزار موبایل و غیره به صورت رایگان [218]
    [آرشیو(3)]


  •   فهرست موضوعی یادداشت ها

  • داستان[16] . داستان[2] . اتاق شماره 17,داستان,داستان عاشقانه,داستان اجتماعی,داستان زیبا . اهدای عضو.خاطرات یک دریافت کننده.اهدای عضو . خاطرات یه دریافت کننده عضو.اهدا کننده،دریافت کننده.خاطرات اهدا ک . خاطرات،دریافت کننده عضو.اهدا کننده.اهدای عضو.داستان اهدای عضو.خا . داستان ثریا میم,داستان ثریا م . داستان رنجیر عشق،عشق،داستان عاشقانه،داستان اجتماعی،داستان،داستان . داستان عاشقانه،داستان،داستان های اجتماعی،داستان های پندآموز . داستان غم انگیز،داستان،داستان یک دختر،داستان های غم انگیز . داستان لاستیک،داستان پنداموز،داستان زیبا،داستان عاشقانه . داستان,ثریا میم,داستان ثریا م,داستان ثریا . داستان,داستان عاشقانه,داستان اجتماعی,رمان . داستان,شعر,داستان اجتماعی,رمان,داستان های جالب, . داستان,مقاومت,عکس،کلید,پول,کارت اسکایپ,کارت ویزا,شارژ کش یو,پول، . داستان.گوره خر.کوره خر.داستان گوره خرها،خر ها،پوره،گوره،کوره خره . داستان،داستان عاشقانه،داستان اجتماعی . داستان،داستان کوتاه،داستان های قشنگ،داستان های آموزنده،داستان ها . داستان،داستان های عاشقانه،داستان های اجتماعی . داستان،نامه . دانلود کتاب سووشون،سووشون،سیممین دانشور . دو نیمه،نیمه،داستان دو نیمه،داستان،رمان . شهید عباس دوران،نامه به همسرم،نامه شهید عباس دوران . غروب های غریب.دانلود کتاب عاشقانه،کتاب غروب های غریب . مار،ماردرگلو،داستان،رمان،ماربازی،باری با مار،گلو،ماردر گلو،داستا . مرگ در ونیز،دانلود کتاب توماس مان،مرگ در ونیز،دانلود رایگان کتاب . نهایت عشق،داستان عاشقانه،داستان پندآموز،داستان عاشقانه . کتاب غروب جلال از سیمین دانشور،سیمین دانشور،دانلود کتاب غروب جلا .
  •   مطالب بایگانی شده

  • آرشیو داستان ها

  •   درباره من

  • اشعار و داستانهای عاشقانه
    پوریا

  •   لوگوی وبلاگ من

  • اشعار و داستانهای عاشقانه

  •   اشتراک در خبرنامه
  •  


  •  لینک دوستان من

  • PARANDEYE 3 PA
    سفیر دوستی
    .: شهر عشق :.
    شعر و داستانهای عاشقانه
    آرامش جاویدان در پرتو آموزه های اسلام
    مذهب عشق
    دهاتی
    دکتر علی حاجی ستوده
    برای سلامتی مهدی صلوات
    حاج آقا مسئلةٌ

    جوکستان ، اس ام اس ، جوک ، لطیفه ، طنز ،jok+sms

    ترانه سرا
    مرجع بازی های آنلاین
    جوک،عکس،SMS
    Free Links

  •  لوگوی دوستان من





































  •   اوقات شرعی