سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اشعار و داستانهای عاشقانه
  •   داستان پندآموز سوال امتحانی
  • چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند. اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه ، امتحان دوشنبه صبح بوده است . بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند .
    آن ها به استاد گفتند : « ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و از آن جایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم ، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم . »
    استاد فکری کرد و پذیرفت که آن ها روز بعد بیایند و امتحان بدهند . چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آن ها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آن ها خواست که شروع کنند
    آن ها به اولین مسأله نگاه کردند که 5 نمره داشت . سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند. سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال این بود : « کدام لاستیک پنچر شده بود ؟ »



  • نویسنده: پوریا(یکشنبه 90/1/7 ساعت 1:59 عصر)

  • نظرات دیگران ( )

  •   داستان(نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه)
  • یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود .اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.

    اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.

    زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .

    وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید:" من چقدر باید بپردازم؟"

    و او به زن چنین گفت: " شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام.
    و روزی یکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم.

    اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.

    نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!"

    ****
    چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود.

    او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید.

    وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود ،درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود.

    وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.

    در یادداشت چنین نوشته بود:" شما هیچ بدهی به من ندارید.

    من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم.

    اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.

    نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!".

    ****
    همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت :"دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه...

     



  • نویسنده: پوریا(یکشنبه 90/1/7 ساعت 1:54 عصر)

  • نظرات دیگران ( )

  •   داستان پندآموز نهایت عشق
  • نهایت عشق !
    یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
    برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
    در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،
    داستان کوتاهی تعریف کرد:

    یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

    داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

    بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››

    قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.



  • نویسنده: پوریا(یکشنبه 90/1/7 ساعت 1:47 عصر)

  • نظرات دیگران ( )

  •   دو داستان ...
  • سرد عین سنگ

    درست پس از نیمه‌شب در هزار متری اینجا و یک خانه روستایی در جاده بیرون از شهر جایی که یک قاتل  زنجیره‌ای  زن قربانی  را گیر می‌اندازد، جیغ‌هایش در دست‌های پوشیده در دستکش قاتل خفه می‌شود، در انبوه برفی که تا چشم کار می‌کند  تلنبار شده، صدای عــوعـــوی سگ‌ها در امتداد هم از انبار کاه و جو به گوش می‌رسد و در گوشه‌ای از حــصار جایی که پرستاری قدم زنان از سرکار به خانه می‌رود، جایی که انبار الوار درسـت جایــی قرار گرفته که مستی ناگهان بیهوش شد و بعد از دو روز نجــــات پیدا کرد مجبور شدند هر دو پای او را ببرند...

      ادامه مطلب...

  • نویسنده: پوریا(پنج شنبه 89/12/12 ساعت 9:30 عصر)

  • نظرات دیگران ( )

  •   مار در گلو
  • مردی چیزی توی گلویش پیدا می‌کند. دست دراز می‌کند و آن را بیرون می‌کشد. یک مار است. می‌گوید: "توی گلوی من چکار می‌کنی؟ "مار می‌گوید: "هیچ کار. فقط از آنجا آویزان شده بودم." مرد به او خیره می‌شود. می‌گوید: "چیزی هست که نمی‌‌‌‌خواهی به من بگویی، این طور نیست؟

    ادامه مطلب...

  • نویسنده: پوریا(پنج شنبه 89/12/12 ساعت 1:31 صبح)

  • نظرات دیگران ( )

  •   داستان تاریکی(قسمت دوم-آخر)
  • چرا رفقای شفیقشان اصلا نیامدند؟

    ترسیده بودند. همه‌شان چشم به راه بودند تا کسی پیششان برود. در تاریکی نشستند، زیر نور شمع کتاب خواندند و مثل بید به خود لرزیدند، چشم به راه دوستان دوختند و قدم از قدم برنداشتند. جوانتر‌ها کجا این حال را می‌دانند!؟

    چه وقت تصمیم به رفتن گرفتند؟

     

    دو هفته بعد از اینکه ولوله افتاد. لوئیز و هلن آن شب رفته بودند شهر تا شام را بیرون بخورند. از همان لحظه اول، که اولین روز تاریکی بود، وقتی پایشان را بیرون گذاشتند هنوز خاطرشان جمع نبود که کارشان درست یا نه. شاید نشستن در خانه، زیر نور چلچراغ، رو به روی آینه و خندیدن به ریش مردمی که دست به دامن اغنیا می‌شدند از سبک سری بود. لوئیز حس می‌کرد همه باید ماتم بگیرند.

    به همراهانشان سر میز شام، که دوستشان پی‌تر و زن وکیل لوئیز بودند، گفت: «آینه‌ها رو باید پوشوند. شال‌ها را باید پاره کرد. نظر شما‌ها چیه؟ من که می‌گم باید مراسم عزاداری راه انداخت.»

    پی‌تر گفت: «اگه آینه‌ها رو بپوشونیم، اون وقت دیگه چیزی برامون می‌مونه.» این مجرد شوخ طبع از آن دسته آدمهای با مزه‌ای بود که‌امثالش فقط در فیلمهای قدیمی به چشم می‌خورد. به رغم زندگی مشکل پسندانه و تو در تویش تو گویی دلایل قابل قبولی برای وادادن در برابر خانم‌ها داشت و به رغم ریش مدل ویکتوریایی جو ـ گندمیش و چین و چروکی که حالا دیگر روی پیشانیش برای همیشه جا خوش کرده بودند هنوز حال و هوای پسرانه خودش را داشت. مثل بازیگر جوان نوشکفته‌ای بود که در اوان پیری هم معصومیت فطری خود را حفظ کرده است.

    وکیل سرش را جنباند. مو‌هایش روی نوری که از عینکش برمی خواست پخش شد؛ نوری که بر همه چیز، بر کارد و چنگال، بشقاب، ظروف بلوری، گوشواره‌ها و زیورآلاتش پرتو می‌انداخت. زیبایی این زن در وصف نمی‌آمد. به پرنده‌ای از نوع نادر می‌مانست که شاید آخرین بازمانده‌اش بود.

    شوهرش گفت: «ما یه دوستی دارم که کوره.» دانشمند بود؛ فیزیکدانی که با لیزر سر و کار داشت.

    هلن، به خودش که‌امد، دید زده است زیر خنده. «وای! هیچ به کوری فکر نکرده بودم. آدمهای کور خوشبختند، نه؟» با حواس پرتی جرعه‌ای از لیوان شراب لوئیز نوشید. لوئیز نگاهش کرد.

    شوهر با لحنی جدی حرف‌هایش را از سر گرفت. خیلی جدی بود؛ پر از هیجان. «می‌گه کاری ازش برنمی‌آید‌اما این از خودخواهیه. این زن می‌گه وقتی یادش می‌کنه نابینا است از خودش متنفر می‌شه. با این همه، به نظرش خیلی جالبه که بقیه فکر می‌کنن دنیا داره تموم می‌شه چون این دنیا مال اونم هست.»

    لوئیز گفت: «نمی‌تونه دنیای اون باشه چون می‌تونه ادعا کنه نه خورشیدی به چشمش دیده و نه سیاره‌ای و نه...»

    ـ «دنیای اونم همین دنیاست.»

    پی‌تر ابرو بالا انداخت.

    لوئیز گفت: «احمقانه است. متاسفم فرانک‌اما حرف من درسته.»

    وکیل دستش را روی مچ دست لوئیز گذاشت. «جدی نگیر، لوئیز.»

    لوئیز رو به دوستش کرد. «هلن؟»

    در یک آن دور و برشان پر از خرده شیشه شد. بیشتر از صد مرد جوان در خیابان می‌دویدند و... مثل این بود که مشعل و فانوس روشن کرده باشند. شکی نبود که در خیابان آتش به پا شده بود. مشتریان رستوران از جایشان بلند شده و همگی رفته بودند در انتهای رستوران ایستاده بودند. همه چیز یک دفعه اتفاق افتاد بود و بی‌خودی هم طول کشیده بود. نمی‌شد از اتفاق خاصی حرف زد. لوئیز فقط یادش بود همین که از ترس و وحشت خلاص شد با هلن و بقیه چسبیده بود به دیوار؛ در یک دستش دستمال سفره و در دست دیگرش چنگال. زبان در دهانش نمی‌چرخید. به خودش گفت: «چه زن بی‌مصرفی هستم من!»

    آن شب را در خانه وکیل گذراندند و روی تشکهای بادی خوابیدند. پی‌تر روی کاناپه اتاق پذیرایی خوابید. از بیرون صدای آه و ناله ضعیف غوغاییان خیابانی می‌آمد. تو گویی آن را به یوغ تادیب کشیده بودند.

    هلن دوستش را بوسید و به نجوا گفت: «انگار جنگ کهکشان‌ها است.»

    ـ «توی عمرم هیچ وقت این قدر احساس پیری نکرده بودم.»

    ـ «دست بردار. تو فقط پنج سال از من بزرگتری.»

    ـ «اون شعر بایرون رو شنیدی؟»

    ـ «بگیرید بخوابید. فردا معلوم می‌شه چه خبر بوده. اگه دیدیم اوضاع بی‌ریخته، با ماشین می‌ریم نیتن.» این صدای پسر لوئیز بود.

    لوئیز به آرامی گفت: «من خوابی دیدم که اصلا بهش نمی‌اومد خواب باشه. انگار آفتاب خاموش شده بود و ستاره‌ها... یه چیزهایی. یادم نمی‌اد.»

    ـ «خوابی دیدم که اصلا بهش نمی‌اومد خواب باشه... این دیگه چی بود؟»

    ـ «هیس.»

    صبح که شد اوضاع همانی بود که بود. آن‌ها هم گذاشتند و رفتند.

    هلن و لوئیز چه طور با هم آشنا شدند؟

    پیش از اینکه صمیمی بشوند دو بار هم دیگر را دیده بودند. اولین دیدار مربوط به زمانی بود که خیلی جوان بودند، حول و حوش بیست سالگی، و هر دوشان در مدرسه‌ای دخترانه در ایالت کُنه تیکت درس می‌خواندند. مثل همه زنهای جوان آن‌ها هم دوره گذرای علاقه به هم جنس را از سر گذراندند و پس از کمی بوس و کنار فراموش شد. بار دومی که باز هم دیگر را دیدند به خیلی سال پیش برمی گردد. حالا دیگر لوئیز با هرولد فاس‌تر، آهنگساز، ازدواج کرده بود و آن دو یک دیگر را در دانشکده هلن موقع اجرای جمع آوری اعانات دیده بودند. هلن ژاکت و شلوار پولک دوزی به تن داشت و خیره شده بود به زنی با لباسهای صورتی که اگرچه به ظاهر با آن مرد قد بلند ترش رو به بحث و مشاجره افتاده بود؛ لبخندهای ملیحی هم می‌کرد. هلن طوری چشم دوخته بود به این زن که گویی خاطره‌ای بزرگ را در او زنده می‌کرد. عاقبت لوئیز چرخید، یکه خورد و در لحظه‌ای که نفس در سینه حبس می‌شود چشمش توی چشم هلن افتاد. بفهمی نفهمی به نظر هلن این طور‌امد که لوئیز چیزی نورانی و چشمگیر در دستش دارد؛ چیزی مثل انگش‌تر نقره‌ای. همین موقع رییس دانشگاه صحبت‌هایش را شروع کرد. سخنرانی که تمام شد هلن خبردار شد که لوئیز با شوهرش به خانه رفته چون حالش خوب نبوده. آن پیرمرد ترش رو هنوز سرجایش بود.

    دیدار سوم در خیابانی در شهر نیویورک اتفاق افتاد. زمستان بود و سوز سرما پوست از تن آدم می‌کند. برگ درخت‌ها رنگ باخته و قهوه‌ای شده بودند. درختهایی هم که تابستان‌ها بر خیابان سایه می‌انداختند به کلی عوض شده بودند. همین‌ها باعث شد تا هلن هنگام قدم زدن در خیابان دوم با خودش فکر کند مثل زنی شده که دیگر حتی از گرفتن تاکسی ناتوان است، جلوی ماشین‌ها دست و پایش را گم می‌کند و توی خیابان از جوانتر‌ها تنه می‌خورد. خودش را چنین زنی می‌دید؛ آدمی پیر و دگردیس شده در یک بالاپوش پیچازی قهوه‌ای. نور خیابان عوض شد. ماشینی به سمت راست او‌امد. هلن خودش را نباخت. بعد لوئیز را دید.

    لوئیز اولش هلن را ندید. یک ژاکت پشمی سفید بلند با دکمه‌های زینتی به تن داشت و گوشه‌ای ایستاده بود و یک دسته گل سوسن، که دیگر مال این فصل نبود، دستش بود و می‌خواست تاکسی بگیرد. لوئیز ریزنقش، که آستینهای ژاکتش از دستهای کوچکش بلند‌تر بود، حالت پیشخدمتی را داشت که می‌خواست زنگ وقت شام را در اتاقی دور و دراز به صدا درآورد. دل آدم به حالش می‌سوخت. هلن صدایش کرد.

    لوئیز صدایش را نشنید یا، به احتمال قوی، به ذهنش خطور نمی‌کرد کسی در خیابان دوم با او سر صحبت را باز کند.

    با صدای بلند‌تر: «لوئیز! تو کجا؟ اینجا کجا؟»

    لوئیز سر برگرداند. با خودش فکر می‌کرد که چه دنیای عجیبی است. چه قدر زیرپوستی همه چیزش عوض می‌شود. بعد چیزی از پر شال خود رو می‌کند؛ چیزی که انگار همیشه همراهت بوده‌اما تو حواست نبوده و چه قدر شبیه آدم‌ها است وقتی چهره‌ای به تو نشان می‌دهد که تو گویی در یادت بوده و با او در یک مهمانی کسل کننده هم صحبت بوده‌ای. انگار در حافظه‌ات مانده تا تو را آزمایش کند و حالا از راه رسیده؛ همان آزمایشی که سال‌ها در انتظارش بودی.

    گفت: «هلن.» بی‌آنکه تعجب کرده باشد. رنگ به چهره نداشت و چین و چروک ایام بر آنجا خوش کرده بود. همان چهره‌ای که زمانی به زمین و زمان فخر می‌فروخت. دیگر از آن لب‌های عنابی روشن، که وجنات یک معلم مدرسه شبانه روزی را به آدم می‌داد، خبری نبود. جای همه آن‌ها را اندکی چاقی گرفته بود. تصویر مبهمی بود از زنی که خیلی سال پیش هلن با او وعده کرده بود. دیگر دلش نخواسته بود آن زن را ببیند؛ همان زن احمقی که از او روی برگردانده بود و با مردی خیلی بزرگ‌تر از خودش ازدواج کرده بود. بعد در یک مهمانی رسمی مثل زنهای سبک سر آن لباس صورتی را پوشیده بود. حالا دیگر سنی از هلن گذشته بود و نمی‌توانست بیمی در دل نسبت به چنین زنی داشته باشد. هر چه که بود از آن زن حالا خبری نبود. حالا فقط این زن، لوئیز، رو به رویش بود؛ اینجا در پیاده رو با یک دسته گل و چهره‌ای که ذره‌ای شگفتی در آن دیده نمی‌شد: «هلن.»

    ـ «این گل‌ها واسه کیه؟»

    ـ «واسه خودم». خندید. «چه قدر الکی!»

    یک ماه بعد لوئیز به آپارتمان هلن اسباب کشی کرد. خودشان را برای هم توضیح نداند. وقتی دوستان به شکل خصوصی از آن‌ها می‌پرسیدند که چه طور شد این قدر ناگهانی هم دیگر را پیدا کردند و به هم رسیدند طوری رفتار می‌کردند که آدم فکر می‌کرد از مدت‌ها پیش مقدر بوده چنین بشود.

    البته بعد‌ها در میان این خاطره‌ها آن‌ها همیشه یک چیز دیگر را از برابر دیدگان خود برنمی‌داشتند. اصلا فکر کردن به آن کار مسخره‌ای بود. به این می‌مانست که آدم یادش باشد باید نفس بکشد یا به قلب یادآوری کند که وظیفه دارد میزان مشخصی از خون را تلمبه کند. در هر خاطره آن‌ها خورشیدی کم فروغ سوسو می‌کرد.

     

    ادامه مطلب...

  • نویسنده: پوریا(شنبه 89/11/16 ساعت 2:33 عصر)

  • نظرات دیگران ( )

  •   داستان تاریکی(قسمت اول)
  • روز اول چه طوری بودند؟ ‌همان طور که همه ما بودیم.

     اولین کاری که کردند چه بود؟

    همان کاری که همه ما کردیم؛ پنجره را باز کردند. هلن بازش کرد. پنجره اتاق خواب بود. پرده تور با هوای سرد به لرزه افتاد. مثل دستمالی که موج برداشته باشد. هر دو نگاه کردند.

    فکر می‌کردند چه اتفاقی افتاده؟

     

    ساعتشان قاطی کرده. شب است و برق رفته. کار قرص‌های خواب آور مزخرف لوئیز است (که باعث شده بود شب‌ها توی خواب راه برود یا عین سنگ بخوابد). تکه‌ای ابر بود. نیم ساعتی طول کشید تا فهمیدند که عقل از سرشان نپریده است. پیر زن بودند. پس ناممکن نبود. قبلا هم هر کدامشان چیزهایی گم کرده بودند. مخفیانه ساعتی در اتاق هتلی سر کرده بودند تا دسته کلیدی را پیدا کنند که بعد توی جیب صاحب‌اش پیدا شود. کمی که گذشت از صدای رادیو فهمیدند که دیوانه نشده‌اند. آسمان، ‌اما، شده بود.

    لوئیز می‌خواست بداند: «این ذرات چه طور هوا را به هم می‌ریزن؟» روی کاناپه نشست. شاید آن قدر ترسیده بود که نمی‌توانست بیرون را نگاه کند. تک تک چراغ خانه‌ها روشن بود. صبحی کاذب دمیده بود.

    هلن قرص و محکم کنار پنجره نشست. گفت: «می‌گن الان چندین ساله که هر بار «کراکاتو» می‌شه این اتفاق می‌افته. خاکسترش اون قدر غلیظه که تا سه روز هوا عین قیر سیاه می‌شه.»

    ـ «اما اتفاق خاصی نیفتاده. نشنیدم بگن اتفاق ناجوری می‌افته.»

    ـ «مگین خطری نداره. فقط از خورشید خبری نیست دیگه.»

    ـ «می‌ری مدرسه؟»

    ـ «گمون نکنم. تو‌امروز باید بری سر کار؟»

    ـ «نمی‌دونم.»

    هلن که به خود می‌لرزید زل رده بود به تاریکی. جوان‌ها سر کوچه زیر چراغ برقهای خاموش پلاس بودند. بعضی از آن‌ها، که مشعل و چراغ قوه در دست داشتند، می‌خندیدند. با اینکه همه به هم ریخته بودند و توی پیاده رو‌ها انگار جشن و پایکوبی به راه بود و هر جا که نگاه می‌کردی ماشین پلیس می‌دیدی کمترینین آدم پا به سن گذاشته‌ای پا بیرون گذاشته بود. در آپارتمان آن دست خیابان هلن متوجه زوجی شد که داشتند زیر نور شمع صبحانه می‌خوردند و در زیرپا، جلوی ساختمان، یک پیر زن روس با پسرش دست در دست ایستاده بودند و با آن کلاههای خزی که کمابیش سر و رویشان را پوشانده بود به آسمان زل زده بودند.

    ساعت نه صبح بود‌اما هوا به اندازه یک جفت چشم سیاه تاریک بود.

    هلن گفت: «نترس. چیز خاصی نیست. نگران نباش.»

    به لوئیز که روی کاناپه نشسته بود نگاه کرد؛ به لوئیز دختر مو بور عزیزش که داشت لکه‌ای را روی میز قهوه خوری پخش می‌کرد. با اینکه جای نگرانی نبود؛ لوئیز گریه می‌کرد از اینکه کاری از دست کسی ساخته نبود.

    روز دوم چه کار کردند؟

    با دوستانشان تماس گرفتند. تنهایی را تاب نمی‌آوردند. هلن گفت که حس می‌کند انگار زمان جنگ است و در خانه مادر بزرگش است و خانه‌ها تاریک‌اند و صدای غرش هواپیماهای نظامی از ساحل کالیفرنیا می‌آید و قرار است اتفاق بدی بیفتد. همین شد که دوستانشان را برای ناهار دعوت کردند و با هر چه که در خانه داشتند غذایی پختند. بنا به دلیلی نامعلوم جرئت بیرون رفتن نداشتند. با این همه، چراغهای خیابان روشن شده بودند و با زیاد شدن تیرگی هوا از ازدحام جوان‌ها کم شده بود. لوئیز با آرد قله‌ای آتشفشانی ساخت، تخم مرغ در آن شکست و پاستا درست کرد. بی‌هیچ حرفی این کار‌ها را می‌کرد. آرد طوری در هوا پخش می‌شد که گویی لوئیز داشت در آن بذرافشانی می‌کرد. هلن گذاشت یخ مرغ آب شود و بعد کبابش کرد. بعد چون حس کرد که ممکن است مهمان‌ها زیاد باشند یک مرغ دیگر کباب کرد.

    ظهر بود که هلن از اتاق نشیمن صداهایی شنید. لوئیز بود که داشت پرده‌ها را می‌کشید. لوئیز دیگر قبول کرده بود که چون اهل آلیوت نیستند نمی‌توانند تاریکی مدام را تحمل کنند. صدای کشیده شدن کبریت که به گوشش رسید تو گویی خاطرش آسوده شد. شمع‌ها روشن شدند.

    فقط دو نفر‌امدند. اولی یکی از همکاران قدیمی هلن در کالج بود و دومی یک هنرمند نقاش عصبی و در عین حال دوست داشتنی که لوئیز در انجمن هنرمندان با او آشنا شده بود. هر دو هم صحبتی‌های خوب و معقولی در مهمانی بودند؛ گرچه اصلا با آن روز جور درنمی‌امدند. هر چه بود هلن و لوئیز از تنهایی درآمدند. به خودشان که‌امدند دیدند که صدای خنده‌شان بلند است و دارند جام از پی جام می‌نوشند و گوش به زنگ کسانی هستند که هرگز نیامدند. آنچه در آن بعد از ظهر آرامش معنی می‌داد حکم رفع تکلیف را پیدا کرده بود.

    همکار هلن، که استاد ادبیات دوره ویکتوریایی بود، با آن سبیل جو گندمی پر پشتش گفت: «می‌گن قراره همه چی جیره بندی بشه.»

    لوئیز پرسید که چه چیزهایی قرار است جیره بندی شود.

    مرد گفت: «گاز، مواد غذایی و گوشت. درست عین زمان جنگ.» منظورش جنگ جهانی دوم بود. «کسی چه می‌دونه. حتی شاید نایلون. نه، هلن؟»

    هلن موافق نبود. با لحنی که نشان می‌داد برای شرکت این مرد متشخص متاسف است، گفت: «این دیگه مسخره است.»

    پرده‌ها که کنار می‌رفت آن سیاهی عجیب و غریب به داخل هجوم می‌آورد درست مثل سربازان رومی که در مقابل ژنرالهای ظفرنشان رژه می‌رفتند هر از گاهی مرگ را در خاطرشان زنده می‌کردند.

    لوئیز گفت که چیزی از جنگ به یاد ندارد.

    زن نقاش در مقام توضیح درآمد که: «به نظر من اونا یه کاری کردن.» و این حرف مو بر اندام همه راست کرد.

    هلن فوری پرسید: «کیا؟ چی کار کردن؟» لوئیز چشم و ابرو‌امد.

    زن نقاش کمی جا به جا شد و دست بند و النگو‌هایش را روی میز کشید و گفت: «یه کاری کردن و به ما نمی‌گن.»

    پیرمرد روی مرغش نمک پاشید. مرغ دوم دست نخورده و حاضر و‌اماده در آشپزخانه بود. «منظورت بمب اتمه؟»

    ـ «آزمایش هسته‌ای، بمب اتم... چه می‌دونم. اصلا ولش کن. من مطمئن...»

    لوئیز گفت: «آزمایش هسته‌ای؟»

    همان وقت صدای غرش به گوش رسید. ناخودآگاه به سمت پنجره هجوم بردند. هلن از بس برای باز کردن پنجره عجله داشت دستش به گلدان سفالی کوچک خورد و آن را انداخت‌اما هوای گرگ و میش آن روز بعد از ظهر آن قدر توجه همه را به خود جلب کرده بود که کسی صدای بلند شکسته شدن گلدان را نشنید. چراغهای خیابان خاموش شده بودند و حالا فقط صدا‌ها گواه زنده بودن شهر بود.

    چرا خاموشی شده بود؟

    معلوم نشد. شاید بار شبکه زیاد شده بود. شاید فیوزی در ایستگاه برق پریده بود. هر چه بود، مردم را ترسانده بود. خاموشی‌ها شروع شده بود. برق جیره بندی شده بود و این یعنی اینکه بایست در مصرف برق صرفه جویی می‌کردند. لوئیز و هلن روزی دو ساعت آن هم درست سر ظهر برق نداشتند. کمی زندگیشان فرق کرده بود. نه چراغی روشن می‌شد نه ساعتی. فقط چراغ قوه روشن می‌کردند و شمعی که آب می‌شد. روزهای اول وحشت به جان آدم می‌افتاد‌اما چند وقت بعد همه عادت کردند. یاد گرفته بودند بی‌خودی در یخچال را باز نکنند و سرمایش را هدر ندهند. یاد گرفته بودند پنجره‌ها را بسته نگه دارند تا گرمای داخل خانه بیرون نرود. شهردار می‌گفت: «این وضعیت موقتی است و ما در تلاشیم تا این دوره زمانی طی بشود.» شهردار هر وقت از تارکی یاد می‌کرد توضیح می‌داد که منظورش آسمان بدون آفتاب است.

    همان وقت که صدای شهردار داشت از رادیو پخش می‌شد چشم هلن به لوئیز افتاد و ماتش برد. یادش‌امد بچه که بود گاهی اوقات قصه در کتابهای با صحافی قدیمی پر از عکسهای تمام رنگی خیلی زود توی خاطرش نقش می‌بست‌اما این تصویر چیز دیگری بود. قبلا نمونه‌اش را ندیده بود. تصویری از نیم رخ زنی بی‌حرکت با موی سفید برفی، چهره‌ای شبیه پیوریتنهای پیر اخمو و چشمهایی با برق شیطانی که با دستش دسته صندلی را محکم در مشت گرفته و دهانش باز شده تا با کسی حرف بزند که در اتاق حضور ندارد؛ تصویری فرا‌تر از یک نما.

    هلن گفت: «لوئیز؟»

    تصویر محو شد. لوئیز رو به او کرد. چشمکی زد و گفت: «دوره زمانی یعنی چی؟»

     

    ادامه مطلب...

  • نویسنده: پوریا(شنبه 89/11/16 ساعت 2:32 عصر)

  • نظرات دیگران ( )

  •   داستان ماه عسل(قسمت سوم)
  • داستان ماه عسل طلائیی(قسمت سوم)

    -    آره. به نظرم شب‌ها برای زایمان و این‌جور چیزها زیاد می‌آیند سراغت، نه؟
    ماما مجبورم کرد خفه بشوم.
    خوب، بلند نمی‌شدند بروند و من و ماما پدرمان درآمد که خودمان را بیدار نگه داریم، چون معمولاً بعد از ناهار چرتی می‌زنیم. بالاخره، بعد از این که به‌شان قول دادیم فردا صبح توی پارک ببینیمشان، رفتند. خانم هارسل هم دعوتمان کرد فردا شب برویم خانه‌شان و پانصد بازی کنیم، اما یادش رفته بود که فردا جلسه‌ی مجمع میشیگان است و دو شب بعدش بود که برای اولین بار نشستیم با هم ورق بازی کنیم.

    ادامه مطلب...

  • نویسنده: پوریا(جمعه 89/9/12 ساعت 1:18 صبح)

  • نظرات دیگران ( )

  •   داستان ماه عسل(قسمت دوم)
  • قسمت دوم ماه عسل

    تین‌کنرها توی هر ایالتی هستند و تابستان‌ها می‌روند سمت جاهایی مثل نیوانگلند و منطقه‌ی گریت‌لیکز، اما زمستان‌ها بیشترشان از کل ایالات می‌آیند سمت فلوریدا و اسکترز. ما که آن‌جا بودیم، یک مجمع ملی داشتند در گینزویل ِ فلوریدا و یک نفر از فرِدونیای نیویورک را به عنوان رئیسشان انتخاب کردند. اسم سمتش می‌شد قوطی بازکن ملوکانه‌ی کل دنیا. یک آهنگی هم ساخته‌اند که هر کس بخواهد عضو شود، باید اول آن را حفظ کند:

    همیشه تین‌کن، هورا پسرها، هورا
    زنده باد تین‌کن، مرگ بر دشمنا
    ما دور آتش اردوگاه جمع می‌شیم، یه بار دیگه جمع می‌شیم
    فریادزنان که: «همیشه با ماشین می‌آییم اردوگاه
    یا یک چیزی شبیه این. اعضا باید یک قوطی کنسرو هم جلوی ماشین‌شان ببندند.
    از ماما پرسیدم

    ادامه مطلب...

  • نویسنده: پوریا(جمعه 89/9/12 ساعت 1:14 صبح)

  • نظرات دیگران ( )

  •   داستان ماه عسل
  • ماه‌عسل طلایی(قسمت اول) 

     

    ماما می‌گوید من که شروع به حرف زدن می‌کنم، نمی‌دانم کی باید   ساکت شوم. اما من به‌اش جواب می‌دهم تنها وقتی که فرصت این کار را دارم، وقتی است  که او دور و برم نباشد، بنابراین باید نهایت استفاده را ازش بکنم. گمانم حقیقت این است که از هیچ کداممان توی میتینگ کوئکرها استقبال نمی‌کنند. اما همان‌طور که به ماما می‌گویم چرا خدا به‌مان زبان داده، اگر نمی‌خواست ازش استفاده کنیم؟ به من می‌گوید خدا به ما زبان نداده که یک چیز را -مثل من- دوباره و سه‌باره تکرار کنیم. ولی من می‌گویم: «خوب، ماما، وقتی دو نفر مثل من و تو، پنجاه سال است که ازدواج کرده‌اند، انتظار داری هیچ کدام از حرف‌هایی را که می‌زنم، قبلاً نشنیده باشی؟ این حرف‌ها ممکن است برای بقیه جدید باشند، چون هیچ‌کس به اندازه‌ی تو با من زندگی نکرده
    -    مطمئن باش نکرده، کس دیگری نمی‌توانست این همه وقت تحملت کند.

    ادامه مطلب...

  • نویسنده: پوریا(شنبه 89/8/29 ساعت 12:20 صبح)

  • نظرات دیگران ( )

    <      1   2   3   4   5      >

  •   لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • زندگی نامه یک دریافت کننده عضو
    برگِ دوم-پارههایی از رمان «دفتر خاطرات ثریا میم»
    برگِ اول-پارههایی از رمان «دفتر خاطرات ثریا میم» قسمت آخر
    پارههایی از رمان «دفتر خاطرات ثریا میم» قسمت اول
    داستان مسافر اتاق شماره 17
    داستان دونیمه(قسمت دوم)
    داستان دو نیمه(قسمت اول)
    داستان کلید
    یادی وحکاینی (قسمت دوم وآخر)
    یادی و حکایتی(قسمت اول)
    قسمت دوم داستان نیمه دوم
    داستان دونیمه(قسمت اول)
    نامه شهید عباس دوران به همسرش
    دانلود کتاب غروب جلال از سیمین دانشور
    دانلود کتاب مرگ در ونیز
    [همه عناوین(59)][عناوین آرشیوشده]
  •    RSS 

  •   خانه

  •   شناسنامه

  •   پست الکترونیک

  •  پارسی بلاگ



  • کل بازدید : 23220507
    بازدید امروز : 11
    بازدید دیروز : 315
  •   پیوندهای روزانه
  • n-4..swf - 38.5 Kb
    شعر و داستانهای عاشقانه [401]
    سیاسی ،اجتماعی [160]
    دانلود نرم افزار موبایل و غیره به صورت رایگان [218]
    [آرشیو(3)]


  •   فهرست موضوعی یادداشت ها

  • داستان[16] . داستان[2] . اتاق شماره 17,داستان,داستان عاشقانه,داستان اجتماعی,داستان زیبا . اهدای عضو.خاطرات یک دریافت کننده.اهدای عضو . خاطرات یه دریافت کننده عضو.اهدا کننده،دریافت کننده.خاطرات اهدا ک . خاطرات،دریافت کننده عضو.اهدا کننده.اهدای عضو.داستان اهدای عضو.خا . داستان ثریا میم,داستان ثریا م . داستان رنجیر عشق،عشق،داستان عاشقانه،داستان اجتماعی،داستان،داستان . داستان عاشقانه،داستان،داستان های اجتماعی،داستان های پندآموز . داستان غم انگیز،داستان،داستان یک دختر،داستان های غم انگیز . داستان لاستیک،داستان پنداموز،داستان زیبا،داستان عاشقانه . داستان,ثریا میم,داستان ثریا م,داستان ثریا . داستان,داستان عاشقانه,داستان اجتماعی,رمان . داستان,شعر,داستان اجتماعی,رمان,داستان های جالب, . داستان,مقاومت,عکس،کلید,پول,کارت اسکایپ,کارت ویزا,شارژ کش یو,پول، . داستان.گوره خر.کوره خر.داستان گوره خرها،خر ها،پوره،گوره،کوره خره . داستان،داستان عاشقانه،داستان اجتماعی . داستان،داستان کوتاه،داستان های قشنگ،داستان های آموزنده،داستان ها . داستان،داستان های عاشقانه،داستان های اجتماعی . داستان،نامه . دانلود کتاب سووشون،سووشون،سیممین دانشور . دو نیمه،نیمه،داستان دو نیمه،داستان،رمان . شهید عباس دوران،نامه به همسرم،نامه شهید عباس دوران . غروب های غریب.دانلود کتاب عاشقانه،کتاب غروب های غریب . مار،ماردرگلو،داستان،رمان،ماربازی،باری با مار،گلو،ماردر گلو،داستا . مرگ در ونیز،دانلود کتاب توماس مان،مرگ در ونیز،دانلود رایگان کتاب . نهایت عشق،داستان عاشقانه،داستان پندآموز،داستان عاشقانه . کتاب غروب جلال از سیمین دانشور،سیمین دانشور،دانلود کتاب غروب جلا .
  •   مطالب بایگانی شده

  • آرشیو داستان ها

  •   درباره من

  • اشعار و داستانهای عاشقانه
    پوریا

  •   لوگوی وبلاگ من

  • اشعار و داستانهای عاشقانه

  •   اشتراک در خبرنامه
  •  


  •  لینک دوستان من

  • PARANDEYE 3 PA
    سفیر دوستی
    .: شهر عشق :.
    شعر و داستانهای عاشقانه
    آرامش جاویدان در پرتو آموزه های اسلام
    مذهب عشق
    دهاتی
    دکتر علی حاجی ستوده
    برای سلامتی مهدی صلوات
    حاج آقا مسئلةٌ

    جوکستان ، اس ام اس ، جوک ، لطیفه ، طنز ،jok+sms

    ترانه سرا
    مرجع بازی های آنلاین
    جوک،عکس،SMS
    Free Links

  •  لوگوی دوستان من





































  •   اوقات شرعی
  • اوقات شرعی