سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اشعار و داستانهای عاشقانه
  •   داستان زن شیشه ای
  • زن شیشه ای

     

    زن جلوی آیینه ایستاد و آه کشید. یک لکهء کوچک ابر، ذهن آیینه را مشوش کرد.
    شانهء کوچک طلایی رنگ را برداشت و موهایی را که از قید سنجاقها رها کرده بود آراست.

    موهای شلال و پر کلاغی ریخت روی شانه اش. از داخل آیینه می توانست تا دورها را ببیند.

    اما، آسمانخراشی که پنجره هایی به شکل قلب داشت از بین همهء تصاویر به هم فشرده، بیشترین جذابیت را برایش داشت. لبخندی زد. لکه ابر بخار شد. صدای زنگ تلفن سکوت را شکست. دست روی قلبش گذاشت و موجی از درد را راند. دمپایی های قرمز رنگش را پوشید و به طرف میز تلفن دوید. بر لبه صندلی، کنار میز نشست و گوشی را برداشت.

    ـ الو، بفرمایید.

    صدای آشنای مرد بود.

    ـ منم...سهراب...چطوری؟

    درد تا شانه هایش آمد و تا نوک انگشتان دست چپش، اما خندید.

    ـ خوبم. صدایت را که می شنوم دیگر خوبم. کجایی؟

    ـ همین دور و برها.

    ــ مثلا؟

    ـ تو دفترم هستم. دوستهایم هم هستند. برای راه اندازی یک نشریه همهء قوایمان را جمع کرده ایم.

    ـ خوب؟

    ـ اجازه که هست امشب دیر بیایم؟

    ادامه مطلب...

  • نویسنده: پوریا(دوشنبه 89/5/18 ساعت 1:50 عصر)

  • نظرات دیگران ( )

  •   زندگی نامه حسین(قسمت دوم-آخر)
  • ساعت 8.9 شب بود.یاشار با من تماس گرفت و گفت کار خیلی مهمی دارد،و می خواهد بیاد منزل من.من هم گفتم بیاد.

    نگران شده بودم.آخه سابقه نداشت یاشار منزلم بیاد،آخر اگر کار مهی داشت چرا تو خود چاپخانه به من نگفت.

    ساعت 11 بود.یاشار زنگ خانه را زد،وارد منزل شد.

    چهره آشفته ای داشت.فکر کردم برایش اتفاقی افتاده ولی اینطور نبود.

    گفت: در مورد روشنک خبر مهمی دارم.

    گفتم: از روشنک حرفی نزن،که عامل بدبختی من فقط روشنک هست.

    گفت: بزار حرف بزنم.بعد هرچقدر دوست داشتی نفرین کن.

    ادامه مطلب...

  • نویسنده: پوریا(یکشنبه 89/5/17 ساعت 2:3 عصر)

  • نظرات دیگران ( )

  •   زندگی نامه حسین(عشق جاوید)
  • داستان عشق جاوید(قسمت اول)

    بسم الله الرحمن الرحیم

     

    بنام خدا،بنام همان خدایی که دل بنده اش را نمیشکند.بنام همان خدایی که معنی عشق را به مایاد داد.بنام همان خدایی که عشق را در وجود بنده اش قرار داد،که ای کاش قرار نمیداد.

     

    من حسین هستم...

     

    ترم 5 دانشگاه شریف بودم.جز درس و کار به چیزی دیگری فکر نمیکردم.زندگیم شده بود کار و درسهایم،مثل یک ربات بی حس و خشک زندگی میکردم.تا اینکه تو همان سال یک مسابقه طراحی رباتیک گذاشتند.منم چون طراحی نرم افزارم خوب بود،از رشته های دیگر برای همکاری باآنها دعوت شده بودم.تا اینکه بالاخره برای عضو یک گروه شدم.گروه 5 نفری داشتیم.3 پسر و 2 دختر...

    چندماهی تو این پروژه کار کردیم،متوجه شدم که

    ادامه مطلب...

  • نویسنده: پوریا(دوشنبه 89/5/4 ساعت 11:27 صبح)

  • نظرات دیگران ( )

  •   داستان(معلم زشت،ولی زیبا-قسمت پایانی)
  • هنگام خواندن این داستان عجیب، دچار تشویشی غیرعادی شدم. وقتی داستان تمام شد، فوراً متوجه شدم که چه باید بکنم. او هم باید این داستان را می‌خواند! باید می‌دانست که فردی آن را به او داده است که دوستش می‌دارد و از آنهایی که او را دوست ندارند، متنفر است! داستان را بریدم و با یک قلم قرمز، خطی کلفت دور آن کشیدم. سپس آن را در کیف مدرس? خود گذاشتم.
    آن شب خیلی بد خوابیدم. فکر می‌کردم، باید حس کند که چه کسی این داستان را به او داده است و باید بالاخره مرا درک کند. باید بداند، یک نفر در این کلاس وجود دارد که برایش مهم نیست،‌ لباس‌ها به تنش نمی‌آیند و قیافه‌اش شبیه خارجی‌ها و عجیب است. باید بداند، یک نفر هست که ...

    ادامه مطلب...

  • نویسنده: پوریا(شنبه 89/5/2 ساعت 1:25 عصر)

  • نظرات دیگران ( )

  •   داستان(معلم زشت،ولی زیبا-قسمت اول)
  • معلم زشت،ولی زیبا

     دوشیزه خانم، قد‌بلند و لاغر بود. حتی من هم می‌توانستم ببینم که لباس‌ها به‌خوبی به تنش نمی‌آیند. صورتش باریک بود و حتی در زمستان هم سایه‌ای داشت که گویی در آفتاب‌ برنزه شده است. به دلیل این رنگ و بینی  بزرگ و کمی کج، دیگران او را زن سرخپوست می‌نامیدند. ناراحت می‌شدم که این نام را روی او گذاشته بودند، زیرا من او را مأیوسانه و ناامیدانه دوست می‌داشتم. وقتی زنگ تفریح تمام می‌شد و دیگران فریاد می‌زدند: «توجه، سرخپوست می‌آید.» وحشت می‌کردم. وارد کلاس می‌شد و من سعی می‌کردم نگاه او را به خود جلب کنم. اما مرا نمی‌دید و درس آغاز می‌شد.
    ادامه مطلب...

  • نویسنده: پوریا(شنبه 89/5/2 ساعت 1:25 عصر)

  • نظرات دیگران ( )

  •   نامه به یک دوست قدیمی(قسمت پایانی)
  • سال دومی که در میلان مستقر شدیم، بهاره را کاشت توی دلم. به قول خودش برای این‌‌که «نشانه‌ی جاودانگی عشق‌مان» باشد، اما در واقع برای این‌که خانه‌گیرم کند،‌ که مجبور شوم به‌خاطر بچه، مدرسه‌ی سینما را ول کنم و خودش به بهانه‌ی «سینماخواندن»، با خیال راحت با دخترهای ایتالیایی و آلمانی و فرانسوی و هرجاییِ دیگرِ مدرسه‌مان روی هم بریزد. درست است، اگر برگشتیم یک دلیلش بهاره بود و یک دلیلش دق‌کردن من از تنهایی، اما آقا دوسال بود مدرسه‌اش را تمام کرده بود، شده بود کارگردان، اما هیچ تهیه‌کننده‌یی حاضر نبود حتا روی یک فیلم‌کوتاه پنج دقیقه‌ای‌اش هم سرمایه‌گذاری کند و من با همه‌ی ثروت پدرم هم نمی‌توانستم در ایتالیایِ مقرراتی تهیه‌کننده‌ی سینمایی بشوم که به محسن اجازه بدهد هر پُخی که دلش می‌خواهد بسازد.

     گفت:«می‌سازم

    گفتم: «باشه عزیزم. کارگردان توئی! تا این‌جای کار هم، ضررش با من. اما از این‌جا به بعدشو برو سراغ یک احمقِ دیگه!»

    – حرف آخرته رؤیا؟

    ادامه مطلب...

  • نویسنده: پوریا(شنبه 89/5/2 ساعت 1:21 عصر)

  • نظرات دیگران ( )

  •   نامه به یک دوست قدیمی (قسمت اول)
  • نامه به یک دوست قدیمی

     

       ناتاشای عزیزم،

     

    نمی‌دانی چقدر دلم برای آن خاله‌زنک‌بازی‌ها‌ی نوجوانی‌مان تنگ شده! با تو نشستن و لغز این و آن را گفتن و پته‌ها را به آب‌دادن! کافی بود یک سوژه دست‌مان می‌افتاد، دیگر ول‌کن نبودیم؛ آن‌قدر می‌گفتیم که از چانه می‌افتادیم. از قضا همه یک‌جورهایی برای‌مان سوژه بودند؛ از شاگرد هیز بقالی محله بگیر تا دبیرکج و کوله‌ی احساساتی‌مان که تا دختر خوشگلی از کنارش رد می‌شد، یکی از آن شعرهای بند‌تنبانیش را بلند بلند می‌خواند. کاش هنوز هم همان روزها بود و سر هیچ و پوچ، هرّ وکرمان هوا می‌رفت.

    راستش را بگویم آن روز که ترا با محسن توی بازارچه‌ی تجریش گرم خرید و بگو و بخند دیدم، اول یکه خوردم.

    از تو توقع نداشتم که نزدیک‌ترین و قدیمی‌ترین دوستم بودی و هستی. خودم را گوشه‌ای پنهان کردم تا چشم‌تان به من نیفتد. از دور دنبال‌تان کردم. وقتی بالاخره سوار ماشین شدید، میدان را دور زدید و رفتید، احساس دیگری داشتم. حالا باید گذشته از سرنوشت خودم، برای سرنوشت تو هم گریه می‌کردم. محسن هیچ‌وقت دلش را برای ابد جایی گرو نمی‌گذارد. روزی را می‌دیدم که هر دو نفرتان باز به من پناه می‌آورید. محسن به دلایل همیشگی و با چرب‌زبانی و تو، توئی که همیشه بزرگ‌ترین اضطرابت در زندگی تنهایی بوده، در اوج شکست و تنهایی و بی‌زبانی!

    ادامه مطلب...

  • نویسنده: پوریا(شنبه 89/5/2 ساعت 1:21 عصر)

  • نظرات دیگران ( )

  •   داستان مو
  • داستان مو

    مو

     

    اولین تار مو را زما‌نی پیدا کرد که داشت زیر تخت‌خواب‌ دنبال کرم لوسیونش می‌گشت. خم شده‌ بود و سرش را کرده‌‌ بود زیر تخت. خون توی سرش جمع شده بود و فکر می‌کرد الان است که نفسش بند بیاید. پنجره اتاق‌خواب باز بود و نسیم پاییزی خنکی که در اتاق می‌پیچید کف پایش را قلقلک می‌داد. داشت چمدان زیر تخت را به زحمت جابجا می‌کرد که دماغش شروع کرد به خاریدن، سرش را بالا آورد و آنجا بود که تار‌مو را که به دماغش چسبیده بود دید. یک تار‌موی بلند و بور. نشست روی تخت و به تار‌مو نگاه‌ کرد. کامیونی با سر‌و‌صدای زیاد از زیر پنجره عبور‌ کرد و شیشه‌های اتاق‌خواب را لرزاند. تار بلند مو زیر نور ملایمی که از پنجره اتاق‌خواب تو می‌آمد برق می‌زد. فکر‌کرد که حتما با باد از پنجره تو آمده‌. ناخودآگاه بلند ‌شد و پنجره را بست و این جریان را همان روز فراموش کرد؛ در واقع در آن زمان هیچ رابطه‌ای بین اتاق‌خواب و تار موی بلند و بور زنانه در ذهنش شکل ‌نگرفت.

    ادامه مطلب...

  • نویسنده: پوریا(سه شنبه 89/4/29 ساعت 2:21 عصر)

  • نظرات دیگران ( )

  •   داستان زن شیشه ای
  • زن شیشه ای

     

    زن جلوی آیینه ایستاد و آه کشید. یک لکهء کوچک ابر، ذهن آیینه را مشوش کرد.
    شانهء کوچک طلایی رنگ را برداشت و موهایی را که از قید سنجاقها رها کرده بود آراست.

    موهای شلال و پر کلاغی ریخت روی شانه اش. از داخل آیینه می توانست تا دورها را ببیند.

    اما، آسمانخراشی که پنجره هایی به شکل قلب داشت از بین همهء تصاویر به هم فشرده، بیشترین جذابیت را برایش داشت. لبخندی زد. لکه ابر بخار شد. صدای زنگ تلفن سکوت را شکست. دست روی قلبش گذاشت و موجی از درد را راند. دمپایی های قرمز رنگش را پوشید و به طرف میز تلفن دوید. بر لبه صندلی، کنار میز نشست و گوشی را برداشت.

    ـ الو، بفرمایید.

    صدای آشنای مرد بود.

    ـ منم...سهراب...چطوری؟

    درد تا شانه هایش آمد و تا نوک انگشتان دست چپش، اما خندید.

    ـ خوبم. صدایت را که می شنوم دیگر خوبم. کجایی؟

    ـ همین دور و برها.

    ــ مثلا؟

    ـ تو دفترم هستم. دوستهایم هم هستند. برای راه اندازی یک نشریه همهء قوایمان را جمع کرده ایم.

    ـ خوب؟

    ادامه مطلب...

  • نویسنده: پوریا(سه شنبه 89/4/29 ساعت 1:48 عصر)

  • نظرات دیگران ( )

  •   قسمت دوم داستان ذهن
  • خوشبختانه پارمیدا بدون اینکه مادرم متوجه شود از خونه خارج شد . بعد از اون روز تمام فکر و ذهنم شده بود پارمیدا ، دو سه بار دیگه اونو در خیابون دیدم و سلام و احوالپرسیه گرمی باهاش کردم . پارمیدا بدجوری دل منو با عشوه گریها و نگاه های اغواگرش برده بود ، دوست داشتم هر روز اونو ببینم و برای حتی چند ثانیه هم که شده باهاش صحبت کنم . پارمیدا اولین دختری بود که به من لبخند زده بود ، دستمو توی دستهاش جا داده بود و برای دردام همدردی کرده بود ، پارمیدا جای ویژه ای در قلبم برای خودش باز کرده بود ، ولی من متعجب بودم که چرا دختری به زیبایی پارمیدا ، باید با من چنان رفتار خوبی داشته باشد . مگه من چی داشتم به جز ذهنی قدرتمند در حل مسایل ریاضی و فیزیک .

     

    بهزاد : گقتی اسمه دختره چیه ؟

    - : پارمیدا ، یعنی این اسم رو من روش گذاشتم .

    بهزاد با تعجب : یعنی چی ؟ مگه خودش اسم نداشت ؟

    - : نمیدونم ، خودش ازم خواست  براش اسم انتخاب کنم .

    بهزاد : چه جالب تا حالا اینجوریشو ندیده بودم .

    - : من هم همین طور ........

    بهزاد : خب چه شکلیها هست ... خوشگل یا نه ؟

    - : آره ، خیلی خوشگله .

    بهزاد : از اون تیریپ لاواست یا فاکها ؟

    - : تیریپه لاوه لاو ....

    بهزاد : پس این طور که تو میگی باید به عقل دختره شک کرد !

    با تعجب گفتم : برای چی ؟

    بهزاد : برای اینکه بین این همه پسر خوش تیپ و خر پول ، اومده به تو عتیقه گیر داده که چی ؟ باور کن خر ماده رو با لاچینکو بزنی جواب سلامتم نمیده ، دیگه چه برسه باهات طرح رفاقت بریزه .

    - : لابد چیزهایی درون من دیده که جذبم شده .

    بهزاد قهقه ای سر داد و گفت : پسر تو خیلی باحالی ، آخه تو چه جاذبه ای میتونی برای دخترها داشته باشی ، این وجود من که سر تا پا جاذبه است .

    از این همه غرور عصبانی شده بودم . اگر یک اشکال میشد در بهزاد پیدا کرد ، همین غرور بیش از حدش بود ، البته اون حق داشت مغرور باشد ، خوش تیپ بود ، بهترین لباسها رو میپوشید و سوار بهترین ماشینها میشد و بیشترین خاطرخواه رو در دانشگاه داشت .

    - : میدونی بهزاد ، احساس میکنم به پارمیدا وابسته شدم ، احساس میکنم باید هر روز ببینمش و صدای قشنگشو بشنوم ، دوست دارم یکسره کنارش باشم و به خنده های مستانه ش نگاه کنم و ...

    بهزاد : خب یکدفه بگو عاشقش شدم و خلاص ...

    - : نمیدونم ، شاید هم عاشقش شده باشم . بهزاد ، پارمیدا زیباترین دختریست که میتونه وجود داشته باشه .

    بهزاد : پس با این اوصاف واجب شد که من ببینمش ، تا نظر کارشناسیمو در موردش اعلام کنم .

    - : آره ، حتما باید ببینیش ، من امروز باهاش در یکی از کافی شاپها قرار دارم ، میتونی بیای و از دور تماشاش کنی .

    بعد از ظهر از راه رسید .بهزاد منو به کافی شاپی که با پارمیدا قرار داشتم رسوند و خودش بیرون واستاد تا از پشت شیشه پارمیدا رو تماشا کند .

    ? دقیقه بعد پارمیدا وارد کافی شاپ شد و یکراست به طرف من اومد ، بلند شدم و سلام کردم و با او دست دادم . هر دو نشستیم . پارمیدا از همیشه زیباتر شده بود ، آرایش ملایمی کرده بود و شال صورتی به سر انداخته بود و به ناخنهایش لاک صورتی زده بود .

    پیشخدمت جلو آمد و ازمون پرسید چی میل دارید ؟

    به پارمیدا اشاره کردم و گفتم : چی میخوری ؟

    پارمیدا : الآن چیزی میل ندارم .

    - :واسه چی ؟

    پارمیدا : نمیدونم ، چیزی نخورم بهتره .

    پیشخدمت : ببخشید شما دارید با کی حرف میزنید ؟

    با عصبانیت نگاهی بهش کردم و گفتم : به شما هیچ ربطی نداره !

    پیشخدمت : ولی کسی ...

    به میان حرفش آمدم و گفتم : شما به جای فضولی بهتر به کارتون برسید ، لطفا برای این میز یه شیر قهوه بیارید .

    پیشخدمت از ما دور شد .

    پارمیدا : چه آدم فضولی بود ، آخه به تو چه ربطی داره که شما داری با کی حرف میزنی ؟

    - : شما نمیخواد زیاد ناراحت بشید ، راستی این جوک جدید رو شنیدید ؟

    پارمیدا با هیجان : کدوم جوک ؟

    - : یک بابایی یه ماهی رو تو پاکت دستش گرفته بوده ، رفیقش میبیندش ، میگه : جریان ‌این ماهیه چیه؟ میگه: ‌دارم برای شام میبرمش خونه ، ماهیه میگه : مرسی من شام خوردم ، منو ببر سینما!

    جوکم که تمام شد ، کل فضا با صدای خنده های زیبای پارمیدا پر شد ، چقدر دوست داشتم همیشه اون رو در حال خندیدن ببینم ، با هر خنده او جان تازه ای در کالبد من دمیده میشد و روحم رو به هیجان وا میداشت .

    بعد از اینکه شیر قهوه سفارشیمو خوردم ، هر دو بلند شدیم و به سمت بیرون رفتیم ، پارمیدا از من خداحافظی کرد و رفت ، من هم حساب کافی شاپ رو پرداخت کردم و بیرون آمدم و پیش بهزاد رفتم که مشغول صحبت با دختری سبزه رو و بانمک بود . همینکه بهزاد منو دید با دختر خداحافظی کرد و پیش من اومد .

    - : پارمیدا رو دیدی ؟

    بهزاد : نه بابا هر چی صبر کردم دیدم نیومد ، بعدش از روی بیکاری چکش همین دختر رو که دیدی زدم تا تو بیای بیرون .

    با تعجب گفتم : مگه میشه ، پارمیدا بیش از یک ربع روبروی من نشسته بود و با من حرف میزد .

    بهزاد : راست میگی ، پس چرا من ندیدم .

    با حرص گفتم : چون حواس شما همیشه جاهای دیگه ست .

    بهزاد من رو به خونه رسوند . از او خداحافظی کردم و از ماشینش پیاده شدم و رفت . کلید رو از جیبم بیرون آوردم و خواستم داخل قفل بکنم که صدای پارمیدا من رو متوجه خودش کرد . سرم رو برگردوندم و دیدم پشت سرم ایستاده است و لبخندی زیباتر از همه لبخندهای دنیا بر لب دارد .

     

     

    پارمیدا پشت در ایستاده بود . با خودم فکر کردم این بهترین موقعیت است برای نشان دادن او به مادرم ، دیگه طاقتم تمام شده بود و دوست داشتم هر چه زودتر پارمیدا رو ماله خود کنم و برای این کار رضایت مادرم شرط اول بود . مطمئن بودم وقتی مادرم زیبایی افسانه ای و صورت مینیاتوری پارمیدا رو ببینه ، بدون هیچ مخالفتی تن به این ازدواج میدهد ، ولی ... ولی اگه مادرم از خانواده پارمیدا ازم سوال میکرد چه جوابی میتونستم بهش بدم ، من اصلا با خانواده او آشنایی نداشتم و تا حالا سوالی در این مورد از ش نپرسیده بودم .

    پارمیدا : آقا مهیار حالتون خوبه ، چرا اینجوری به من زل زدید ؟

    - : ببخشید ، زیبایی شما منو محصور خودش کرده بود ، باور کنید نمیتونم به این همه زیبایی زل نزنم و راحت از کنارش بگذرم .

    پارمیدا لبخندی زد و گفت : شما نسبت به من لطف دارید ، خودتون هم خیلی زیبا هستید .

    از خجالت قرمز شده بودم . پارمیدا به من گفته بود زیبا هستم ، پس حتما صورت زیبایی داشتم ، هرچند که خیلی ها نظری بر خلاف نظر پارمیدا داشتند . ولی نظر بقیه که برای من مهم نیستند . برای من فقط پارمیدا مهم هست و نظر او .

    - : ببخشید پارمیدا خانم ، میشه از تون یه خواهشی بکنم .

    پارمیدا با مهربانی گفت : بله ، بفرمایید .

    - : من . من راستش ، من میخواستم ازتون خواستگاری کنم .

    از شدت استرس و خجالت قرمز شده بودم و بدنم از عرق پوشیده شده بود . نمیدونستم جواب پارمیدا به این خواستگاریه بی مقدمه و سریع من چیه ؟

    پارمیدا لبخند دیگری زد و گفت : همینجا دم در خونه تون .

    با دستپاچگی گفتم : خب مگه اشکالی داره ؟

    پارمیدا : نه ، هیچ اشکالی نداره .

    - : حالا میشه یه خواهش دیگه ازتون بکنم .

    پارمیدا : بفرمایید .

    - : میخواستم از شما دعوت کنم با من به خونه بیاین تا شما رو به مادرم نشون بدم .

    پارمیدا : من آماده ام .

    استرسم دو چندان شده بود ، حالا همه چی به نظر مادرم بستگی داشت ، من میدوستنم پارمیدا با این ازدواج موافقه . این رو از حرفها و حرکاتش به راحتی میشد فهمید ، پارمیدا دلبسته من شده بود ، ولی چرا من ؟ مگر من چه چیز جذابی برای او داشتم .

    نه نه حالا وقت این پرسشها نبود ، حالا بهترین موقعیت برای نشان دادن او به مادرم بود . در خونه رو باز کردم و همراه پارمیدا وارد شدم . از پارمیدا خواستم در حیاط منتظر باشد تا من مادرم رو برای این کار آماده کنم .

    به آشپزخانه رفتم ، جایی که مادرم مشغول آشپزی بود . سلام کردم و گوشه ای ایستادم . نمیدونستم باید چی به مادرم بگویم ، نیدونستم اصلا چه طوری باید پارمیدا رو به او معرفی کنم .

    لحظه ای ساکت ایستادم و به مادرم که داشت چیزهایی رو درون قابلمه هم میزد خیره شدم تا انکه صدای اعتراض او بلند شد : چیه . چرا اینجا واستادی ، چرا اینجوری به من زل زدی ؟

    به خودم آمدم و گفتم : هیچی ، فقط داشتم نگاهتون میکردم .

    مادرم : وا .. مگه تا حالا منو ندیده بودی ؟

    - : چرا . ولی ... ولی ....

    مادرم : ولی چی ؟

    - : راستش چطوری بگم ، میخواستم موضوع مهمی رو با شما مطرح کنم .

    مادرم با کنجکاوی گفت : چه موضوعی ؟

     

    قسمت سوم و پایانی این داستان را حتما بخوانید



  • نویسنده: پوریا(چهارشنبه 87/6/13 ساعت 2:52 عصر)

  • نظرات دیگران ( )

    <      1   2   3   4   5      >

  •   لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • زندگی نامه یک دریافت کننده عضو
    برگِ دوم-پارههایی از رمان «دفتر خاطرات ثریا میم»
    برگِ اول-پارههایی از رمان «دفتر خاطرات ثریا میم» قسمت آخر
    پارههایی از رمان «دفتر خاطرات ثریا میم» قسمت اول
    داستان مسافر اتاق شماره 17
    داستان دونیمه(قسمت دوم)
    داستان دو نیمه(قسمت اول)
    داستان کلید
    یادی وحکاینی (قسمت دوم وآخر)
    یادی و حکایتی(قسمت اول)
    قسمت دوم داستان نیمه دوم
    داستان دونیمه(قسمت اول)
    نامه شهید عباس دوران به همسرش
    دانلود کتاب غروب جلال از سیمین دانشور
    دانلود کتاب مرگ در ونیز
    [همه عناوین(59)][عناوین آرشیوشده]
  •    RSS 

  •   خانه

  •   شناسنامه

  •   پست الکترونیک

  •  پارسی بلاگ



  • کل بازدید : 23220478
    بازدید امروز : 169
    بازدید دیروز : 313
  •   پیوندهای روزانه
  • n-4..swf - 38.5 Kb
    شعر و داستانهای عاشقانه [401]
    سیاسی ،اجتماعی [160]
    دانلود نرم افزار موبایل و غیره به صورت رایگان [218]
    [آرشیو(3)]


  •   فهرست موضوعی یادداشت ها

  • داستان[16] . داستان[2] . اتاق شماره 17,داستان,داستان عاشقانه,داستان اجتماعی,داستان زیبا . اهدای عضو.خاطرات یک دریافت کننده.اهدای عضو . خاطرات یه دریافت کننده عضو.اهدا کننده،دریافت کننده.خاطرات اهدا ک . خاطرات،دریافت کننده عضو.اهدا کننده.اهدای عضو.داستان اهدای عضو.خا . داستان ثریا میم,داستان ثریا م . داستان رنجیر عشق،عشق،داستان عاشقانه،داستان اجتماعی،داستان،داستان . داستان عاشقانه،داستان،داستان های اجتماعی،داستان های پندآموز . داستان غم انگیز،داستان،داستان یک دختر،داستان های غم انگیز . داستان لاستیک،داستان پنداموز،داستان زیبا،داستان عاشقانه . داستان,ثریا میم,داستان ثریا م,داستان ثریا . داستان,داستان عاشقانه,داستان اجتماعی,رمان . داستان,شعر,داستان اجتماعی,رمان,داستان های جالب, . داستان,مقاومت,عکس،کلید,پول,کارت اسکایپ,کارت ویزا,شارژ کش یو,پول، . داستان.گوره خر.کوره خر.داستان گوره خرها،خر ها،پوره،گوره،کوره خره . داستان،داستان عاشقانه،داستان اجتماعی . داستان،داستان کوتاه،داستان های قشنگ،داستان های آموزنده،داستان ها . داستان،داستان های عاشقانه،داستان های اجتماعی . داستان،نامه . دانلود کتاب سووشون،سووشون،سیممین دانشور . دو نیمه،نیمه،داستان دو نیمه،داستان،رمان . شهید عباس دوران،نامه به همسرم،نامه شهید عباس دوران . غروب های غریب.دانلود کتاب عاشقانه،کتاب غروب های غریب . مار،ماردرگلو،داستان،رمان،ماربازی،باری با مار،گلو،ماردر گلو،داستا . مرگ در ونیز،دانلود کتاب توماس مان،مرگ در ونیز،دانلود رایگان کتاب . نهایت عشق،داستان عاشقانه،داستان پندآموز،داستان عاشقانه . کتاب غروب جلال از سیمین دانشور،سیمین دانشور،دانلود کتاب غروب جلا .
  •   مطالب بایگانی شده

  • آرشیو داستان ها

  •   درباره من

  • اشعار و داستانهای عاشقانه
    پوریا

  •   لوگوی وبلاگ من

  • اشعار و داستانهای عاشقانه

  •   اشتراک در خبرنامه
  •  


  •  لینک دوستان من

  • PARANDEYE 3 PA
    سفیر دوستی
    .: شهر عشق :.
    شعر و داستانهای عاشقانه
    آرامش جاویدان در پرتو آموزه های اسلام
    مذهب عشق
    دهاتی
    دکتر علی حاجی ستوده
    برای سلامتی مهدی صلوات
    حاج آقا مسئلةٌ

    جوکستان ، اس ام اس ، جوک ، لطیفه ، طنز ،jok+sms

    ترانه سرا
    مرجع بازی های آنلاین
    جوک،عکس،SMS
    Free Links

  •  لوگوی دوستان من





































  •   اوقات شرعی
  • اوقات شرعی