سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اشعار و داستانهای عاشقانه
  •   داستان گل خانم
  • همه مرا مى شناسن موهام از ته تراشیده و ژاکت عنابى بافت دست تو را به تن دارم با دیدن هرماشین پلیس شروع می کنم به دویدن چه بارون باشه چه آفتاب گرم تابستون می دوم تا جایى که جان دارم خب چاره ی دیگه ای هم ندارم باید تو را پیدا کنم درسته که دسته گلم را نمى بینى اما بوى اون را که می فهمى وقتى همراه آب فرو بیاد توى خاک سوى تو و به تو برسه بعد مامورها که گاهى کم هستند گاهی زیاد سر به سرم میذارن توى خیابون تا مرا مى بینن پا مى چسبونن به گاز اونوقت من می دوم راننده پا از روى گاز بر میداره یواش می رونه می دوم تا بیام به چند قدمى شان برسم شوفره یواش پا میذاره باز روى گاز میدوم تندتر میرن تندتر میدوم فکر میکنن میخوام دست بکشم به شیشه غش غش میخندن لاى خنده دماغ میمالن

    ادامه مطلب...

  • نویسنده: پوریا(پنج شنبه 89/8/6 ساعت 1:54 عصر)

  • نظرات دیگران ( )

  •   داستان شب عروسی
  • شب عروسی

    از سال 1953 توی یه کیوسک مطبوعاتی کنار ایستگاه اتوبوس کار می کنم و از همون زمان چشم چشم می کنم که روزی دختر باب دلم رو توی همین ایستگاه پیدا کنم. اون موقعی که سر این کار اومدم هنوز رنگ سبز روشن در دیوار اینجا تر و تازه بود. ارتشی‌هایی هم که از جنگ کره برمی‌گشتند دم کیوسک می‌ایستاند و سیگار می خریدند و من از همین‌ ها با درجه‌ها و رسته‌‌های نظامی و نیروی دریایی و تفنگداران و گارد ساحلی آشنا شدم.

    ادامه مطلب...

  • نویسنده: پوریا(جمعه 89/7/30 ساعت 12:8 عصر)

  • نظرات دیگران ( )

  •   داستان آنقدر زمین افتادم که..
  • «آنقدر زمین افتاده‌ام که ایستادن را
    فراموش کرده‌ام.»

    هر دفعه بلند می‌شدم،خودم
    را می‌تکاندم و راه می‌افتادم. هنوز چند قدم نرفته که دوباره زمین می‌خوردم. اوایل
    مردم سعی می‌کردند کمکم کنند. زیر دست و بالم را می‌گرفتند و از زمین بلندم می‌کردند،
    اما کم‌کم خسته شدند.حق هم داشتند، نمی‌شد که 24ساعته مراقب من باشند. بدبختی اصلی
    آنجا بود که نمی‌شد به این وضع عادت کرد چون هر دفعه دردِ خودش را داشت، یک بار
    پایم پیچ می‌خورد و از رفتن باز می‌ماند.یک بار دستم زیرم می‌ماند و به جایی نمی‌رسید.
    از همه بدتر موقعی بود که سرم محکم می‌خورد به زمین. همیشه هم اتفاقاً سنگی بود که
    سرم عدل می‌خورد به آن.

    معمولاًسنگ به
    خودی خود ارزشی ندارد یعنی در واقع تا وقتی روی زمین است دیده نمی‌شود، اما زمانی
    که روی هوا در حال پرتاب شدن باشد یا اگر مثلاً از کوهی روی جاده‌ای ریزش کند می‌شود
    سنگ، ولی سنگ‌های جلوی پای من تلاش زیادی برای ابراز داشتند و ظاهراً سرم محل
    امضای حضورشان بود. با این وضع معلوم بود که همیشه خاکی بودم یا روزهای بارانی تا
    گردن در لجن فرو می‌رفتم. خیلی راهها را امتحان کردم تا جلوی این وضعیّت را بگیرم
    اما همه به سنگ... ببخشید! به بن‌بست می‌خورد. تنها راه اساسی این بود که کشف کنم
    چرا زمین می‌خورم؟به خاطر نحوه راه رفتنم است؟ به خاطر راه است؟ و یا... و در
    نهایت به این نتیجه رسیدم که علت‌العلل مشکل افتادن من این است که ایستاده‌ام. تا
    وقتی روی دو پا راه نروی مشکلی به نام
    افتادن هم وجود
    ندارد و منِ خسته از افتادن تصمیم گرفتم این مسئله را برای همیشه حل کنم.

    امروز تقریباً
    یک سال و دو ماه است که سینه‌خیز حرکت می‌کنم. دیگر مشکلی ندارم. واقعاً ندارم

     



  • نویسنده: پوریا(سه شنبه 89/7/20 ساعت 11:44 صبح)

  • نظرات دیگران ( )

  •   کافی نت(قسمت دوم-آخر)
  • دختر:ببینم ... تا حالا دوست دختر داشته ای؟
    پسر:داشته م.ولی عاشق هیچ کدوم نبوده م.
    دختر:ازمن خوشت می آد ؟

    پسر:بدنت فوق العاده ست.تریپ خودمه.موهات رو هم دوست دارم.
    دختر:یعنی عاشقم می شی ؟
    پسر: دارم دو دو تا چهارتا می کنم .

    ادامه مطلب...

  • نویسنده: پوریا(سه شنبه 89/6/30 ساعت 8:42 عصر)

  • نظرات دیگران ( )

  •   کافی نت(قسمت اول)
  • از پله های کافی نت که آمدند پایین ، دست هاشان رفته بود توی هم . سر اولین پاگرد ایستادند و قاه قاه خندیدند.راه پله تاریک بود و خلوت.بوی عطر تندزنانه جا ماند . به خیابان رسیدند و نشستند توی تاکسی.
    کجا می رفتند ؟
    هیچ کدام نمی دانستنددختر پرسید : این بار چهارم بود که با هم چت می کردیم ، نه؟

    ادامه مطلب...

  • نویسنده: پوریا(سه شنبه 89/6/30 ساعت 8:40 عصر)

  • نظرات دیگران ( )

  •   داستان جنایی کلاف (قسمت آخر)
  • قسمت سوم و آخر

    دستگیره‌ی در رها شد و کسی از پله‌ها پایین رفت. احمد کلاه کاموایی‌اش را کشید تا روی گوش‌هاش و لوله را از روی جیب کتش لمس کرد. مهری پتو را کشید روی صورتش. صدای بطری و استکان تا بالا می‌آمد. خانم پاهاش را می‌مالید:
    ـ شده یک هفته.
    ـ که چی؟
    مصطفا سرش را بالا گرفته بود و دستش خود به خود توی دفتر بزرگ مقابلش می‌نوشت.
    مهری موهاش را یک وری انداخته بود روی شانه‌هاش. خانم دست کرد توی کاسه و مشتی باقلا درآورد:
    ـ هنوز بارون می آد.
    ـ آره هنوز بارون می‌آد.
    مصطفا دراز کشید روی علف‌های خشک. احمد زانوش را جمع کرد توی شکمش.
    ـ تو که چیزی ندیدی؟
    احمد خودش را تاب می‌داد. مصطفا غلتی زد و دستش را گذاشت زیر سرش:
    ـ چیزی ندیدی.
    خانم پوست باقالی‌ها را می‌کند:
    ـ خبری ازش نیست.
    مهری انگشت‌های پاش را جمع کرد.
    خانم ایستاده بود لب جاده، آن جا که زمین خاکستری می‌آمد و مثل قیچی می‌برید جنگل را.
    مصطفا دستش را بالا گرفته بود. خانم نخ کاموایی سورمه‌ای را از دور دست مصطفا باز می‌کرد و می‌پیچید دور کلاف که بزرگ می‌شد. احمد روی علف‌های خشک بره‌ای رابغل کرده بود. مهری پنجره را تا نیمه باز کرد. هوای مرطوب اتاق را پر کرد. صدای سوسک‌ها، جیرجیرک‌ها و قورباغه‌های لب رودخانه را می‌شد شنید. مصطفا پلکش سنگین می‌شد. خانم کلاف را توی دستش می‌چرخاند. احمد روی علف‌های خشک چمباتمه زده بود. مهری بین همه‌ی صداها، صدای نی‌لبک را شنید. شالش را انداخت روی دوشش. پله‌ها را که پایین آمد، مصطفا چرت می‌زد. خانم کلاف می‌چرخاند . مهری دم در طویله ایستاد. احمد لوله را از گوشه‌ی لبش برداشت. مهری نشست روی علف‌ها. دست احمد را گرفت:
    ـ تو می‌زدی؟
    احمد لوله را گذاشت توی جیب کتش.
    ـ اون روز همین صدا بود. رفتم دنبال صدا. وایستادم وسط جنگل، کنار چنارای بلند. مصطفا پشت سرم بود. دست انداخت دور کمرم. برگا خیس بودن. آب دهنش فواره می‌زد توی صورتم. پلکامو روی هم فشار دادم. صدای نی‌لبک قطع شده بود. می‌خواستم بلندشم. صورتمو برگردوندم، دهن لعنتیش بو می‌داد. اون جا وایستاده بود. نی‌لبک تو دستش، نگامون می‌کرد. من تقلا می‌کردم. لگد زد به پهلوی مصطفا. مصطفا بلند شد. اون سر جاش وایستاده بود. مصطفا بلندش کرد. سبک بود. راحت می‌شد بلندش کرد. پشت لبش تازه سبز شده بود. موهای وز وزی داشت. چیزی نمی‌گفت. فقط پاهاشو تو هوا تکون می‌داد.
    مهری دست کرد توی جیب احمد:
    ـ اینو تو درست کردی؟
    احمد نگاه می‌کرد. چشم‌هاش بی‌رنگ بود و از میان لب‌های نیمه بازش دندان‌های کج و معوجش معلوم بود. مهری دکمه‌اش را باز کرد. احمد دست گذاشت روی سینه‌ی مهری:
    ـ ببین قلبم توی گلوم می‌زنه. می‌تونی منو بکشی؟ دستتو بیار بالاتر، بگیر دور گلوم فشار بده.
    مصطفا سرش روی شانه‌اش کج شده بود. خانم کاموا را از میان دست‌های وارفته‌ی مصطفا باز می‌کرد می‌پیچد دور کلاف. احمد سرش را میان دستش گرفته بود و توی علف‌های خشک تاب می‌خورد.



  • نویسنده: پوریا(چهارشنبه 89/6/17 ساعت 6:46 عصر)

  • نظرات دیگران ( )

  •   داستان جنایی(قسمت دوم)
  • قسمت دوم 

     این چشه؟
    ـ باز این استکان منو کجا گذاشتی؟
    مهری مایع غلیظ زرد رنگی را هم می‌زد. خانم نشسته بود لب تخت:
    ـ تبت قطع شده.
    دندان‌های مهری معلوم شد. احمد پشت در ایستاده بود. مصطفا صورتش را می‌تراشید. جای خراشیدگی پشت کف سفید پنهان بود.
    خانم ایستاد مقابل پنجره.
    ـ هوس ماهی کردم.
    ادامه مطلب...

  • نویسنده: پوریا(چهارشنبه 89/6/17 ساعت 6:39 عصر)

  • نظرات دیگران ( )

  •   داستان جنایی کلاف(قسمت اول)
  • با هم رفتند و جسد پسرک را انداختند توی آب. مهری بود و مصطفا و احمد. وقتی نعش پسر را می‌کشیدند می‌شد رد خون را دید که روی زمین می‌مالد، مهری عقش گرفت و مصطفا تف کرد روی برگ‌های خیس. احمد اما چیزی نمی‌گفت. دندان‌های کج و کوله‌اش روی هم قفل شده بود . آب بینی‌اش پایین آمده بود. کلاه کاموایی را کشیده بود تا روی گوش‌هاش آن قدر پایین که رد نگاهش را به سختی می‌شد دید. مهری لب رودخانه روی دو زانو نشسته بود و میان استفراغ هق‌هق می‌کرد. مصطفا و احمد، هم‌زمان توی دستشان ها کردند و سر و ته پسرک را که سنگین و شل و وارفته شده بود گرفتند و پرت کردند وسط جریان آب. جسد آرام، همین‌طور که می‌رفت ته آب از نظر دور می‌شد.

    ادامه مطلب...

  • نویسنده: پوریا(پنج شنبه 89/6/11 ساعت 9:7 عصر)

  • نظرات دیگران ( )

  •   داستان لذت شیطانی(قسمت آخر)
  • قسمت دوم داستان لذت شیطانی

    قاسم : اونور این باغ یه مغازه ست که جایزه تخم مرغ شانسی هاش از همه بهتره .

    قاسم دست مرجان را گرفت و وارد باغ شد . باغی که در این هوای پاییزی مملو از برگهای زرد و خشک شده بود . قاسم مرجان را به وسطهای باغ برد و ناگهان چاقویی از جیب در آورد و زیر گلوی مرجان گرفت . مرجان وحشتزده به صورت غضب آلود قاسم خیره شد .

    قاسم با خشم گفت : حالا همه طلاهاتو بده به من . وگرنه سرتو میبرم.

    مرجان چند قدم به عقب برخاست و یکدفعه پا به فرار گذاشت که قاسم سریع خودشو به او رساند و پشت پا به انداخت . مرجان روی زمین افتاد ، در حالیکه از آرنجهایش خون میرفت .

    ادامه مطلب...

  • نویسنده: پوریا(چهارشنبه 89/6/3 ساعت 2:6 عصر)

  • نظرات دیگران ( )

  •   داستان لذت شیطانی(قسمت اول)
  • لذت شیطانی

     در باز شد و مرجان از خونه بیرون آمد . مرجان تازه شش ساله شده بود . وجود او برای پدر و مادر ش مایه خیر و برکت بود . از شش سال پیش که او پا به این دنیا گذاشته بود ، کار و بار پدرش رونق گرفته بود و او را از فروشنده ای خرده پا ، به تاجری نام آشنا تبدیل کرده بود .

    خونه فعلی آنها در پایین شهر قرار داشت ، منطقه ای کثیف با افرادی فقیر نشین . البته آنها تا دو هفته دیگر برای همیشه از این منطقه میرفتند و در منطقه ای بهتر در بالای شهر ساکن میشدند .

    مرجان مثل همیشه برای بازی کردن از خونه بیرون آمده بود . او دختری زیبا و خواستنی بود با پوست نرم سفید رنگ با موهای بلند قهوه ای که مادرش آنها را به زیبایی بافته بود .

    مرجان جلوی در حیاط نشست و با عروسک قشنگی که پدرش به مناسبت تولدش برای او خریده بود ، مشغول بازی شد .

    ادامه مطلب...

  • نویسنده: پوریا(سه شنبه 89/5/26 ساعت 4:58 عصر)

  • نظرات دیگران ( )

    <      1   2   3   4   5   >>   >

  •   لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • زندگی نامه یک دریافت کننده عضو
    برگِ دوم-پارههایی از رمان «دفتر خاطرات ثریا میم»
    برگِ اول-پارههایی از رمان «دفتر خاطرات ثریا میم» قسمت آخر
    پارههایی از رمان «دفتر خاطرات ثریا میم» قسمت اول
    داستان مسافر اتاق شماره 17
    داستان دونیمه(قسمت دوم)
    داستان دو نیمه(قسمت اول)
    داستان کلید
    یادی وحکاینی (قسمت دوم وآخر)
    یادی و حکایتی(قسمت اول)
    قسمت دوم داستان نیمه دوم
    داستان دونیمه(قسمت اول)
    نامه شهید عباس دوران به همسرش
    دانلود کتاب غروب جلال از سیمین دانشور
    دانلود کتاب مرگ در ونیز
    [همه عناوین(59)][عناوین آرشیوشده]
  •    RSS 

  •   خانه

  •   شناسنامه

  •   پست الکترونیک

  •  پارسی بلاگ



  • کل بازدید : 23220569
    بازدید امروز : 134
    بازدید دیروز : 329
  •   پیوندهای روزانه
  • n-4..swf - 38.5 Kb
    شعر و داستانهای عاشقانه [401]
    سیاسی ،اجتماعی [160]
    دانلود نرم افزار موبایل و غیره به صورت رایگان [218]
    [آرشیو(3)]


  •   فهرست موضوعی یادداشت ها

  • داستان[16] . داستان[2] . اتاق شماره 17,داستان,داستان عاشقانه,داستان اجتماعی,داستان زیبا . اهدای عضو.خاطرات یک دریافت کننده.اهدای عضو . خاطرات یه دریافت کننده عضو.اهدا کننده،دریافت کننده.خاطرات اهدا ک . خاطرات،دریافت کننده عضو.اهدا کننده.اهدای عضو.داستان اهدای عضو.خا . داستان ثریا میم,داستان ثریا م . داستان رنجیر عشق،عشق،داستان عاشقانه،داستان اجتماعی،داستان،داستان . داستان عاشقانه،داستان،داستان های اجتماعی،داستان های پندآموز . داستان غم انگیز،داستان،داستان یک دختر،داستان های غم انگیز . داستان لاستیک،داستان پنداموز،داستان زیبا،داستان عاشقانه . داستان,ثریا میم,داستان ثریا م,داستان ثریا . داستان,داستان عاشقانه,داستان اجتماعی,رمان . داستان,شعر,داستان اجتماعی,رمان,داستان های جالب, . داستان,مقاومت,عکس،کلید,پول,کارت اسکایپ,کارت ویزا,شارژ کش یو,پول، . داستان.گوره خر.کوره خر.داستان گوره خرها،خر ها،پوره،گوره،کوره خره . داستان،داستان عاشقانه،داستان اجتماعی . داستان،داستان کوتاه،داستان های قشنگ،داستان های آموزنده،داستان ها . داستان،داستان های عاشقانه،داستان های اجتماعی . داستان،نامه . دانلود کتاب سووشون،سووشون،سیممین دانشور . دو نیمه،نیمه،داستان دو نیمه،داستان،رمان . شهید عباس دوران،نامه به همسرم،نامه شهید عباس دوران . غروب های غریب.دانلود کتاب عاشقانه،کتاب غروب های غریب . مار،ماردرگلو،داستان،رمان،ماربازی،باری با مار،گلو،ماردر گلو،داستا . مرگ در ونیز،دانلود کتاب توماس مان،مرگ در ونیز،دانلود رایگان کتاب . نهایت عشق،داستان عاشقانه،داستان پندآموز،داستان عاشقانه . کتاب غروب جلال از سیمین دانشور،سیمین دانشور،دانلود کتاب غروب جلا .
  •   مطالب بایگانی شده

  • آرشیو داستان ها

  •   درباره من

  • اشعار و داستانهای عاشقانه
    پوریا

  •   لوگوی وبلاگ من

  • اشعار و داستانهای عاشقانه

  •   اشتراک در خبرنامه
  •  


  •  لینک دوستان من

  • PARANDEYE 3 PA
    سفیر دوستی
    .: شهر عشق :.
    شعر و داستانهای عاشقانه
    آرامش جاویدان در پرتو آموزه های اسلام
    مذهب عشق
    دهاتی
    دکتر علی حاجی ستوده
    برای سلامتی مهدی صلوات
    حاج آقا مسئلةٌ

    جوکستان ، اس ام اس ، جوک ، لطیفه ، طنز ،jok+sms

    ترانه سرا
    مرجع بازی های آنلاین
    جوک،عکس،SMS
    Free Links

  •  لوگوی دوستان من





































  •   اوقات شرعی
  • اوقات شرعی