خوشبختانه پارمیدا بدون اینکه مادرم متوجه شود از خونه خارج شد . بعد از اون روز تمام فکر و ذهنم شده بود پارمیدا ، دو سه بار دیگه اونو در خیابون دیدم و سلام و احوالپرسیه گرمی باهاش کردم . پارمیدا بدجوری دل منو با عشوه گریها و نگاه های اغواگرش برده بود ، دوست داشتم هر روز اونو ببینم و برای حتی چند ثانیه هم که شده باهاش صحبت کنم . پارمیدا اولین دختری بود که به من لبخند زده بود ، دستمو توی دستهاش جا داده بود و برای دردام همدردی کرده بود ، پارمیدا جای ویژه ای در قلبم برای خودش باز کرده بود ، ولی من متعجب بودم که چرا دختری به زیبایی پارمیدا ، باید با من چنان رفتار خوبی داشته باشد . مگه من چی داشتم به جز ذهنی قدرتمند در حل مسایل ریاضی و فیزیک .
بهزاد : گقتی اسمه دختره چیه ؟
- : پارمیدا ، یعنی این اسم رو من روش گذاشتم .
بهزاد با تعجب : یعنی چی ؟ مگه خودش اسم نداشت ؟
- : نمیدونم ، خودش ازم خواست براش اسم انتخاب کنم .
بهزاد : چه جالب تا حالا اینجوریشو ندیده بودم .
- : من هم همین طور ........
بهزاد : خب چه شکلیها هست ... خوشگل یا نه ؟
- : آره ، خیلی خوشگله .
بهزاد : از اون تیریپ لاواست یا فاکها ؟
- : تیریپه لاوه لاو ....
بهزاد : پس این طور که تو میگی باید به عقل دختره شک کرد !
با تعجب گفتم : برای چی ؟
بهزاد : برای اینکه بین این همه پسر خوش تیپ و خر پول ، اومده به تو عتیقه گیر داده که چی ؟ باور کن خر ماده رو با لاچینکو بزنی جواب سلامتم نمیده ، دیگه چه برسه باهات طرح رفاقت بریزه .
- : لابد چیزهایی درون من دیده که جذبم شده .
بهزاد قهقه ای سر داد و گفت : پسر تو خیلی باحالی ، آخه تو چه جاذبه ای میتونی برای دخترها داشته باشی ، این وجود من که سر تا پا جاذبه است .
از این همه غرور عصبانی شده بودم . اگر یک اشکال میشد در بهزاد پیدا کرد ، همین غرور بیش از حدش بود ، البته اون حق داشت مغرور باشد ، خوش تیپ بود ، بهترین لباسها رو میپوشید و سوار بهترین ماشینها میشد و بیشترین خاطرخواه رو در دانشگاه داشت .
- : میدونی بهزاد ، احساس میکنم به پارمیدا وابسته شدم ، احساس میکنم باید هر روز ببینمش و صدای قشنگشو بشنوم ، دوست دارم یکسره کنارش باشم و به خنده های مستانه ش نگاه کنم و ...
بهزاد : خب یکدفه بگو عاشقش شدم و خلاص ...
- : نمیدونم ، شاید هم عاشقش شده باشم . بهزاد ، پارمیدا زیباترین دختریست که میتونه وجود داشته باشه .
بهزاد : پس با این اوصاف واجب شد که من ببینمش ، تا نظر کارشناسیمو در موردش اعلام کنم .
- : آره ، حتما باید ببینیش ، من امروز باهاش در یکی از کافی شاپها قرار دارم ، میتونی بیای و از دور تماشاش کنی .
بعد از ظهر از راه رسید .بهزاد منو به کافی شاپی که با پارمیدا قرار داشتم رسوند و خودش بیرون واستاد تا از پشت شیشه پارمیدا رو تماشا کند .
? دقیقه بعد پارمیدا وارد کافی شاپ شد و یکراست به طرف من اومد ، بلند شدم و سلام کردم و با او دست دادم . هر دو نشستیم . پارمیدا از همیشه زیباتر شده بود ، آرایش ملایمی کرده بود و شال صورتی به سر انداخته بود و به ناخنهایش لاک صورتی زده بود .
پیشخدمت جلو آمد و ازمون پرسید چی میل دارید ؟
به پارمیدا اشاره کردم و گفتم : چی میخوری ؟
پارمیدا : الآن چیزی میل ندارم .
- :واسه چی ؟
پارمیدا : نمیدونم ، چیزی نخورم بهتره .
پیشخدمت : ببخشید شما دارید با کی حرف میزنید ؟
با عصبانیت نگاهی بهش کردم و گفتم : به شما هیچ ربطی نداره !
پیشخدمت : ولی کسی ...
به میان حرفش آمدم و گفتم : شما به جای فضولی بهتر به کارتون برسید ، لطفا برای این میز یه شیر قهوه بیارید .
پیشخدمت از ما دور شد .
پارمیدا : چه آدم فضولی بود ، آخه به تو چه ربطی داره که شما داری با کی حرف میزنی ؟
- : شما نمیخواد زیاد ناراحت بشید ، راستی این جوک جدید رو شنیدید ؟
پارمیدا با هیجان : کدوم جوک ؟
- : یک بابایی یه ماهی رو تو پاکت دستش گرفته بوده ، رفیقش میبیندش ، میگه : جریان این ماهیه چیه؟ میگه: دارم برای شام میبرمش خونه ، ماهیه میگه : مرسی من شام خوردم ، منو ببر سینما!
جوکم که تمام شد ، کل فضا با صدای خنده های زیبای پارمیدا پر شد ، چقدر دوست داشتم همیشه اون رو در حال خندیدن ببینم ، با هر خنده او جان تازه ای در کالبد من دمیده میشد و روحم رو به هیجان وا میداشت .
بعد از اینکه شیر قهوه سفارشیمو خوردم ، هر دو بلند شدیم و به سمت بیرون رفتیم ، پارمیدا از من خداحافظی کرد و رفت ، من هم حساب کافی شاپ رو پرداخت کردم و بیرون آمدم و پیش بهزاد رفتم که مشغول صحبت با دختری سبزه رو و بانمک بود . همینکه بهزاد منو دید با دختر خداحافظی کرد و پیش من اومد .
- : پارمیدا رو دیدی ؟
بهزاد : نه بابا هر چی صبر کردم دیدم نیومد ، بعدش از روی بیکاری چکش همین دختر رو که دیدی زدم تا تو بیای بیرون .
با تعجب گفتم : مگه میشه ، پارمیدا بیش از یک ربع روبروی من نشسته بود و با من حرف میزد .
بهزاد : راست میگی ، پس چرا من ندیدم .
با حرص گفتم : چون حواس شما همیشه جاهای دیگه ست .
بهزاد من رو به خونه رسوند . از او خداحافظی کردم و از ماشینش پیاده شدم و رفت . کلید رو از جیبم بیرون آوردم و خواستم داخل قفل بکنم که صدای پارمیدا من رو متوجه خودش کرد . سرم رو برگردوندم و دیدم پشت سرم ایستاده است و لبخندی زیباتر از همه لبخندهای دنیا بر لب دارد .
پارمیدا پشت در ایستاده بود . با خودم فکر کردم این بهترین موقعیت است برای نشان دادن او به مادرم ، دیگه طاقتم تمام شده بود و دوست داشتم هر چه زودتر پارمیدا رو ماله خود کنم و برای این کار رضایت مادرم شرط اول بود . مطمئن بودم وقتی مادرم زیبایی افسانه ای و صورت مینیاتوری پارمیدا رو ببینه ، بدون هیچ مخالفتی تن به این ازدواج میدهد ، ولی ... ولی اگه مادرم از خانواده پارمیدا ازم سوال میکرد چه جوابی میتونستم بهش بدم ، من اصلا با خانواده او آشنایی نداشتم و تا حالا سوالی در این مورد از ش نپرسیده بودم .
پارمیدا : آقا مهیار حالتون خوبه ، چرا اینجوری به من زل زدید ؟
- : ببخشید ، زیبایی شما منو محصور خودش کرده بود ، باور کنید نمیتونم به این همه زیبایی زل نزنم و راحت از کنارش بگذرم .
پارمیدا لبخندی زد و گفت : شما نسبت به من لطف دارید ، خودتون هم خیلی زیبا هستید .
از خجالت قرمز شده بودم . پارمیدا به من گفته بود زیبا هستم ، پس حتما صورت زیبایی داشتم ، هرچند که خیلی ها نظری بر خلاف نظر پارمیدا داشتند . ولی نظر بقیه که برای من مهم نیستند . برای من فقط پارمیدا مهم هست و نظر او .
- : ببخشید پارمیدا خانم ، میشه از تون یه خواهشی بکنم .
پارمیدا با مهربانی گفت : بله ، بفرمایید .
- : من . من راستش ، من میخواستم ازتون خواستگاری کنم .
از شدت استرس و خجالت قرمز شده بودم و بدنم از عرق پوشیده شده بود . نمیدونستم جواب پارمیدا به این خواستگاریه بی مقدمه و سریع من چیه ؟
پارمیدا لبخند دیگری زد و گفت : همینجا دم در خونه تون .
با دستپاچگی گفتم : خب مگه اشکالی داره ؟
پارمیدا : نه ، هیچ اشکالی نداره .
- : حالا میشه یه خواهش دیگه ازتون بکنم .
پارمیدا : بفرمایید .
- : میخواستم از شما دعوت کنم با من به خونه بیاین تا شما رو به مادرم نشون بدم .
پارمیدا : من آماده ام .
استرسم دو چندان شده بود ، حالا همه چی به نظر مادرم بستگی داشت ، من میدوستنم پارمیدا با این ازدواج موافقه . این رو از حرفها و حرکاتش به راحتی میشد فهمید ، پارمیدا دلبسته من شده بود ، ولی چرا من ؟ مگر من چه چیز جذابی برای او داشتم .
نه نه حالا وقت این پرسشها نبود ، حالا بهترین موقعیت برای نشان دادن او به مادرم بود . در خونه رو باز کردم و همراه پارمیدا وارد شدم . از پارمیدا خواستم در حیاط منتظر باشد تا من مادرم رو برای این کار آماده کنم .
به آشپزخانه رفتم ، جایی که مادرم مشغول آشپزی بود . سلام کردم و گوشه ای ایستادم . نمیدونستم باید چی به مادرم بگویم ، نیدونستم اصلا چه طوری باید پارمیدا رو به او معرفی کنم .
لحظه ای ساکت ایستادم و به مادرم که داشت چیزهایی رو درون قابلمه هم میزد خیره شدم تا انکه صدای اعتراض او بلند شد : چیه . چرا اینجا واستادی ، چرا اینجوری به من زل زدی ؟
به خودم آمدم و گفتم : هیچی ، فقط داشتم نگاهتون میکردم .
مادرم : وا .. مگه تا حالا منو ندیده بودی ؟
- : چرا . ولی ... ولی ....
مادرم : ولی چی ؟
- : راستش چطوری بگم ، میخواستم موضوع مهمی رو با شما مطرح کنم .
مادرم با کنجکاوی گفت : چه موضوعی ؟
قسمت سوم و پایانی این داستان را حتما بخوانید
نویسنده: پوریا(چهارشنبه 87/6/13 ساعت 2:52 عصر)